جدول جو
جدول جو

معنی زهد - جستجوی لغت در جدول جو

زهد
نخواستن چیزی و ترک کردن آن، اعراض کردن از دنیا و به عبادت پرداختن، بی اعتنایی به دنیا، پرهیزکاری، پارسایی
تصویری از زهد
تصویر زهد
فرهنگ فارسی عمید
زهد
(زَهََ)
زکوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج، زهاد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زهد
پرهیزکاری و پارسایی، بی اعتنائی به دنیا
تصویری از زهد
تصویر زهد
فرهنگ لغت هوشیار
زهد
((زُ))
پرهیزکاری
تصویری از زهد
تصویر زهد
فرهنگ فارسی معین
زهد
پارسایی، پرهیزگاری، تعبد، تقدس، تقوا، تورع، ورع
متضاد: فسق، ناپارسایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تزهد
تصویر تزهد
زاهد شدن، پارسا شدن، ترک دنیا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زهدان
تصویر زهدان
رحم، عضوی کیسه مانند در شکم که جنین تا قبل از تولد در آن زندگی می کند، جای بچه در شکم زن یا حیوان ماده، بچّه دان، بوگان، پوگان، بوهمان، بویگان، پرکام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ازهد
تصویر ازهد
زاهدتر، پارساتر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ هَِ)
کم مال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). کم مال و درویش. (ناظم الاطباء). در حدیث است: أفضل الناس مؤمن مزهد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
عبادت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زهد نمودن. (زوزنی). پارسایی کردن. (دهار). زهد نمودن و عبادت کردن. (آنندراج). تعبد. (اقرب الموارد). برای عبادت ترک دنیا کردن. (از المنجد) :
بده جام فرعونیم کز تزهد
چوفرعونیان ز اژدها میگریزم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
نعت تفضیلی از زهد. زاهدتر. پارساتر.
لغت نامه دهخدا
(زُ دی یا)
جمع واژۀ زهدیه. آنچه درباره زهد و پارسائی گفته ونوشته شده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زهد شود
لغت نامه دهخدا
(زُ فُ)
عمل زهدفروش:
چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد
این چه عیب است بدین بی خردی وین چه خطاست
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست.
حافظ.
رجوع به زهد و زهدفروش و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ / دِ)
زهدفروش. زاهدنما. متظاهر به زهد و تقوی:
ای زهدفروشنده تو از قال و مقالی
با مرکب و با ضیعت و باسندس و مالی.
ناصرخسرو.
رجوع به زهد و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ / دِ)
زهدفروشنده. متظاهر به زهد. کسی که تظاهر به زهد و تقوی کند بی آنکه زاهد باشد:
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن.
حافظ.
نوبت زهدفروشان گرانجان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست.
حافظ.
رجوع به زهد و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
ابن مضرّب. تابعی است ثقه. (منتهی الارب). تابعی واژه ای است که ریشه در تبعیت و پیروی دارد. در اسلام، تابعی به کسی اطلاق می شود که از صحابه پیامبر پیروی کرده است، نه اینکه صرفاً مسلمان باشد. این افراد در حفظ سنت و گسترش معارف دینی سهم عمده ای داشته اند و بسیاری از آنان به عنوان فقیه، محدث و مفسر شناخته می شوند.
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چرغ یا چوزۀ باز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جوجۀ بازی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
منسوب به زهد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زهد شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ بَ هََ نِ / نَ دَ)
کنایه از عاجز شدن در جنگ و بحث، مقر شدن و اعتراف نمودن بر سستی و کم فهمی خود. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بچه دان و قرارگاه نطفه باشد و به عربی رحم گویند. (برهان). رحم که قرارگاه نطفه باشد. (غیاث) (آنندراج). بچه دان. (آنندراج). بچه دان که عبارت از رحم باشد. (فرهنگ رشیدی). رحم. (ترجمان القرآن). زاقدان. (شرفنامۀ منیری). جایی در شکم مادر که بچه در آن قرار دارد. بچه دان. رحم. (فرهنگ فارسی معین). بچه دان و اتون و رحم و قرارگاه نطفه. (ناظم الاطباء). عضو عضلانی مجوفی که در داخل لگن خاصره قرار دارد و جنین در آن تکامل پیدا می کند. زهدان انسان گلابی شکل و بطول 7 و 8 سانتیمتر است. سر باریک این عضو در پایین به مهبل متصل است و قسمت بالای آن بوسیلۀ دو لوله که راه عبور تخمهاست به تخمدان مربوط می گردد. رحم در طی حاملگی با ازدیاد فشار داخلی بزرگ میشود و حجم آن بحدی می رسد که بتواند جنین، جفت، و کیسۀ جنین را در خود جای بدهد. پس از وضع حمل در طی چند روز رفته رفته به حجم عادی خود بازمی گردد. (از دائره المعارف فارسی) :
وین عجوز خشک پستان بهر بیشی امتش
مادر یحیی است گویی تازه زهدان آمده.
خاقانی.
عجوز جهان مادر یحیی آسا
ازو حامل تازه زهدان نماید.
خاقانی.
مادر نحل که افگانه کند هرسحرش
چون شفق خون شده زهدان بخراسان یابم.
خاقانی.
- افتادن زهدان، سقوط رحم. (ناظم الاطباء).
- زهدانک، رحم خرد. بچه دان کوچک:
رخسارکتان گونۀ دینار گرفته
زهدانکتان بچۀ بسیار گرفته.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(چَ/ چِ بَ هََ زَ دَ)
پرهیزگاری کردن. پارسائی کردن. ناخواهانی نمودن:
همچون پدر بحق تو سخن گوی و زهد ورز
زیرا که نیست کار جز این ای پسر مرا.
ناصرخسرو.
به عشق، مستی و رسوائیم خوش است ازآنک
نکو نباشد با عشق، زهد ورزیدن.
سعدی.
رجوع به زهد و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زهدان نهادن
تصویر زهدان نهادن
عاجز شدن در جنگ، اعتراف کردن بر کم فهمی و سستی خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهدان
تصویر زهدان
بچه دان، رحم
فرهنگ لغت هوشیار
جمع زهدیه آنجه درباره زهد و پارسایی گفته و نوشته شود:) چنانکه من در زهدیات گفتم (قابوسنامه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهدیه
تصویر زهدیه
مونث زهدی جمع زهدیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزهد
تصویر تزهد
عبادت کردن، زاهد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازهد
تصویر ازهد
زاهدتر، پارساتر، خود دارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهدی
تصویر زهدی
منسوب به زهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهدان نهادن
تصویر زهدان نهادن
((~. نَ دَ))
کنایه از عاجز شدن در جنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهدان
تصویر زهدان
((زِ))
بچه دان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تزهد
تصویر تزهد
((تَ زَ هُّ))
زهد ورزیدن، پارسا شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ازهد
تصویر ازهد
((اَ هَ))
پارساتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهدان
تصویر زهدان
رحم
فرهنگ واژه فارسی سره
ه زهدورزی، پارسایی، پرهیزگاری، پارسا شدن، پارسایی کردن، ترک دنیا کردن، زاهد شدن، زهد ورزیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تقواگرا، زاهد، متقی، مرتاض
فرهنگ واژه مترادف متضاد