جدول جو
جدول جو

معنی زناشوهری - جستجوی لغت در جدول جو

زناشوهری
زن و شوهری، زناشویی، زن و شوهر شدن، برای مثال این دو نوا کز پی رامشگری ست / خطبه ای از بهر زناشوهری ست (نظامی۱ - ۴۲)
تصویری از زناشوهری
تصویر زناشوهری
فرهنگ فارسی عمید
زناشوهری
(زَ شَ هََ)
ازدواج. نکاح. عروسی. (ناظم الاطباء). زناشوئی: حوا را از آدم بهر وقتی که فرزندی آمدی دو دو به یک شکم آمدی. از آن یکی نر و یکی ماده. پس آدم و حوا مر این دختر را که با این پسر به یک شکم بودی به زنی به یکدیگر دادندی و بدان روزگار این نوع زناشوهری جائز بودی. (ترجمه طبری بلعمی).
این دو نوا نز پی رامشگری است
خطبه ای از بهر زناشوهری است.
نظامی.
چو پیرایۀ گوهری دادشان
قرار زناشوهری دادشان.
نظامی.
- زناشوهری کردن، زناشویی کردن. ازدواج کردن:
اکنون که باد و باغ زناشوهری کنند
از نطفه های باد شود باغ باردار.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زناشویی
تصویر زناشویی
ازدواج، زناشوهری، زن و شوهری
فرهنگ فارسی عمید
(شَ / شُو هََ)
حالت بی شوهری و بی نکاحی زن و مجردی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مباشرت. انعقاد نکاح. محبت و آمیزش و وصال. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). ازدواج. نکاح. (ناظم الاطباء). همسر گرفتن. ازدواج. (فرهنگ فارسی معین). ازدواج. نکاح. علقه و رابطۀ زوجیت. مزاوجت. تزویج. زواج. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زناشوهری:
این زال شوی کش چو تو بس دیده ست
از وی بشوی دست زناشوئی.
ناصرخسرو (یادداشت ایضاً).
بلی در زناشوئی سنگ و آهن
به جز نار بنت الزنائی نیابی.
خاقانی.
صبوحی زناشوئی جام و می را
صراحی خطیبی خوش الحان نماید.
خاقانی.
نثار اشک من هر شب شکرریزیست پنهانی
که همت را زناشوئی است با زانو و پیشانی.
خاقانی.
عروسانی زناشوئی ندیده
بکاوین از جهان خود را خریده.
نظامی.
فرستاد از سرای خویش خواندش
به آیین زناشوئی نشاندش.
نظامی.
تو خود دانی که وقت سرفرازی
زناشوئی بهست از عشقبازی.
نظامی.
کرد بر سنت زناشوئی
هرچه باید ز شرط نیکوئی.
نظامی.
رجوع به زناشوهری شود.
- در زناشوئی شدن، نکاح و ازدواج کردن.
- ، کنایه از بهم برخوردن و اتصال یافتن. ملازم یکدیگر شدن:
در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم
سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیده اند.
خاقانی.
- زناشوئی دادن، به عقد و ازدواج رساندن زن و مرد را.
- ، کنایه از نزدیکی و پیوستگی دادن دو چیز را:
خون بکری کجاست گر دادی
گریه و دیده را زناشوئی.
خاقانی.
- زناشوئی کردن، نکاح کردن. عروسی نمودن. (ناظم الاطباء) :
او رومی و با هندو چون کرد زناشوئی
رومی سزد از هندو دیدار همی پوشد.
خاقانی.
- عقد زناشوئی بستن، عقد ازدواج بستن. عقد نکاح بستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زناشویی
تصویر زناشویی
انعقاد نکاح و مباشرت و محبت و آمیزش و وصال، همسر گرفتن و ازدواج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زناشویی
تصویر زناشویی
((زَ))
ازدواج، برقراری رابطه زن و شوهری
فرهنگ فارسی معین
ازدواج، مناکحت، نکاح، وصلت
متضاد: طلاق
فرهنگ واژه مترادف متضاد