جدول جو
جدول جو

معنی زمحنه - جستجوی لغت در جدول جو

زمحنه
(زِ مَ نَ)
زمحن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زمحن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زمانه
تصویر زمانه
(دخترانه)
روزگار، دهر، روزگار، چرخ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زمینه
تصویر زمینه
سطح و روی چیزی، کنایه از طرح، نقشه، کنایه از موضوع، کنایه از متن، چیزی که نقشه روی آن کشیده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمانه
تصویر زمانه
دهر، روزگار
فرهنگ فارسی عمید
(تَ مَطْ طُ)
برجای ماندن. (آنندراج) (منتهی الارب). زمن. (ناظم الاطباء). رجوع به زمن شود
لغت نامه دهخدا
(زِ مَ)
مرد بدخلق بخیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ حَ نَ)
مؤنث زحن. زن کوتاه بالا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ترجمه قاموس) (از متن اللغه) (از لسان العرب) (از محیط المحیط). زن کوتاه و فربه شکم. (از تاج العروس) ، کاروان با بار و توابع خود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کاروانست با بارها وگرانیها و پیروها. (ترجمه قاموس) (از متن اللغه) (از لسان العرب) (از محیط المحیط) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زُ نَ)
نام پسر عبدالله قاتل ضحاک بن قیس در جنگ مرج راهط است و با میم (زحمه) نیز نقل شده است. (از منتهی الارب). پسر عبدالله قاتل ضحاک بن قیس است روز مرج. (ترجمه قاموس). حافظ این نام را بامیم ’زحمه’ ضبط کرد و صواب نیز همانست. صاحب قاموس زحنه و زحمه هر دو را آورده است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زُ نَ)
خم وادی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ترجمه قاموس) (از متن اللغه) (از لسان العرب) (از محیط المحیط) (از تاج العروس). خم وادی و پیچ آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ)
آزمایش. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، بلیه. بلا. داهیه. آفت. فتنه. ج، محن. (منتهی الارب). محنه. رجوع به محنت شود، تحقیق و آزمودن عقیدۀ قضاه و شهود و محدثین. نام عمل تفتیش و آزمودن عقیدۀ قضات و شهود و محدثین در امر محدث و مخلوق بودن یا قدیم و ازلی بودن قرآن به روزگار مأمون عباسی و معتصم و واثق یعنی از اوایل قرن سوم تا سال 232 هجری قمری که آغاز خلافت متوکل است. توضیح آنکه بحث درباره کلام اﷲ که بعدها ظهور فرقۀ اشعری بر شدت آن افزود از اولین و مهمترین مباحثی بود که میان مسلمین موضوع گفتگو و جدل واقع شد. عقیدۀ به قدمت یعنی ازلی بودن قرآن در اواخر دورۀ بنی امیه تقریباً رأی عمومی بود کسی جرأت نداشت با آن مخالفت کند. اوّل کسی که به مخالفت با آن برخاست و مخلوق بودن قرآن را اظهارکرد جعدبن درهم بود که به همین مناسبت هم در ایام خلافت هشام بن عبدالملک (105- 125 هجری قمری). به قتل رسید. در زمان خلافت هارون الرشید بواسطۀ قوت گرفتن معتزله عقیده به خلق قرآن رواج کلی پیدا کرد ولی قدرت و تعصب این خلیفۀ مقتدر مانع از آن بود که معتزله علناً این رأی خود را اظهار کنند مخصوصاً که رشید هر کس را که به این عقیده تظاهر می کرد بسختی می کشت. در عصر مأمون عقیده به خلق قرآن علنی شد و این خلیفه جانب گروندگان به این مقال را گرفت و در این مرحله بخصوص بسختی و تعصب قدم برداشت و خود و زیردستان همفکرش موجب آزار مخالفین را فراهم آوردند و کار ’محنه’یعنی تحقیق و آزمودن عقیدۀ قضاه شهود و محدثین را بسختی و زجر کشاندند. کسی که بیش از همه در نگاهداری عقیدۀ قدیم خود و مخالفت با رأی مأمون و معتزله پافشاری کرد امام احمد حنبل بود که با وجود سختگیریهای عمال مأمون زیر بار این قول نرفت تا آنجا که او را با غل و زنجیر پیش مأمون که در شام بود روانه کردند ولی قبل از آنکه امام احمد بن حنبل به حضور مأمون برسد خبر مرگ خلیفه در راه رسید و گماشتگان مأمون امام را به بغداد مراجعت دادند. در زمان خلافت معتصم (218- 227 هجری قمری) برادر مأمون در باب عقیده به قرآن همان سیرۀ وی تعقیب شد و احمد بن ابی دؤاد که به مقام قاضی القضائی رسیده بود قدرت خود را بیش از پیش در این راه به کار برد و تعقیب ’محنه’ در عصر این خلیفه بیشتر از ایام مأمون بالا گرفت تا آنجا که معتصم امام احمد حنبل را که کماکان در حفظ عقیدۀ خود پافشاری می کرد، در سال 219 مدت سه روز در حضور جمعی به ترک رأی خود مجبور کرد و با مخالفین به مناظره و سؤال و جواب واداشت چون دید که به ترک عقیده نمی گوید امر داد که او را تازیانه زدند و بقدری در این عمل بیرحمانه سختی کردند که بیچاره امام احمد حنبل بیهوش افتاد و پوست بدن او برآمد سپس چون خلیفه از اجتماع و شورش حنبلیان و مخالفان دیگر بیم داشت امر داد او را محبوس کردند. در زمان واثق (227- 232 هجری قمری) پسر معتصم نیز همان روش مأمون و معتصم تعقیب شد وواثق که مثل مأمون با حکما و معتزله و اهل بحث و جدل می نشست و احمد بن ابی دؤاد و جعفر بن حرب همدانی (متوفی در 236 هجری قمری) از رؤسای بزرگ معتزله از خواص او بودند به تفتیش عقاید دینی مردم و ادامۀ ’محنه’پرداخت و بهمین علت بسیاری از مردم را از خود رنجاند و زبان طعن و لعن ایشان در او دراز شد و بقدری عمال او در طی این مسلک تعصب به خرج دادند که در سال 331 هجری قمری موقعی که گماشتگان خلیفه اسرای مسلمان را با دادن فدیه از رومیان می گرفتند نماینده ای از طرف قاضی القضاه احمد بن ابی دؤاد به سرحد روم آمد تا عقیدۀ اسرا را بپرسد. نمایندۀ مذکور کسانی را که به خلق قرآن و نفی رؤیت از حق تعالی عقیده داشتند از چنگ رومیان خلاص می کرد و مورد نوازش قرار می داد بر خلاف کسانی را که حاضر به این اقرار نمی شدند همچنان به اسیری باقی می گذاشت و در این امتحان جماعتی از مسلمانان زیر بار تکلیف نمایندۀ قاضی القضاه نرفتند و به بلاد عیسوی نشین برگشتند. در سال 323 هجری قمری چون متوکل به کرسی خلافت نشست به مخالفت با سیرۀ مأمون و معتصم و واثق قیام نمود. مجادله و مناظره را موقوف کرد وبر خلاف ایشان مسلک تقلید و روش ارباب حدیث و سنت راپیش گرفت و امام احمد حنبل را محترم داشت و او را طرف مشورت قرار داد و دورۀ ’محنت’ به این ترتیب به انتها رسید. (خاندان نوبختی عباس اقبال صص 44- 46).
- ایام المحنه، مدت محنه. وقت محنت. دورۀ عمل آزمودن عقیدۀ قضاه و شهود و محدثین درباره مخلوق یا قدیم بودن قرآن و این به زمان واثق خلیفۀ عباسی بود شبیه انکیزیسیون ترسایان. در تاریخ اصفهان آمده است که بکاربن الحسن بن عثمان... العنبری فقیه. متوفی در سال ثلاث و ثلاثین و مأتین (233 هجری قمری) اصلش از اصفهان و مولدش ری بود در اصفهان به مذهب کوفیان فقاهت می کرد و در ایام المحنه دچار بلای تفتیش عقیدت گشت و پناه به عبدالله بن حسن برد تا آن فتنه از وی دفع گشت. (تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص 237 و 238).
- مدت المحنه، ایام المحنه. وقت المحنه
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
منزلی است بین کوفه و دمشق. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حَنْ نَ)
مرد درنگ کار و سست در حاجت که طلب کرده شود بسوی آن. (منتهی الارب). مرد درنگ کار و سست در اجرای حاجتی که از وی طلب کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ / نِ)
سطح هر چیز. (فرهنگ فارسی معین) ، متن چیزی از قبیل پردۀ نقاشی و غیره. (فرهنگ فارسی معین). سطح چیزی غیر از اشکال و صور آن. بوم. متن. مقابل گل. مقابل گل و بته. مقابل حاشیه: قالی زمینه سرمه ای. شال زمینه لاکی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : یکطرف زمینۀ آن (مجسمه) از دانه های برجسته شبیه تخم کرم ابریشم بود. (سایه روشن صادق هدایت ص 18) ، طرح. نقشه. (فرهنگ فارسی معین). طرح. پیکره. گرده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، پشتوانه. مایۀ اعتبار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، موضوع. (یادداشت ایضاً) : در این زمینه کتابها نوشته اند. (یادداشت ایضاً). رجوع به ترکیب های این کلمه شود.
- زمینه دار، در تداول، صاحب اعتبار. دارندۀ پایه و اساسی استوار: وکالت فلان در کرمان زمینه دار بود.
- زمینه داشتن، در تداول، مورد قبول بودن کسی یا چیزی، چنانکه گویند: فلان در فلان سازمان زمینه ای دارد یاتجارت آهن در تهران زمینۀ خوب دارد.
- زمینه ساختن، فراهم کردن مقدمات و آماده ساختن. رجوع به ترکیب بعد شود.
- زمینه سازی، مقدمه چینی. آماده ساختن استعداد. اعداد زمینه. تهیۀ مقدمات برای منظوری
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ نَ)
روزگار. زمان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به زمان و زمن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ / نِ)
روزگار. دهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). روزگار. (ناظم الاطباء). روزگار و سبکسیر و دون از صفات اوست. (آنندراج). پورداود در ذیل ’زروان، زمانه’ آرد:... چنانکه در فروردین یشت فقرات 53 و 55 و زامیاد یشت فقرۀ 26 و یسنا 62 فقرۀ 3... و چندین بار زروان در ردیف ایزدان دیگر شمرده شده و از آن فرشتۀ زمانۀ بی کرانه اراده گردیده است... و در رسالۀ فارسی علمای اسلام ’زمان درنگ خدای’ شده است از این دو صفت بخوبی پیداست که از برای زمانه آغاز و انجامی شمرده نشده و آن را همیشه پایدار یا به عبارت دیگر جاودانی و فناناپذیر دانسته اند. رجوع به خرده اوستا ص 91، 92 و زروان در همین لغت نامه شود:
ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر
اوباشگونه و تو ازو باشگونه تر.
شهید بلخی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زمانه از این هر دوان بگذرد
تو بگوال چیزی کزو نگذرد.
شهید بلخی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زمانه اسب و تو رائض به رای خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز.
رودکی (یادداشت بخطمرحوم دهخدا).
آه از این جور بد زمانۀ شوم
همه شادی او غمان آمیغ.
رودکی (یادداشت ایضاً).
زمانه پندی آزاده وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است.
رودکی (یادداشت ایضاً).
نباشد زین زمانۀ بد شگفتی
اگر بر ما بیاید آذرخشا.
رودکی (یادداشت ایضاً).
بفر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال.
دقیقی.
چگونه یابند اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار.
دقیقی.
خمار دار همه ساله با کیار بود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.
دقیقی.
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی بکرانه.
کسائی.
مردم اندرخور زمانه شده ست
نرد چون شاخ گشته شاخ چو نرد.
کسائی.
از این زمانۀ جافی و گردش شب و روز
شگرف گشت صبور و صبور گشت شگرف.
کسائی.
نفرین کنم ز درد، فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این گو فشانه را.
شاکر بخاری.
شاکر نعمت نبودم یافتی
تا زمانه زد مرا ناگاه کوست.
بوشعیب (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ز کار زمانه چو آگه شدند
ز فرمان بگشتند و بی ره شدند.
فردوسی.
زمانه فرودآرد او را ز تخت
بتابد به یکباره زو روی بخت.
فردوسی.
زبد دست ضحاک تازی ببست
بمردی ز چنگ زمانه نجست.
فردوسی.
مرا دخل و خورد ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی.
فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
نه هرچه نظم شود مدح شاه را شاید
نه برنهاد زمانه بهر سری افسر.
عنصری.
ای بارخدای همه احرار زمانه
کز دل بزداید لطفت بار زمانه.
