جدول جو
جدول جو

معنی زمانشاه - جستجوی لغت در جدول جو

زمانشاه(زَ)
سیمین، ازخاندان درانی افغانستان از 1207- 1216 میلادی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به طبقات سلاطین اسلام شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زمانه
تصویر زمانه
(دخترانه)
روزگار، دهر، روزگار، چرخ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زمانه
تصویر زمانه
دهر، روزگار
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
ناحیتی است (به خراسان از گوز کانان به دراندره پیوسته اندر کوهها و مهتران او را اندر قدیم برازبنده خواندندی و اکنون کاردار از حضرت ملک گوزگانان رود و این همه ناحیتهایی است با کشت و برز بسیار و نعمتی فراخ و مهتران این ناحیتها از دست ملک گوزگانان اند و مقاطعه بدو باز دهند و بیشتر مردمانی اند ساده دل، خداوندان چهارپای بسیاراند از گاو و گوسپند و اندر این پادشایی ناحیتهای خرد بسیارند و اندر او درختی بود که از او تازیانه کنند و اندر کوههای وی معدن زر و سیم است و آهن و سرب و مس و سنگ سرمه و زاگهای گوناگون. (حدود العالم چ دانشگاه ص 96)
لغت نامه دهخدا
نوعی پارچه:
گرچه ماشاه و سقرلاط بهم مشتبهند
هریکی را به حد خویش شناسد ابصار،
نظام قاری (دیوان ص 13)،
و رجوع به ماشاد و ماشا شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ / نِ)
روزگار. دهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). روزگار. (ناظم الاطباء). روزگار و سبکسیر و دون از صفات اوست. (آنندراج). پورداود در ذیل ’زروان، زمانه’ آرد:... چنانکه در فروردین یشت فقرات 53 و 55 و زامیاد یشت فقرۀ 26 و یسنا 62 فقرۀ 3... و چندین بار زروان در ردیف ایزدان دیگر شمرده شده و از آن فرشتۀ زمانۀ بی کرانه اراده گردیده است... و در رسالۀ فارسی علمای اسلام ’زمان درنگ خدای’ شده است از این دو صفت بخوبی پیداست که از برای زمانه آغاز و انجامی شمرده نشده و آن را همیشه پایدار یا به عبارت دیگر جاودانی و فناناپذیر دانسته اند. رجوع به خرده اوستا ص 91، 92 و زروان در همین لغت نامه شود:
ای کار تو ز کار زمانه نمونه تر
اوباشگونه و تو ازو باشگونه تر.
شهید بلخی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زمانه از این هر دوان بگذرد
تو بگوال چیزی کزو نگذرد.
شهید بلخی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زمانه اسب و تو رائض به رای خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز.
رودکی (یادداشت بخطمرحوم دهخدا).
آه از این جور بد زمانۀ شوم
همه شادی او غمان آمیغ.
رودکی (یادداشت ایضاً).
زمانه پندی آزاده وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است.
رودکی (یادداشت ایضاً).
نباشد زین زمانۀ بد شگفتی
اگر بر ما بیاید آذرخشا.
رودکی (یادداشت ایضاً).
بفر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال.
دقیقی.
چگونه یابند اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار.
دقیقی.
خمار دار همه ساله با کیار بود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.
دقیقی.
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی بکرانه.
کسائی.
مردم اندرخور زمانه شده ست
نرد چون شاخ گشته شاخ چو نرد.
کسائی.
از این زمانۀ جافی و گردش شب و روز
شگرف گشت صبور و صبور گشت شگرف.
کسائی.
نفرین کنم ز درد، فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این گو فشانه را.
شاکر بخاری.
شاکر نعمت نبودم یافتی
تا زمانه زد مرا ناگاه کوست.
بوشعیب (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ز کار زمانه چو آگه شدند
ز فرمان بگشتند و بی ره شدند.
فردوسی.
زمانه فرودآرد او را ز تخت
بتابد به یکباره زو روی بخت.
فردوسی.
زبد دست ضحاک تازی ببست
بمردی ز چنگ زمانه نجست.
فردوسی.
مرا دخل و خورد ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی.
فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
نه هرچه نظم شود مدح شاه را شاید
نه برنهاد زمانه بهر سری افسر.
عنصری.
ای بارخدای همه احرار زمانه
کز دل بزداید لطفت بار زمانه.
منوچهری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل.
منوچهری.
دینار دهد نام نکو بازستاند
داند که علی حال زمانه گذرانست.
منوچهری.
عادت زمانه همین است که هیچ چیز بر یک قاعده بنماند. (تاریخ بیهقی). که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است و بر آن خدای عز و جل واقف است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374).
تا چه بازی کند نخست حریف
تا چه دارد زمانه زیر گلیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
چند بنالی که بد شده ست زمانه
عیب و بدت بر زمانه چون فکنی چون.
ناصرخسرو.
چون دید زمانه که غره گشتم
بشکست بدست جفا نهالم.
