جدول جو
جدول جو

معنی زنیک - جستجوی لغت در جدول جو

زنیک
جرقه ی آتش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ژنیک
تصویر ژنیک
(دخترانه)
با استعداد، نابغه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زنچک
تصویر زنچک
زن بدکار، روسپی، فاحشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زینک
تصویر زینک
روی، فلزی که در گراورسازی به کار می رود و روی آن عکس می گیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندیک
تصویر زندیک
کافر، بی دین، منکر خداوند، زندیق، ناپاک دین، ملحد، ناخدا
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
ریگ تودۀ برهم نشسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریگ و شن برهم افتاده و متعقد. (از اقرب الموارد). ج، عنک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ چَ)
قحبه. زن فاحشه. (آنندراج). زن فاحشه و روسپی. زن ناپارسا و ناپاک. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
شخصی را گویند که به اوامر و نواهی کتاب زند و پازند عمل نماید و معرب آن زندیق است. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). و عرب این قوم را مجوس نام نهاده اند... (انجمن آرا) (از آنندراج). در پهلوی ’زندیک’ (مانوی)... این کلمه محتملاً بار اول در قرن سوم میلادی در کتیبۀ ’کارتیر’ موبدان موبد شاهان ساسانی هرمزد اول و بهرام اول و بهرام دوم در کعبۀ زرتشت، در نقش رستم نزدیک تخت جمشید آمده و صریحاً بمعنی ’مانوی، فاسدالعقیده’ استعمال شده... ظاهراً این لغت از ’زنده’ اوستای مشتق می باشد که دوبار (یسنا 61 بند 3، وندیداد 18 بند 53- 55) در اوستا آمده، هرچند ریشه آن معلوم نیست، اما در دو موضع مذکور در ردیف گناهکارانی، چون راهزن، دزد، جادوگر، پیمان شکن و دروغزن آورده شده. بنابراین ’زند’ بزهگر و فریفتاری است دشمن دین مزدیسنا و زندیک منسوب به ’زند’ است با ایک علامت نسبت. مانی که به عقیدۀ زردشتیان به جادویی و دروغ و فریب خود را پیغمبر خوانده و مدعی مزدیسنا گردید، زندیک (زنده) خوانده شد و بعدها نزد عرب زبانان کلمه زندیق (معرب زندیک) به پیرو مانی و به کسی که مرتد و ملحد و دهری و بیدین ومخالف اسلام می پنداشتند، اطلاق گردید. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به زندیق و دایره المعارف اسلام شود
لغت نامه دهخدا
(زَ گَ)
که در چشم کشند. صداء. (مهذب الاسماء، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : الصداء، زنگار آهن و زنگک که در چشم کشند. (ربنجنی، یادداشت ایضاً). سیاهی که در چشم کشند. (ایضاً). قسمی سیاهی که کمی به سبزی زند و زنان بدان ابروها سیاه کنند. سرمه سنگ است، آنگاه که از وی ابروان و خط پشت لب بالا را رنگین کنند. نوعی سیاهی چون سرمه که زنان از آن موی ابرو سیاه کنند یا خال بر رخسار نهند زینت را. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زِنْ یَ)
پسین فرزند مرد. (منتهی الارب) (آنندراج). آخرین فرزند شخص. (ناظم الاطباء)
طریقۀ ارتکاب زنا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِنْ / زَنْ یَ)
ابن زنیه، پسر زنا. خلاف ابن رشده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). هو ابن زنیه، او فرزند زنا است. و کذلک هو ولد لزنیه، خلاف قولهم لرشده. و نیز می گویند: هو ابن زنیه و هو ولد لزنیه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
آنکه او را کمیز به شتاب گرفته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و منه الحدیث: لایصلین احدکم و هو زنین، ای حاقن. قیل و هو من یدفع الاخبثین معاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر آنکس که بول و غایط را با هم دفع کند
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
زندگانی تنگ. تنگدستی. (منتهی الارب). عیش تنگ. (منتخب اللغات) ، مرد سست تدبیر و عقل و ضعیف بدن و جان. (منتهی الارب). ضعیف رای و ضعیف تن. (منتخب اللغات) ، خادم که بر نان خدمت کند. (منتهی الارب). کردی خوردی، بریده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مردی به قومی چسبیده که نه از ایشان بود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پسرخوانده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ناکس و فرومایه و بدخوی که در ناکسی معروف به اشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از غیاث) :
هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه
گرچه بسیار جفا دید ز هر گونه زنیم.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
، خصم جواب از طرف قوم. (منتهی الارب) (آنندراج). خصم جواب دهنده از طرف قوم. (ناظم الاطباء) ، حرام زاده. (ترجمان القرآن) (دهار) : عتل بعد ذلک زنیم. (قرآن 13/68)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
کار محکم و استوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : تدبیر انیق و رأی زنیق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُنْ نَ)
زنار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به زنار شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
عاقل و هوشیار و دانا و زیرک. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(زَ نی یَ)
در تداول عوام، صفت زن. زن بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، دانستن خانه داری. کدبانوگری. خانه داری: زن باید زنیت داشته باشد. این زن اگر زنیت داشت شوهرش میلیونر بود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان گل فریز است که در بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زُ نُ)
یک نوع خوراک قابضی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
آزموده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، مرد استوارخرد بتجربه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تانیک. موصوف آن کلمه اسید است، به اصطلاح کیمیا مادۀقابضی را گویند که با بزها (بازها) مرکب شده تولیدتنات کند، و آن را تنن نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نوعی از لباس خشن و درشت که درویشان پوشند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابریشم فرومایه و آنرا کژو کج و قز گویند. (برهان). ابریشم فرومایه و پست که کج نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به بنیسک شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شهری است بر ساحل بحر قسطنطنیه ومماطر ازنیکیه در غایت جودت است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گگپی. کشیش ارمنی که در مائۀ پنجم میلادی میزیسته و او را کتابی است موسوم به ((رد بر فرقه ها)) که میان سالهای 445 و 448 میلادی تألیف شده و در ضمن آن شرحی از عقاید ایرانیان آورده و آنها را رد کرده است، از جمله در باب فرقۀ زروانیه مفصلاً بحث کرده است. (خرده اوستا تألیف پورداود ص 93) (ایران باستان ص 1524 و 1525و 2610) (ایران در زمان ساسانیان ص 45 و 95 و 96)
لغت نامه دهخدا
برای تحقیر و توهین زن گویند: می خواهی آبروی چندین و چند ساله مرا به باد دهی ک زنیکه بی شرم ک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فنیک
تصویر فنیک
کرانه زنخ، دمغازه در پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضنیک
تصویر ضنیک
زندگانی تنگ، سست رای، سست خرد، پیشیار زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زینک
تصویر زینک
روی، فلزی که گراور سازان روی آن عکس گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنیق
تصویر زنیق
با پشتکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنیم
تصویر زنیم
با پشتکار ناکس فرومایه، موله زاری (حرامزاده) روسپیزاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنیه
تصویر زنیه
ته تغاری واپسین فرزند جهزادگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زینک
تصویر زینک
روی، فلزی که روی آن عکس بگیرند و در چاپ و گراور سازی از آن استفاده کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنیکه
تصویر زنیکه
((زِ کِ))
زنکه، برای تحقیر و توهین زن گویند
فرهنگ فارسی معین