جدول جو
جدول جو

معنی زندخوانی - جستجوی لغت در جدول جو

زندخوانی(زَ خوا / خا)
زند خواندن. قرائت زند:
مجوسی ملت هندوستانی
چو زردشت آمده در زندخوانی.
نظامی.
نه موبد را زبان زندخوانی
نه مرغان را نشاط پرفشانی.
نظامی.
رجوع به زند و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زندگانی
تصویر زندگانی
زنده بودن، زیستن حیات، عمر، حیات، آنچه به زندگی جمعی انسان ها بستگی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندخوان
تصویر زندخوان
خوانندۀ کتاب زند، پیشوای زردشتی، کنایه از بلبل، هرپرندۀ خوش آواز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ثناخوانی
تصویر ثناخوانی
مداحی، عمل ثناخوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
کسی که در زندان به سر می برد، محبوس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندوان
تصویر زندوان
پیشوای زردشتی، زندخوان، سرودگوی
بلبل، پرنده ای خوش آواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوه ای و شکم خاکستری، هزارآوا، زندباف، عندلیب، مرغ خوش خوٰان، هزاران، فتّال، صبح خوٰان، شباهنگ، مرغ سحر، زندلاف، هزار، بوبردک، مرغ چمن، شب خوٰان، زندواف، هزاردستان، بوبرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هندوانی
تصویر هندوانی
ساخته شده در هند، کنایه از شمشیری که در هند می ساخته اند، برای مثال زبان در میان دو لب چون نیامی / که ناگه از او برکشی هندوانی (منوچهری - ۱۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ دُ / هَُ دُ)
هندی. از هندوستان. هندو. (یادداشت مؤلف) :
چو سوسن بود تیغ هندوانی
از او بارنده سیل ارغوانی.
فخرالدین اسعد.
ابوصالح بن شعیب از زبان هندوانی به تازی ترجمه کرده است. (مجمل التواریخ و القصص) ، شمشیر منسوب به هنود. (منتهی الارب) :
دو دندان میان دو لب چون نیامی
که ناگه از او برکشی هندوانی.
منوچهری.
، منسوب به ناحیۀ هندوان بلخ. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نسبتی است به سندیه و آن قریه ای است در نواحی بغداد. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
منسوب است به زندیا که از قرای نسف است. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
مخفف ’از اندرونی’. درونی: و بباید دانست که اگر در اندامهای زندرونی چون جگر و سینه آماس صلب یا نرم باشد ماءالعسل زیان دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسباب زکام و نزله دو نوع است: یکی زندرونی و یکی دیگر برونی و زندرونی هم دو نوع است. (ذخیرۀخوارزمشاهی). بیشتر وقتها دو سبب از اسباب بیرونی وزندرونی جمع باشد تا زکام و نزله تولد کند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). رجوع به مادۀ قبل و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زِ دَ / دِ)
اسم مصدر از زنده (زیستن) ، پهلوی ’زندکیه’، گیلکی ’زندگی’. زنده بودن.حیات. (حاشیۀ برهان چ معین). معروف. (آنندراج). حیات. (ناظم الاطباء). زنده بودن. زیستن. حیات. (فرهنگ فارسی معین). زیست. حیات. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و طعام ایشان ماهی باشد و بدان زندگانی گذرانند. (حدود العالم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و تن تباه و تبست.
آغاجی (از لغت فرس اسدی اقبال ص 36).
همی گفت کای شاه گردان بلخ
همه زندگانی بکردیم تلخ.
فردوسی.
که هر کو به مرگ پدر گشت شاد
ورا رامش زندگانی مباد.
فردوسی.
بر آشوبد ایران و توران بهم
ز کینه شود زندگانی دژم.
فردوسی.
که هر کس که او دشمن ایزداست
ورادر جهان زندگانی بد است.
فردوسی.
مرغان دعا کنند به گل بر سپیده دم
بر جان و زندگانی بوالقاسم کثیر.
منوچهری.
باز اگر زندگانی باشد بازآیم. (تاریخ سیستان). زن نیک عافیت زندگانی بود. (از قابوسنامه). و گفت آنچه بتر بود برفت و آنچه بهتر است با ماست، یعنی دین اسلام و صحت و زندگانی و او را چهار پسر بود. (قصص الانبیاء ص 137).
بی لطف تو کآب زندگانی است
از آتش غم امان مبینام.
خاقانی.
سریرافروز اقلیم معانی
ولایت گیر ملک زندگانی.
نظامی.
و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده است. (گلستان).
- زندگانی دادن، حیات بخشیدن. (ناظم الاطباء).