ناصرخسرو.
ای بی وفا زمانه تو مر ما را
هرچند بی وفائی دربایی.
ناصرخسرو.
چند بگشت این زمانه بر سر من
گرد جهان کرده خنگ سار مرا.
ناصرخسرو.
این چنین رنج کز زمانه مراست
هیچ دانی که در زمانه کراست.
مسعودسعد.
تا ترا بندگی زمانه کند
خدمتت چرخ بی بهانه کند.
مسعودسعد.
این عقل در یقین زمانه گمان نداشت
کز عقل راز خویش زمانه نهان نداشت.
مسعودسعد.
یاراست با زمانه بهر کرده آدمی
بدها بدو زمانه نه تنها کند همی.
مسعودسعد.
هر شبی کآن زمانه بر تو شمرد
روزی از زندگانی تو ببرد.
سنائی.
زمانه بزرگی ازو یافت آری
صدف را بزرگی فزاید ز گوهر.
ادیب صابر.
می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه). و زمانۀ عز و شرف آن را انقیاد آورده است. (کلیله و دمنه).
نیست بی غم در این زمانه نشاط
نیست بی شب در این جهان یک روز.
عبدالواسع جبلی.
زمانه مادر اقبال گشت و زاد ترا
نظیر تو نتواند که شد عجوز و عقیم.
سوزنی.
هستی تو زمانه و، اگر نه بچه معنی
بر اهل زمان از تو مضاراست و منافع.
وطواط.
غبنا و حسرتا که رساند بمن همی
یک سود را زمانه به خروارها زیان
چندین هزار آفت و یک ذره منفعت
چندین هزار گردن و یکپاره گرد ران.
وطواط.
از سخن های عذب شکر طعم
در دهان زمانه نوش منم.
انوری.
نیست اندر زمانه محمودی
ورنه هر گوشه ای و عنصری ییست.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 360).
تا پشت وفا زمانه بشکست
کس راستی از زمان ندیده ست.
خاقانی.
ارجو که مرا بدولت او
دشوار زمانه گردد آسان.
خاقانی.
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد.
خاقانی.
زمانه نغز گفتاری ندارد
وگر دارد چو تو باری ندارد.
نظامی.
باغ زمانه که بهارش تویی
خانه غم دان که نگارش تویی.
نظامی.
که تا گیتی است گیتی بنده بادت
زمانه، سال و مه فرخنده بادت.
نظامی.
عجب مدار که رسمی است در زمانه قدیم
که سایلان نتوانند سایلان را دید.
اثیراومانی.
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم.
سعدی.
بدخواه ترا زمانه بدخواه بس است
او را ز زمانه عمر کوتاه بس است
گر چاه کند که من در آن چاه افتم
آن چاه کننده را همان چاه بس است.
؟ (کتاب قرهالعین).
- زمانه پناه، پناه مردم از آسیب های روزگار:
همت شیرمردی هم اورنگ و پند
زمانه پناهی زمانه گزند.
فردوسی.
- زمانه خورده، کهن سال. پیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زمانه خورده زمین را، به طبع در یکسال
جوان و پیر کند دور آفتاب دوبار.
مسعودسعد (یادداشت ایضاً).
- زمانه داری، زمانه سازی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زمانه سازی شود.
- زمانه ساز، کسی که موافق و سازگار با روزگار باشد. (ناظم الاطباء). آنکه بمقتضای رسم و عادت زمانیان معاش کند. (آنندراج). ابن الوقت. چاپلوس برای جلب قلوب و مال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زمانه ساز شو تا دیر مانی
زمانه ساز مردم دیر مانند.
؟ (از صحاح الفرس یادداشت ایضاً).
تسلیم می کند به ستم ظلم رادلیر
جرم زمانه ساز فزون از زمانه ست.
صائب (از آنندراج).
رجوع به زمانه سازی شود.
- ، منافق و متقلب. (ناظم الاطباء).
- زمانه سازی، نفاق. ریا. دورنگی. (ناظم الاطباء). ابن الوقتی. گربزی. زیرکی. رفتار با مردم به تملق و تبصبص و چاپلوسی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ، احتیاج و ضرورت. (ناظم الاطباء).
- ، درماندگی. (ناظم الاطباء).
- زمانه سیر، زمان سیر. (آنندراج). سریعالسیر:
زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی
بعالمیت رساند که اندروفرداست.
انوری (از آنندراج).
- زمانه گزند، که به زمانه گزند رساند و آن را ناتوان سازد:
همت شیری مردی هم اورنگ و پند
زمانه پناهی زمانه گزند.
فردوسی.
، روز:
دگر روز چون تاج بنمود مهر
زمانه درآمد ز خم سپهر.
فردوسی.
، عصر. دور. (ناظم الاطباء). عهد. عصر. عصر حاضر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
که شاه زمانه مرا یادباد
همیشه تن و جانش آباد باد.
فردوسی.
ایا کریم زمانه علیک عین اﷲ
تویی که چشمۀ خورشید را بنورضوی.
