جدول جو
جدول جو

معنی زندلیج - جستجوی لغت در جدول جو

زندلیج
(زَ دِ)
دهی از دهستان سردرود است که در بخش رزن شهرستان همدان واقع است و 461 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عندلیب
تصویر عندلیب
(پسرانه)
بلبل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بادلیج
تصویر بادلیج
نوعی توپ که با گلوله و باروت پر کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندنیجی
تصویر زندنیجی
نوعی پارچۀ لطیف که در زندنه بافته می شده، برای مثال چون باد زندنیجی کهسار برکشد / بر خاک و خاره سندس و خارا برافکند (خاقانی - ۱۳۶)، نوعی کرباس که از آن دستار و شال درست می کرده و دور سر می پیچیده اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندلاف
تصویر زندلاف
پیشوای زردشتی، زندخوان، سرودگوی
بلبل، پرنده ای خوش آواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوه ای و شکم خاکستری، هزاردستان، زندواف، بوبرد، زندباف، مرغ چمن، صبح خوٰان، زندوان، هزاران، مرغ سحر، شباهنگ، فتّال، بوبردک، مرغ خوش خوٰان، هزار، شب خوٰان، هزارآوا، عندلیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندیک
تصویر زندیک
کافر، بی دین، منکر خداوند، زندیق، ناپاک دین، ملحد، ناخدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صندلی
تصویر صندلی
چهار پایۀ پشتی دار که بر روی آن می نشینند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عندلیب
تصویر عندلیب
بلبل، پرنده ای خوش آواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوه ای و شکم خاکستری، مرغ سحر، هزاردستان، بوبرد، زندباف، بوبردک، شباهنگ، زندواف، صبح خوٰان، فتّال، مرغ چمن، هزارآوا، هزار، زندلاف، مرغ خوش خوٰان، زندوان، شب خوٰان، هزاران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندیق
تصویر زندیق
کسی که در باطن کافر باشد و تظاهر به ایمان کند، کافر، بی دین، منکر خداوند، زندیک، ناپاک دین، ملحد، ناخدا، مرتد،
هر یک از اصحاب عبدالله بن سبا و از غلاه شیعه که معتقد به خدایی علی بن ابی طالب بوده اند و آن حضرت پس از اتمام حجت حکم به قتل آن ها داد،
هر یک از پیروان آیین مانی،
هر یک از پیروان آیین مزدک
فرهنگ فارسی عمید
(عَ دَ)
هزاردستان که به آوازهای رنگارنگ بانگ کند. و آن را عندبیل نیز گویند. ج، عنادل، زیرااسماء عربی که بیش از چهار حرف داشته باشند در حالت جمع به چهارحرفی تبدیل شوند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بلبل. (غیاث اللغات). هزار. هزارآوا. کعیت:
جرس دستان گوناگون همی زد
بسان عندلیبی از عنادل.
منوچهری.
خنیاگرانت فاخته و عندلیب را
بشکست نای در کف و طنبور در کنار.
منوچهری.
برگل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار خیمه به هامون زده ست.
منوچهری.
عندلیب هنر به بانگ آمد. (تاریخ بیهقی ص 387).
چو گور دشت بسی رفته ای نشیب و فراز
چو عندلیب بسی گفته ای سرودو غزل.
ناصرخسرو.
تا بی نوا جهان به نوا گشت عندلیب
بر شادی از نوای جهان در نوا شده ست.
ناصرخسرو.
تنم ز بار بلا زآن همیشه ترسان است
که گاه گاهی چون عندلیب بسراید.
مسعودسعد.
به باغ لهو تو رامش چو ارغوان خندید
ز شاخ مدح تو دولت چو عندلیب سرود.
مسعودسعد.
طوطیانه گفت نتوانند جز آموخته
عندلیبم من که هر ساعت دگر سازم نوا.
مسعودسعد.
چمن شده ست چو محراب و عندلیب همی
زبور خواندداودوار در محراب.
معزی.
من که خاقانیم به باغ جهان
عندلیبم ولیک نوحه گرم.
خاقانی.
چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند
عندلیبم، به گلستان شدنم نگذارند.
خاقانی.
مرگ شود بوالعجب، تیغ شود گندنا
کوس شود عندلیب، خاک شود لاله زار.
خاقانی.
بیکار بود که در بهاران
گویند به عندلیب مخروش.
سعدی.
نه عجب گر فرورود نفسش
عندلیبی غراب هم قفسش.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص 179).
خوشا و خرما وقت حبیبان
ببوی صبح و بانگ عندلیبان.
سعدی.
سرگذشت اهل دل را از نظیری بشنوید
عندلیب آشفته تر میگوید این افسانه را.
نظیری (از امثال و حکم دهخدا).
تأثیر عشق بین که پس ازمرگ عندلیب
اوراق گل بریزد و بر وی کفن شود.
؟ (از یادداشت مرحوم دهخدا).