- ، جان دادن. (آنندراج). مردن. (شرفنامۀ منیری) :
زندگی از باد می یابم که او در کوی دوست
میشود بیمار و آنجا زندگانی میدهد.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود.
- زندگانی ده، حیات بخش. (ناظم الاطباء) :
که از هر سواد آن سیاهی بهست
که آبی درو زندگانی دهست.
نظامی.
- زندگانی کردن، زیستن. حیات داشتن. (ناظم الاطباء). زیستن. (آنندراج) :
هرکه بی او زندگانی می کند
گرنمیرد سرگرانی می کند.
سعدی.
گفت تا فضلۀ صیدش می خورم و از شر دشمنان در پناه صولتش زندگانی می کنم. (گلستان). به خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بجهل و جوانی. (گلستان).
دارم از عشق قدت شکل صنوبر در درون
زندگانی جان بدان شکل صنوبر می کند.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود.
- زندگانی و مرگ، حیات و ممات. بود و نبود. (فرهنگ فارسی معین) :
نه زو بار باید که ماند نه برگ
ز خاکش بود زندگانی و مرگ.
فردوسی.
- زندگانی یافتن، جان یافتن. (آنندراج).
، عمر. (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) :
زندگانی چه کوته و چه دراز
نه در آخر بمرد باید باز.
رودکی (یادداشت ایضاً).
زندگانیت باد الف سنه
چشم دشمنت برکناد کنه.
منجیک (یادداشت ایضاً).
ولیکن رادمردان جهاندار
چوگل باشند کوته زندگانی.
دقیقی.
نباشد مرا زندگانی دراز
ز کاخ و ز ایوان شوم بی نیاز.
فردوسی.
که او را بود زندگانی دراز
نشیند بخوبی و آرام و ناز.
فردوسی.
همی خواهم از داور بی نیاز
که باشد مرا زندگانی دراز.
فردوسی.
ستانی همی زندگانی مردم
از ایرا درازت بود زندگانی.
منوچهری.
به شادی دار دل را تا توانی
که بفزاید ز شادی زندگانی.
(ویس و رامین).
احوال این قوم، زندگانی خداوند دراز باد، بر این جمله رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). زندگانی خداوند دراز باد. (تاریخ بیهقی ص 369، 346، 374).
زندگانی چو مال میراث است
که نبینی بقاش جز به زکات.
خاقانی.
درخت افکن بود کم زندگانی
به درویشی کشد نخجیربانی.
نظامی.
اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست.
سعدی (گلستان).
امشبم طالع میمون و بخت همایون بدین بقعه رهبری کرد تا بدست این توبه کردم که بقیت زندگانی گرد سماع و مخالطت نگردم. (گلستان).
یکی زندگانی تلف کرده بود
به جهل و ضلالت سر آورده بود.
سعدی (بوستان).
بحز اندر دهان و از لب او
زندگانی دو بار نتوان یافت.
اوحدی.
- زندگانی دادن، عمر دادن. (ناظم الاطباء) :
گر ایزد مرا زندگانی دهد
وزین اختران کامرانی دهد.
فردوسی.
رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.
- زندگانی کردن، عمر کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.
، معاش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء). قوت. خوراک. (ناظم الاطباء).
- بدزندگانی، بمعنی بدمعاش:
آنچنان بدزندگانی مرده به.
شیخ شیراز (آنندراج).
، عیش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تعیش. (ناظم الاطباء) :
وز آن پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش.
فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مرا زندگانی بدین جای طلخ
همه جای دیگر کنندم ز فلخ.
طیان (یادداشت ایضاً).
- زندگانی دویم، تعیش در آخرت. (ناظم الاطباء).
- زندگانی کردن، تعیش. عیش: یکی از متعبدان شام در بیشه ای زندگانی کردی وبرگ درختان خوردی. (گلستان).
، سلطنت. پادشاهی: پرویز را بخواند و گفت: به زندگانی من اندر (ملک) طمع همی کنی و به بهرام کس فرستی تا درم به نقش تو می زند. (ترجمه طبری بلعمی).
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به آرام بنشست بر تخت شاد
از ایران بر او کرد بیعت سپاه
درم داد یکساله ازگنج شاه
نبد زندگانیش جز هفت ماه
تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه.
فردوسی.
به همه معانی رجوع به زندگی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
ظاهراً جامه ای بوده است یعنی پارچۀ: فاذا استقربهم المجلس نزع کل واحد منهم قلنسوته و وضعها بین یدیه و تبقی علی راسه قلنسوه اخری من الزردخانی و سواه. (رحلۀ ابن بطوطه چ مصر ص 182 یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(وَ خوا / خا)
خواندن یک قطعه موسیقی بدون آهنگ و نگاه داشتن حرکات میزان به وسیلۀ دست. در ارکسترهای بزرگ، رهبر ارکستر عهده دار این وظیفه است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(ثَ خوا / خا)
مدح:
بقای مجلس او باد و سوزنی او را
بده زبان شده چون سوسن از ثناخوانی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خوا /خا)
چشمه ای است که در یکی از ده های دامغان بود که نام آن ده هوا بود و اگر لتۀ زن حایض و امثال آن از قاذورات در آن چشمه بیفکنند باد سخت و طوفان عظیم بهم رسد چنانکه درختان و عمارات عالیه بیفکند وتا آنرا برنیارند فروننشیند و این معنی به تواتر ثابت شده و ارباب مسالک و ممالک بر آن متفق اند. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به بادخان، بادخوان و بادخن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
منسوب است به زندخان. (از انساب سمعانی). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(زَ خوا / خا)
خوانندۀ زند. زردشتی. (از فرهنگ فارسی معین). بمعنی زندباف است که تابعان زردشت باشد. (برهان). زندباف. زندلاف. زنددان. (انجمن آرا) (آنندراج). تابعان زردشت را گویند و این جماعت را مجوس نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). قاری و خوانندۀ کتاب زند و پیشوای زردشتیان. (ناظم الاطباء) :
چو آتشخانه گر پر نور شد باز
کجا شد زندت و آن زندخوانت.
ناصرخسرو.
در تو شاها محراب مدح خوان تو گشت
چنانکه باشد محراب زندخوان آتش.
رشید وطواط (از فرهنگ جهانگیری).
آتش زمن بنهفت دم، کز زندخوانم دید کم
مصحف ز من بگریخت هم کز اهل ایمان نیستم.
خاقانی.
سخندانان دلت را مرده دانند
اگرچه زندخوانان زنده خوانند.
خاقانی.
رجوع به زند و دیگر ترکیبهای آن و مزدیسنا ص 141 و 183 شود، بلبل. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) : زندباف و زنددان و زندواف، یعنی بلبل به جهت مناسبت خوشخوانی اهل زند. (فرهنگ رشیدی). کنایه از بلبل. (غیاث) (فرهنگ فارسی معین). جانوری معروف که آنرا زندباف، زندلاف، زندواف، مرغ چمن، مرغ سحر، مرغ شبخوان، هزارآواز و هزاردستان نیز گویند. به تازیش بلبل و عندلیب و هزار خوانند. (شرفنامۀ منیری) :
زندواف زندخوان چون عاشق هجرآزمای
دوش بر گلبن همی تا روز، نالۀزار کرد.
فرخی.
گر مغان را راز مرغان دیدمی
دل به مرغ زندخوان در بستمی.
خاقانی.
پند آن پیر مغان یاد آورید
بانگ مرغ زندخوان یاد آورید.
خاقانی.
من به بانگ مؤذنان کز میکده
بانگ مرغ زندخوان آمد برون.
خاقانی.
در آن میان که وداع گل بنفشه کنی
خبر ز نالۀ زارم به زندخوان برسان.
کمال اسماعیل (از فرهنگ جهانگیری).
، فاخته. (برهان) (غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
بلبل شیرین زبان بر جوزبن راوی شود
زندباف زندخوان بر بیدبن شاعر شود.
منوچهری.
، هر جانور خوش آواز را هم گفته اند. (برهان). هر نوع خوش آواز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زندگانی
تصویر زندگانی
حیات، زیستن، زنده بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندوان
تصویر زندوان
سرودگوی، خوش الحان، بلبل، زند خوان زردشتی
فرهنگ لغت هوشیار
گام پاسی خواندن یک قطعه موسیقی بدون آهنگ ونگاه داشتن حرکات و میزان بوسیله دست. در ارکسترهای بزرگ رهبر ارکستر عهده دار این وظیفه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثناخوانی
تصویر ثناخوانی
عمل ثناخوان: مدح ستایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زند خوان
تصویر زند خوان
خواننده زن زردشتی، بلبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
کسی که در محبس باشد آنکه در زندان و از آزادی محروم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
کسی که در محبس باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مندخانی
تصویر مندخانی
((مَ نِ))
خانه ویران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندخوان
تصویر زندخوان
((زَ خا))
بلبل، زرتشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندگانی
تصویر زندگانی
((زِ دَ یا دِ))
زیستن، عمر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
محبوس
فرهنگ واژه فارسی سره
حیات، زندگی، زیست، عمر، هستی، تعیش، عیش، گذران
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بلبل، عندلیب، هزاردستان، زردشتی، گبر، مجوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
Prisoner
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
заключённый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
Gefangener
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
ув'язнений
دیکشنری فارسی به اوکراینی