جدول جو
جدول جو

معنی زنبر - جستجوی لغت در جدول جو

زنبر
دهی از دهستان کوهپایۀ بخش نوبران شهرستان ساوه است و 252 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
زنبر
(زُمْ بُ)
کودک حاضرجواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خفیف ظریف سریع الجواب. (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود. خرد و ریزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صغیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زنبر
(زُمْ بُ)
آن باشد که کسی دهان خود را پر باد کند و دیگری بنوعی دست بر آن زند که آن باد با صدا از دهان بجهد. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). رجوع به زنبغل شود
لغت نامه دهخدا
زنبر
(زُمْ بَ / زُمْ بُ)
نوعی از پارچۀ نرم که دارای پرزهای دراز باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زنبر
(زَمْ بَ)
آلتی چوبین به شکل مکعب مستطیل که سطح فوقانی آن باز است و در آن خاک، خشت و مانند آن کنند و از جایی به جایی برند. زنبه. (فرهنگ فارسی معین). چهارچوب باشد، مانند: نردبان دو پایه که میان آن را به ریسمان یا نوار چرم ببافند و از خاک و خشت و امثال آن پر کنند و دو کس برداشته از جایی بجایی برند و به عربی منقل خوانند. (برهان). زنبل. زنبه. (حاشیۀ برهان چ معین). زنبل. گلیمی یا تخته ای که بر دو زبر آن چوب تعبیه نموده، خاک کشند و آن را خاک کش نیز گویند. (آنندراج). مربعی که با دو بازو بود و خاک و سرگین و امثال آن را دو کس، یکی از پیش و یکی در پس گرفته کشند و نیز خشت زنان گل تربدان نقل کنند. (شرفنامۀ منیری). افزاری چارچوب مانند که در آن خاک و خشت و جز آن ریخته و دو کس برداشته از جایی به جایی برند و به تاری منقل گویند. (از ناظم الاطباء). زنبل. (فرهنگ فارسی معین) :
ز کشتمندان زآن روستای بلخ هنوز
همی کشند سر وپای کشته بر زنبر.
عنصری.
همی ریزد میان باغ لؤلؤها به زنبرها
همی سوزد میان راغ عنبرها بمجمرها.
منوچهری.
زده یاقوت رمانی به صحراها به خرمنها
فشانده مشک خرخیزی به بستانها به زنبرها.
منوچهری.
حضرت خواجۀ ما قدس الله روحه در قصر عارفان به اشارت ایشان زنبر می کشیدند. (انیس الطالبین). من جمیع مبرزهای مدارس شهر بخارا را پاک کرده بودم و به زنبر کشیده... سهل کاری کرده ای که به زنبر کشیده ای. (انیس الطالبین ص 27). و تشها و زنبرها پیش ایشان بود. (انیس الطالبین ص 27).
می کشد خاک خانه خصمش
فعلۀ کین به توبره و زنبر.
فخری (از آنندراج).
، انگشت دان که به تازیش منقل خوانند و بدین دو معنی زنبل مترادف آن است. (شرفنامۀ منیری) ، مشکی را نیز گفته اند که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کرده باشند و بدان آب کشند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) ، زرشک را نیز گویند و آن چیزی باشد ترش مزه که در آش وطعام کنند و خورند و به عربی انبرباریس خوانند. (برهان). زرشک و انبرباریس. (ناظم الاطباء). در فرهنگ بمعنی زرشک و انبرباریس آورده. (آنندراج) ، نام یکی از آلات جنگ است. (برهان) (از شرفنامۀ منیری). و گویند یکی از آلات جنگ است. (آنندراج). یکی از ادوات جنگ. (از ناظم الاطباء) :
توان بردن هنوز از جای جنگت
دریده زهرۀ سگزی به زنبر.
ازرقی (دیوان چ سعید نفیسی ص 20).