- عندلیب نوا، دارندۀ نوای عندلیب. دارای نوایی چون نوای عندلیب:
بوبکر عندلیب نوا را بخوان
گو قوم خویش را چو بیایی بیار.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
مرد بسیارسخن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ دِ یِ)
شیمی دان مشهور روس (1834-1907 میلادی) و مصنف جدول تناوبی عناصر شیمیائی است که به نام خود او مشهور است. (از لاروس). رجوع به فرهنگ اصطلاحات علمی ص 202 و جدول دوره ای آخر همین کتاب و مندلویم شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دِ)
قریه ای است از قراء اصفهان. از آنجاست ابوالعباس احمد بن عبدالله بن موسی کندایجی. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ لَ)
تثنیۀ صندل. مقصود صندل سرخ و سپید است
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
نوعی از گنجشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بمعنی زندخوان است. (فرهنگ جهانگیری). زندباف. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). همان زندباف است. (شرفنامۀ منیری). بر وزن و معنی زندباف است که مجوس باشد. (برهان). پیشوای زردشتیان. (ناظم الاطباء)... بمعنی مجوس زندخوان نیز آمده است. (غیاث) ، مرغان خوش آواز. (برهان)... دیگر مرغان خوش آواز. (غیاث) ، بلبل. (برهان) (غیاث) (ناظم الاطباء) ، قمری. (غیاث) ، فاخته. (غیاث) (ناظم الاطباء). رجوع به زند و ترکیبهای دیگر این کلمه، زندباف، زندواف و مزدیسنا ص 141 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ نَ)
منسوب است به زندنه، قریه ای بزرگ از قرای بخارا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ بعد و زندنیجی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
ظاهراً چنانکه زندنی و زندنجی منسوب است به زندنه، قریۀ کبیره ای به چهار فرسنگی شمال بخارا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). منسوب است به زندنه، نوعی جامه که در زندنه می بافتند. (فرهنگ فارسی معین) : ثوب زندنیجی، پارچه ای که در زندنۀ بخارا می بافتند. (ناظم الاطباء). ثوب زندنیجی منسوب است به زند، قریه ای به بخارا. (از اقرب الموارد). رجوع به زند، زندپیچی، زندنی و زندنجی شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
شتر مادۀ فربه سست گوشت. خندلس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (نشوءاللغه)
لغت نامه دهخدا
نوعی از توپ که آلت جنگ است، ظاهراً بادلیج معرب بادلش است و بادلش در ترکی توپ را گویند چنانکه در لغات ترکی مسطور است، (از غیاث)، نوعی از توپ، ملاطغرا گوید:
ببادلیج سحر چرخ چون گلوله گذارد
شود خزینۀ باروت بی درنگ ستاره،
و در فرهنگ فرنگ بادلیچه بزیادتی ’ها’ نیز باین معنی نوشته، (از آنندراج)، نوعی از توپ قدیم است، لفظ مذکور هندی است، مأخوذ از بادل بمعنی ابر که در فارسی مفرس شده چه در کلام شعرای ایرانی که بهند نیامدند دیده نشده، تشبیه توپ به ابر، از بابت غرش هر دو است، (فرهنگ نظام)، آلتی بوده است برای پرتاب کردن گلوله، منجنیق: مستحفظین قلاع ... بخالی کردن توپ و بادلیج غریو رعد بهاری ... درافکندند، (روضه الصفا ج 8)، توپ خانه نادری را در قلعۀ کرمانشاهان که زیاده از هزاروپانصد توپ کلان و نیم کلان و کوچک و بادلیج و بقرب ششصد خمپارۀ کلان ... (مجمل التواریخ گلستانه ص 23)، رجوع به بادلج و بادلیجه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ جَ)
رجوع به زنفالجه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
زندگانی یا زندگی نهانی حیات خفی
فرهنگ لغت هوشیار
زیرگاه، بشکل چهار پایه که روی آن می نشینند و خستگی از تن بدر می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عندلیب
تصویر عندلیب
هزار دستان که باوازهای رنگارنگ بانگ کند، بلبل
فرهنگ لغت هوشیار
کرسی را گویند که کفش و پای افزار بر بالای آن گذارند، چهار پایه پشتی دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندقی
تصویر زندقی
زفت بسیار زفت (زفت بخیل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قندلی
تصویر قندلی
بلوت اسپی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندیق
تصویر زندیق
کسی که در باطن کافر باشد و تظاهر به ایمان کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عندلیب
تصویر عندلیب
((عَ نْ دَ))
بلبل، جمع عنادل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندیه
تصویر زندیه
زندیان
فرهنگ واژه فارسی سره
بلبل، هزار، هزارآوا، هزاردستان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چرخ ریسک
فرهنگ گویش مازندرانی
چمباتمه، به صورت جمع شده روی پا نشستن
فرهنگ گویش مازندرانی
بسیار سیاه و تیره
فرهنگ گویش مازندرانی
غلت خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی