جدول جو
جدول جو

معنی زمع - جستجوی لغت در جدول جو

زمع
لرزیدن اندام لرزه براندام فتادن ترسو، سرگشته
تصویری از زمع
تصویر زمع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زمعه
تصویر زمعه
خرگوش، جوانه، انگشتک انگشت افزوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جمع
تصویر جمع
رمن، فلنج، رایشگری، گروه، الفنج، چندگانه، روی هم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دمع
تصویر دمع
اشک اشکبارنده، آوند پر (آوند ظرف)، کاسه چرب اشک سرشک جمع دموع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طمع
تصویر طمع
آز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سمع
تصویر سمع
شنیدن، گوش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زرع
تصویر زرع
کشت کردن، کاشتن تخم را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمیع
تصویر زمیع
شتابزده، با پشتکار، کوشنده
فرهنگ لغت هوشیار
خاک، ملک زمین های مزروعی. یا زمین خسته زمینی که در زیر دست و پای مردم و چاروا نرم شده باشد، یا زمین مرده زمینی که درآن رستنی نروید یا به (بر) زمین زدن بر زمین انداختن شی یا شخصی را، مغلوب کردن یا به (بر) زمین نواختن به زمین زدن، یا زمین از زیر پای کشیدن دیوانگان را ببازی بازی ترساندن، یا زمین به دندان گرفتن اظهار عجزو فروتنی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمه
تصویر زمه
زاج سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمن
تصویر زمن
روزگار، زمانه، وقت، هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمم
تصویر زمم
نزدیک، رو به رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمل
تصویر زمل
ترسو ترسو کمدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمک
تصویر زمک
خشم، خشمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمر
تصویر زمر
نی زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمخ
تصویر زمخ
گردنه دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمح
تصویر زمح
ناکس فرومایه، سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمچ
تصویر زمچ
صمغ (مطلقا)، زاج زاگ
فرهنگ لغت هوشیار
خشمگین دو برادران از مرغان شکاری صمغ (مطلقا)، زاج زاگ. پرنده ایست شکاری از نوع عقاب و کوچکتر از آن و به رنگ او سرخی غلبه دارد. یا زمج مائی (آبی) پرنده ایست آبی سفید رنگ بقد کبوتر و جز ماهی چیزی نخورد نورس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمت
تصویر زمت
زغن از پرندگان خبه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زماع
تصویر زماع
پشتکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلع
تصویر زلع
شکاف گاباره (غار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زدع
تصویر زدع
گاییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوع
تصویر زوع
تننده جولاهه (عنکبوت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعم
تصویر زعم
امید داشتن و حرص نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جمع
تصویر جمع
رستاخیز، قیامت، گرد کردن، فراهم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمع
تصویر خمع
تنگان، دزد، گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمع
تصویر سمع
شنیدن، شنوائی، پذیرفتن و اطاعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
جسمی که از مخلوط پیه و آهک و اسید سولفوریک میسازد و میان آن فتیله قرار میدهند که برای روشن کردن، و نیزآلتی است در موتور اتومبیل که در سر سیلندرها قرار دارد و بوسیله آن جرقه بداخل سیلندر زده میشود، موم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمن
تصویر زمن
عصر، روزگار، وقت، هنگام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمع
تصویر شمع
موم، ماده ای که از مخلوط پیه، آهک و اسید سولفوریک می سازند و میان آن برای روشن کردن فتیله قرار می دهند، وسیله ای است در موتور اتومبیل که در سرسیلندر قرار دارد و به وسیلۀ آن جرقه به داخل سیلندر زده می شود و گاز منفجر می گردد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمر
تصویر زمر
نی زدن، نواختن نی، صوت، بانگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمع
تصویر سمع
گوش، آنچه شنیده شود، حس شنوایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمی
تصویر زمی
زمین، سطحی که در زیر پا قرار دارد مثلاً چادرش روی زمین کشیده می شد برای مثال در معرفت دیدۀ آدمی ست / که بگشوده برآسمان و زمی ست (سعدی۱ - ۱۷۷)، هرگل رنگین که به باغ زمی ست / قطره ای از خون دل آدمی ست (نظامی - ۷۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جمع
تصویر جمع
مفرد جموع، جماعت، گروه، گروه مردم، در ریاضیات یکی از چهار عمل اصلی حساب که چند عدد را روی هم می نویسند و آن ها را به هم می افزایند،
قرار دادن دو یا چند چیز در کنار یکدیگر، گرد آوردن، فراهم آوردن، آسوده مثلاً حواس جمع،
در کنار یکدیگر، در دستور زبان علوم ادبی ویژگی کلمه ای که بر بیش از دو شخص یا دو چیز دلالت کند و علامت آن در فارسی «ان» و «ها» است مانند مردان، اسبان، دست ها، شمشیرها،
در ادبیات در فن بدیع آرایه ای که در آن شاعر دو چیز یا بیشتر را در یک صفت یا یک حالت جمع کند، برای مثال همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت / وآنچه در خواب نشد چشم من و پروین است (سعدی - ۳۵۱)
جمع کردن: جمع آوری کردن، فراهم آوردن، گرد کردن
جمع آوردن: جمع آوری کردن، فراهم آوردن، گرد کردن، جمع کردن
جمع بستن: در دستور زبان علوم ادبی کلمۀ مفرد را به صورت جمع درآوردن، در ریاضیات چند عدد را روی هم نوشتن و آن ها را به هم افزودن
جمع سالم: در دستور زبان عربی جمعی که در آن کلمۀ مفرد تغییر نکند و فقط علامت جمع به آن افزوده شود مانند مسلمون
جمع مکسر: جمعی که با تغییر شکل کلمه حاصل می شود نه با افزودن علامت های جمع مانند رجال (جمع رجل) و رسل (جمع رسول)
جمع غیرسالم: جمع مکسر، جمعی که با تغییر شکل کلمه حاصل می شود نه با افزودن علامت های جمع مانند رجال (جمع رجل) و رسل (جمع رسول)
جمع و تفریق: در ادبیات در فن بدیع آن است که شاعر دو یا چند چیز را مشمول حکم واحد قرار دهد آنگاه با ذکر صفات متمایز میان آن ها جدایی قائل شود، برای مثال منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد / من به شیرین سخنی، تو به نکویی مشهور (سعدی۲ - ۴۵۴)
فرهنگ فارسی عمید