منوچهری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل.
منوچهری.
دینار دهد نام نکو بازستاند
داند که علی حال زمانه گذرانست.
منوچهری.
عادت زمانه همین است که هیچ چیز بر یک قاعده بنماند. (تاریخ بیهقی). که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است و بر آن خدای عز و جل واقف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374).
تا چه بازی کند نخست حریف
تا چه دارد زمانه زیر گلیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
چند بنالی که بد شده ست زمانه
عیب و بدت بر زمانه چون فکنی چون.
ناصرخسرو.
چون دید زمانه که غره گشتم
بشکست بدست جفا نهالم.
ناصرخسرو.
ای بی وفا زمانه تو مر ما را
هرچند بی وفائی دربایی.
ناصرخسرو.
چند بگشت این زمانه بر سر من
گرد جهان کرده خنگ سار مرا.
ناصرخسرو.
این چنین رنج کز زمانه مراست
هیچ دانی که در زمانه کراست.
مسعودسعد.
تا ترا بندگی زمانه کند
خدمتت چرخ بی بهانه کند.
مسعودسعد.
این عقل در یقین زمانه گمان نداشت
کز عقل راز خویش زمانه نهان نداشت.
مسعودسعد.
یاراست با زمانه بهر کرده آدمی
بدها بدو زمانه نه تنها کند همی.
مسعودسعد.
هر شبی کآن زمانه بر تو شمرد
روزی از زندگانی تو ببرد.
سنائی.
زمانه بزرگی ازو یافت آری
صدف را بزرگی فزاید ز گوهر.
ادیب صابر.
می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه). و زمانۀ عز و شرف آن را انقیاد آورده است. (کلیله و دمنه).
نیست بی غم در این زمانه نشاط
نیست بی شب در این جهان یک روز.
عبدالواسع جبلی.
زمانه مادر اقبال گشت و زاد ترا
نظیر تو نتواند که شد عجوز و عقیم.
سوزنی.
هستی تو زمانه و، اگر نه بچه معنی
بر اهل زمان از تو مضاراست و منافع.
وطواط.
غبنا و حسرتا که رساند بمن همی
یک سود را زمانه به خروارها زیان
چندین هزار آفت و یک ذره منفعت
چندین هزار گردن و یکپاره گرد ران.
وطواط.
از سخن های عذب شکر طعم
در دهان زمانه نوش منم.
انوری.
نیست اندر زمانه محمودی
ورنه هر گوشه ای و عنصری ییست.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 360).
تا پشت وفا زمانه بشکست
کس راستی از زمان ندیده ست.
خاقانی.
ارجو که مرا بدولت او
دشوار زمانه گردد آسان.
خاقانی.
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد.
خاقانی.
زمانه نغز گفتاری ندارد
وگر دارد چو تو باری ندارد.
نظامی.
باغ زمانه که بهارش تویی
خانه غم دان که نگارش تویی.
نظامی.
که تا گیتی است گیتی بنده بادت
زمانه، سال و مه فرخنده بادت.
نظامی.
عجب مدار که رسمی است در زمانه قدیم
که سایلان نتوانند سایلان را دید.
اثیراومانی.
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم.
سعدی.
بدخواه ترا زمانه بدخواه بس است
او را ز زمانه عمر کوتاه بس است
گر چاه کند که من در آن چاه افتم
آن چاه کننده را همان چاه بس است.
؟ (کتاب قرهالعین).
- زمانه پناه، پناه مردم از آسیب های روزگار:
همت شیرمردی هم اورنگ و پند
زمانه پناهی زمانه گزند.
فردوسی.
- زمانه خورده، کهن سال. پیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زمانه خورده زمین را، به طبع در یکسال
جوان و پیر کند دور آفتاب دوبار.
مسعودسعد (یادداشت ایضاً).
- زمانه داری، زمانه سازی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زمانه سازی شود.
- زمانه ساز، کسی که موافق و سازگار با روزگار باشد. (ناظم الاطباء). آنکه بمقتضای رسم و عادت زمانیان معاش کند. (آنندراج). ابن الوقت. چاپلوس برای جلب قلوب و مال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زمانه ساز شو تا دیر مانی
زمانه ساز مردم دیر مانند.
؟ (از صحاح الفرس یادداشت ایضاً).
تسلیم می کند به ستم ظلم رادلیر
جرم زمانه ساز فزون از زمانه ست.