، محفه و پالکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زنبر
(تَ مَعْ عُ)
دزی این کلمه را خشمگین شدن معنی کرده است. رجوع به ج 1 ص 605 شود
لغت نامه دهخدا
زنبر
شیر بیشه خرده ریزه، چابک، زود پاسخ (حاضر جواب) آلتی چوبین به شکل مکعب مستطیل که سطح فوقانی آن باز است و در آن خاک خشت و مانند آن کنند و از جایی به جای دیگر برند زنبه، مشکی که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کنند و بدان آب کشند. آن باشد که کسی دهان خود را پر باد کند و دیگری چنان دستی بر آن بزند که آن باد با صدا از دهان او بجهد زنبغل
فرهنگ لغت هوشیار
زنبر
((زَ بَ))
ظرفی مستطیل شکل که هر گوشه آن یک دستگیره دارد و به وسیله آن خاک، خشت و مانند آن راجابه جا کنند
تصویری از زنبر
تصویر زنبر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زنبق
تصویر زنبق
(دخترانه)
گلی درشت به رنگهای بنفش، سفید، یا زرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قنبر
تصویر قنبر
(پسرانه)
نام یکی از تابعان علی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عنبر
تصویر عنبر
(دخترانه)
ماده ای چرب، خوشبو، و معطر که از معده یا روده نوعی ماهی گرفته می شود و امروزه در عطرسازی به کار می رود
فرهنگ نامهای ایرانی
(زُمْ بُ رَ)
فنر. قطعه فلزی که در مقابل فشار عکس العمل نشان دهد، پاشنۀ تفنگ. قطعه فنر سلاح آتشین برای تیراندازی. زنبراق. (از دزی ج 1 ص 605). رجوع به مادۀ قبل و زنبراق شود، فلان زنبرک القوم، کسی که افکار گروهی را چنانکه خود خواهد هدایت کند. (از دزی ج 1 ص 605) (محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(زَمْبُ رَ)
قذاف و کمان گروهه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
تکبر نمودن و گردنکشی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکبر. (اقرب الموارد) (المنجد) ، روی ترش نمودن. تقطیب. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(هََ زَمْ بَ)
زیرک تیزسر. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مرد بدخوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زن بر
تصویر زن بر
آنکه برای دیگران زن برد دیوث پا انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوبر
تصویر زوبر
پرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغبر
تصویر زغبر
پرز جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجر
تصویر زنجر
پارسی تازی گشته زنجره زنجیره سپیدی که برناخن نوجوانان برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبار
تصویر زنبار
مگس گوشتخوار، انجیره از درختان
فرهنگ لغت هوشیار
سبدی بافته از نی بوریا یا ترکه چوب و یا برگ خرما که در آن چیزها نهند و از جایی بجایی برند زنبیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبه
تصویر زنبه
زنبل، زنبه کش، در بنائی آنکه آجر و سنگ با آن حمل می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زئبر
تصویر زئبر
پرز پرز جامه
فرهنگ لغت هوشیار
کمربند یکه مسیحیان ذمی بحکم مسلمانان بر کمر میبسته اند تا از مسلمانان باز شناخته شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنبر
تصویر چنبر
محیط دایره را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبق
تصویر زنبق
نوعی گل درشت دارای برگهای لطیف و خوشرنگ به اقسام مختلف
فرهنگ لغت هوشیار
آلتی چوبین به شکل مکعب مستطیل که سطح فوقانی آن باز است و در آن خاک خشت و مانند آن کنند و از جایی به جای دیگر برند زنبه، مشکی که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کنند و بدان آب کشند
فرهنگ لغت هوشیار
جانور کوچک پرنده و دارای دو بال که موسه و کنیز نیز گویند، و نیش آن زهر آلود است ور بر چند قسم است که معروفتر آن زنبور عسل است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنبر
تصویر بنبر
هندی سپستان از گیاهان دارویی سپستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزنبر
تصویر تزنبر
تکبر نمودن و گردنکشی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبرک
تصویر زنبرک
پارسی تازی گشته فنر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبری
تصویر زنبری
تنومند مرد، کشتی کشتی جهاز بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبری
تصویر زنبری
((زَ بَ))
کشتی، جهاز بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چنبر
تصویر چنبر
حلقه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عنبر
تصویر عنبر
زغال اخته
فرهنگ واژه فارسی سره