جدول جو
جدول جو

معنی زمع - جستجوی لغت در جدول جو

زمع
(زَ مَ)
جمع واژۀ زمعه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به زمعه شود
لغت نامه دهخدا
زمع
(زَمِ)
آنکه در وقت خشم کمیز یا اشک آیدش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زمع
(زُ)
جمع واژۀ ازمع و زمعاء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زمع
(زُمْ مَ)
زنبور بی نیش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه در حاجت خود چست نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی است که سبک نمی شود از برای نیاز و حاجت. (شرح قاموس) (از اقرب الموارد). کسی که در حاجت خود سست نباشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زمع
لرزیدن اندام لرزه براندام فتادن ترسو، سرگشته
تصویری از زمع
تصویر زمع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تَ مَضْ ضی)
سبک و شتاب رفتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سبکی و شتابی. (منتهی الارب) (آنندراج). سبکی و شتابیدن. (از شرح قاموس) ، دیر رفتن. (تاج المصادر بیهقی). آهسته و دیر رفتن (از اضداد است). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رفتن به آهستگی. (شرح قاموس) ، ثابت بودن بر کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فعل از ’فتح’. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ عَ)
تندی پس سم ستور یا ناخن مانندی است در بند دست گوسپند وآن در هر پای دو تاست گویا مخلوق از پارۀ شاخ، موی فروهشته در پس پای گوسپند و آهو یا خرگوش و جز آن. ج، زمع. جج، زماع. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). ج، زمعات. (ناظم الاطباء). رجوع به زمعات شود، پشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تلعه. (از اقرب الموارد) ، آب راهه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زمین نشیب، او هو دون الشعبه و شعبه دون التلعه، او تلعه صغیرهلیس لها سیل قریب، زمین پست که آب در وی گرد آید. ج، ازماع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، آب راهۀ کوچک و تنگ. ج، زمع، واحد زمع، یعنی یک گره جای برآمدن خوشۀ انگور. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به زمع شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مؤنث ازمع. زنی که انگشت زائد داشته باشد. ج، زمع. (از ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(زُ مَ)
جمع واژۀ زمیع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زمیع شود
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
جمع واژۀ زمعه. (ناظم الاطباء) ، در ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران در ذیل ’زمعات بلاد’ آرد: یعنی زوائد و فضول بلاد بود به این معنی که خود تبعها (کذا) جایی نبود، بلکه مانند زمعه که زائدۀ پشت سم گوسفنداست تابع و متعلق بلدی و جای پی بر جای دیگر بوده است: و بوقت نهضت فرموده بود تا از بهر مسجد جامع به غزنه عرصه ای اختیار کنند، چه جامع قدیم بروفق روزگار سابق و قدر خفت مردم بنیاد کرده بودند به وقتی که غزنه از زمعات بلاد بود و از بلاد معمور و دیار مشهور دوردست افتاده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 420) ، دزی در ذیل قوامیس عرب ’زمعه’ و ’زمعات الاریاح’ را گردبادها معنی کرده است. رجوع به دزی ج 1 ص 603 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
ثابت عزم بر کاری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
آنکه انگشت زائد دارد.
لغت نامه دهخدا
(زَ عَ / زَ مَ عَ)
پدر سوده ام المؤمنین و پدر برادرش عبدالله که صحابی است رضی الله عنه و عنها. (منتهی الارب) (آنندراج). در علوم اسلامی، عنوان صحابی یکی از مهم ترین درجات ارتباط با پیامبر است. این ارتباط شامل دیدار، پذیرش اسلام و ثبات بر ایمان تا مرگ است. صحابه به عنوان حاملان حدیث و سنت، نقشی غیرقابل انکار در ثبت و انتقال معارف اسلامی ایفا کردند.
لغت نامه دهخدا
(زُ عَ)
پاره ای از گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ عی ی)
مردم فرومایه و زودخشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سریعالغضب. (اقرب الموارد) ، مرد زیرک و رسا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خسیس. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زمح
تصویر زمح
ناکس فرومایه، سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمک
تصویر زمک
خشم، خشمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمر
تصویر زمر
نی زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمخ
تصویر زمخ
گردنه دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمچ
تصویر زمچ
صمغ (مطلقا)، زاج زاگ
فرهنگ لغت هوشیار
خشمگین دو برادران از مرغان شکاری صمغ (مطلقا)، زاج زاگ. پرنده ایست شکاری از نوع عقاب و کوچکتر از آن و به رنگ او سرخی غلبه دارد. یا زمج مائی (آبی) پرنده ایست آبی سفید رنگ بقد کبوتر و جز ماهی چیزی نخورد نورس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمم
تصویر زمم
نزدیک، رو به رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمت
تصویر زمت
زغن از پرندگان خبه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمل
تصویر زمل
ترسو ترسو کمدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمع
تصویر دمع
اشک اشکبارنده، آوند پر (آوند ظرف)، کاسه چرب اشک سرشک جمع دموع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمن
تصویر زمن
روزگار، زمانه، وقت، هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمه
تصویر زمه
زاج سفید
فرهنگ لغت هوشیار
خاک، ملک زمین های مزروعی. یا زمین خسته زمینی که در زیر دست و پای مردم و چاروا نرم شده باشد، یا زمین مرده زمینی که درآن رستنی نروید یا به (بر) زمین زدن بر زمین انداختن شی یا شخصی را، مغلوب کردن یا به (بر) زمین نواختن به زمین زدن، یا زمین از زیر پای کشیدن دیوانگان را ببازی بازی ترساندن، یا زمین به دندان گرفتن اظهار عجزو فروتنی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمیع
تصویر زمیع
شتابزده، با پشتکار، کوشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرع
تصویر زرع
کشت کردن، کاشتن تخم را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمعه
تصویر زمعه
خرگوش، جوانه، انگشتک انگشت افزوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زماع
تصویر زماع
پشتکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمع
تصویر سمع
شنیدن، گوش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طمع
تصویر طمع
آز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جمع
تصویر جمع
رمن، فلنج، رایشگری، گروه، الفنج، چندگانه، روی هم
فرهنگ واژه فارسی سره