صائب (از آنندراج).
رجوع به زمانه سازی شود.
- ، منافق و متقلب. (ناظم الاطباء).
- زمانه سازی، نفاق. ریا. دورنگی. (ناظم الاطباء). ابن الوقتی. گربزی. زیرکی. رفتار با مردم به تملق و تبصبص و چاپلوسی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ، احتیاج و ضرورت. (ناظم الاطباء).
- ، درماندگی. (ناظم الاطباء).
- زمانه سیر، زمان سیر. (آنندراج). سریعالسیر:
زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی
بعالمیت رساند که اندروفرداست.
انوری (از آنندراج).
- زمانه گزند، که به زمانه گزند رساند و آن را ناتوان سازد:
همت شیری مردی هم اورنگ و پند
زمانه پناهی زمانه گزند.
فردوسی.
، روز:
دگر روز چون تاج بنمود مهر
زمانه درآمد ز خم سپهر.
فردوسی.
، عصر. دور. (ناظم الاطباء). عهد. عصر. عصر حاضر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
که شاه زمانه مرا یادباد
همیشه تن و جانش آباد باد.
فردوسی.
ایا کریم زمانه علیک عین اﷲ
تویی که چشمۀ خورشید را بنورضوی.
منوچهری (دیوان ص 126).
اوستاد اوستادان زمانه عنصری
عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن.
منوچهری.
بونصر نامۀ سلطان چنانکه او دانستی نبشت که استاد زمانه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). در خرد و فضل آن بود که بود، از تهذیبهای محمودی چنانکه باید یگانه زمانه شد. (تاریخ بیهقی).
یگانه زمانه شدستی ولیکن
نشد هیچکس را زمانه یگانه.
ناصرخسرو.
شاه زمانه ای و زمانه بتوست شاد
بی یاری از ملوک که یزدانت یار باد.
مسعودسعد.
این جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا.
مسعودسعد.
عمر عادل زمانه تویی
شاید ار نیست باب تو خطاب.
سوزنی.
فضلای زمانه را یک یک
چرخ زیر رکاب من رانده ست.
خاقانی.
چون رد زمانه آب کرم هیچ جا نماند
جای تیمم است به خاک در سخاش.
خاقانی.
در زمانه، پناه خویش الا
در شاه جهان نمی یابم.
خاقانی.
یا وفا خود نبود در عالم
یا کسی اندرین زمانه نکرد.
سعدی.
در این زمانه، رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینۀ غزل است.
حافظ.
، دنیا. عالم. (ناظم الاطباء). دنیا. جهان. گیتی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
سه روز و شب زین نشان جنگ بود
زمانه بر آن جنگشان تنگ بود.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
مرا آرزو در زمانه یکیست
که آن آرزو بر تو دشوار نیست.
فردوسی.
که اندر زمانه مرا کودکیست
که آزار او بر دلم خوار نیست.
فردوسی.
که ای شاه پیروز با فرّ و داد
زمانه بفرمان تو شاد باد.
فردوسی.
شکستی کز آن گونه دیده ندید
نه گوش زمانه بدانسان شنید.
فردوسی.
نوشته یافتم اندر سمرها
ز گفت راویان اندر خبرها
که بود اندر زمانه شهریاری
به شاهی کامکاری بختیاری.
شمسی (یوسف و زلیخا).
باد بقای تو در زمانه به شادی
اعدا غمگین و، شادمان به تو احباب.
سوزنی.
در زمانه کار کار عشق تست
از سر این کار نتوان درگذشت.
خاقانی.
زمانه حیدر اسلام خواندش پس از این
که ذوالفقار ظفر در نیام او زیبد.
خاقانی.
خاقانی از زمانه چون دست شست بر وی
سنجر چه حکم راند خاقان چه کار دارد.
خاقانی.
ای که گفتی مرو اندرپی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی.
سعدی.
- زمانه دیده،دنیادیده. مجرب:
کار آن پادشا گزیده بود
که حکیم و زمانه دیده بود.
سنائی.
، گردش افلاک. (ناظم الاطباء). ، اجل. مرگ. هوش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
نگر تا نترسید از مرگ وچیز
که کس بی زمانه نمرده ست نیز.
فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
که او را زمانه نیامد فراز
چه پیچی تو او را به سختی دراز.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
نوشته مگر بر سرم دیگر است
زمانه بدست جهان داور است.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
زمانه به مردن به کشتن یکیست
وفا با سپهر روان اندکیست.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
و جاماسب حکیم گفته بود که او را [اسفندیار را] زمانه بر دست رستم باشد. (مجمل التواریخ و القصص، یادداشت ایضاً).
- زمانه فرازآمدن، رسیدن اجل. مردن:
رخت برگیر از این سرای کهن
پیش از آن کآیدت زمانه فراز.
سنائی.
- زمانه فرازرسیدن کسی را، مردن او. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گفت: یا امیرالمؤمنین وصیت کن که تا سه روز دیگر آخر عمرت باشد و زمانه فرازرسید. (مجمل التواریخ، یادداشت ایضاً).
، عمر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
مرا بیش از این زندگانی نبود
زمانه نه کاهد نه خواهد فزود.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
- زمانه اسپری شدن، زمانه سپری شدن. عمر اسپری شدن. عمر گذشتن. عمر پایان یافتن:
مرا گر زمانه شده ست اسپری
زمانم ز بخشش فزون نشمری.
فردوسی.
- زمانۀ حال، وقت حاضر و همین حالا. (ناظم الاطباء).
- زمانه سر آمدن،عمر پایان یافتن. مرگ فرارسیدن:
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه سر آمد نبودش توان.
فردوسی.
که بر من زمانه کی آید به سر
کراباشد این تاج و تخت و کمر.
فردوسی.
، وقت. هنگام. (ناظم الاطباء) :
تا دل به وصال تو رسد روزی
در عهدۀ آن زمانه بایستی.
خاقانی.
، بخت. طالع. (ناظم الاطباء). سرنوشت:
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کو گذارد بباید گذاشت.
فردوسی.
بهمه معانی رجوع به زمان و ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زمانه
تصویر زمانه
روزگار، دهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحنه
تصویر زحنه
گرمای سخت، کاروان با بار و بنه، کند کاری خم رودخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمنه
تصویر زمنه
از ریشه پارسی تک زمان زمان اندک
فرهنگ لغت هوشیار
محنه و محنت در فارسی اوز مایش آزمایش، لگ رنج جسک مست این واژه به نادرست در صحاح الفرس برابر با گله آمده با این گواه از لبیبی: ای از ستیهش تو همه مردمان به مست که خود آرش رنج را می رساند آزمایش، رنج: هر چه بلا و محنت است آنرا پوشیده دارد، جمع محن. یا ایام (دورهء) محنت. (کلام)، سالهایی است که مردم را بمساله خلق قرآن امتحان میکردند. اگر قرآن را مخلوق میدانستند رها میساختند والا به تعذیب ایشان می پرداختند. مامون بسال 218 ه. ق. فرمانی برای اسحاق بن ابراهیم نوشت که باید قاضیان و گواهان و محدثان را بقرآن آزمایش کند. هر کس قرآن را مخلوق داند رها سازد و هر که جز آن گوید بوی گزارش دهد تا رای خود را درباره او بفرماید. گروهی از روی عقیدت یا بیم به مخلوق بودن قرآن گواهی دادند و گروهی که آنرا مخلوق ندانستند یا سکوت کردند گرفتار شکنجه ها شدند یا بقتل رسیدند و این امر تا ایام متوکل ادامه داشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمینه
تصویر زمینه
سطح هر چیز، طرح، نقشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمانه
تصویر زمانه
((زَ نَ))
آفت، نقص بعض اعضا، تعطیل قوی، حب، محبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زمانه
تصویر زمانه
((زَ نِ))
روزگار، دهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زمینه
تصویر زمینه
((زَ نِ))
سطح هر چیز، متن هر چیزی مانند پرده نقاشی، موضوع، سوژه، طرح، نقشه، موقعیت، وضعیت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زمانه
تصویر زمانه
روزگار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زمانه
تصویر زمانه
عصر، دوران
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زمینه
تصویر زمینه
آرتیکل، مقوله
فرهنگ واژه فارسی سره
اساس، سابقه، شالوده، طرح، عرصه، متن، نقشه، نمودار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جهان، دنیا، دهر، گیتی، دوران، روزگار، دوره، زمان، عصر، عهد، آفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زمانه، دوره
فرهنگ گویش مازندرانی
زمانه
فرهنگ گویش مازندرانی