منوچهری (دیوان ص 126).
اوستاد اوستادان زمانه عنصری
عنصرش بی عیب و دل بی غش و دینش بی فتن.
منوچهری.
بونصر نامۀ سلطان چنانکه او دانستی نبشت که استاد زمانه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). در خرد و فضل آن بود که بود، از تهذیبهای محمودی چنانکه باید یگانه زمانه شد. (تاریخ بیهقی).
یگانه زمانه شدستی ولیکن
نشد هیچکس را زمانه یگانه.
ناصرخسرو.
شاه زمانه ای و زمانه بتوست شاد
بی یاری از ملوک که یزدانت یار باد.
مسعودسعد.
این جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا.
مسعودسعد.
عمر عادل زمانه تویی
شاید ار نیست باب تو خطاب.
سوزنی.
فضلای زمانه را یک یک
چرخ زیر رکاب من رانده ست.
خاقانی.
چون رد زمانه آب کرم هیچ جا نماند
جای تیمم است به خاک در سخاش.
خاقانی.
در زمانه، پناه خویش الا
در شاه جهان نمی یابم.
خاقانی.
یا وفا خود نبود در عالم
یا کسی اندرین زمانه نکرد.
سعدی.
در این زمانه، رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینۀ غزل است.
حافظ.
، دنیا. عالم. (ناظم الاطباء). دنیا. جهان. گیتی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
سه روز و شب زین نشان جنگ بود
زمانه بر آن جنگشان تنگ بود.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
مرا آرزو در زمانه یکیست
که آن آرزو بر تو دشوار نیست.
فردوسی.
که اندر زمانه مرا کودکیست
که آزار او بر دلم خوار نیست.
فردوسی.
که ای شاه پیروز با فرّ و داد
زمانه بفرمان تو شاد باد.
فردوسی.
شکستی کز آن گونه دیده ندید
نه گوش زمانه بدانسان شنید.
فردوسی.
نوشته یافتم اندر سمرها
ز گفت راویان اندر خبرها
که بود اندر زمانه شهریاری
به شاهی کامکاری بختیاری.
شمسی (یوسف و زلیخا).
باد بقای تو در زمانه به شادی
اعدا غمگین و، شادمان به تو احباب.
سوزنی.
در زمانه کار کار عشق تست
از سر این کار نتوان درگذشت.
خاقانی.
زمانه حیدر اسلام خواندش پس از این
که ذوالفقار ظفر در نیام او زیبد.
خاقانی.
خاقانی از زمانه چون دست شست بر وی
سنجر چه حکم راند خاقان چه کار دارد.
خاقانی.
ای که گفتی مرو اندرپی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی.
سعدی.
- زمانه دیده،دنیادیده. مجرب:
کار آن پادشا گزیده بود
که حکیم و زمانه دیده بود.
سنائی.
، گردش افلاک. (ناظم الاطباء). ، اجل. مرگ. هوش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
نگر تا نترسید از مرگ وچیز
که کس بی زمانه نمرده ست نیز.
فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
که او را زمانه نیامد فراز
چه پیچی تو او را به سختی دراز.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
نوشته مگر بر سرم دیگر است
زمانه بدست جهان داور است.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
زمانه به مردن به کشتن یکیست
وفا با سپهر روان اندکیست.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
و جاماسب حکیم گفته بود که او را [اسفندیار را] زمانه بر دست رستم باشد. (مجمل التواریخ و القصص، یادداشت ایضاً).
- زمانه فرازآمدن، رسیدن اجل. مردن:
رخت برگیر از این سرای کهن
پیش از آن کآیدت زمانه فراز.
سنائی.
- زمانه فرازرسیدن کسی را، مردن او. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گفت: یا امیرالمؤمنین وصیت کن که تا سه روز دیگر آخر عمرت باشد و زمانه فرازرسید. (مجمل التواریخ، یادداشت ایضاً).
، عمر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
مرا بیش از این زندگانی نبود
زمانه نه کاهد نه خواهد فزود.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
- زمانه اسپری شدن، زمانه سپری شدن. عمر اسپری شدن. عمر گذشتن. عمر پایان یافتن:
مرا گر زمانه شده ست اسپری
زمانم ز بخشش فزون نشمری.
فردوسی.
- زمانۀ حال، وقت حاضر و همین حالا. (ناظم الاطباء).
- زمانه سر آمدن،عمر پایان یافتن. مرگ فرارسیدن:
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه سر آمد نبودش توان.
فردوسی.
که بر من زمانه کی آید به سر
کراباشد این تاج و تخت و کمر.
فردوسی.
، وقت. هنگام. (ناظم الاطباء) :
تا دل به وصال تو رسد روزی
در عهدۀ آن زمانه بایستی.
خاقانی.
، بخت. طالع. (ناظم الاطباء). سرنوشت:
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان کو گذارد بباید گذاشت.
فردوسی.
بهمه معانی رجوع به زمان و ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رِ)
با هم رفتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). با کسی رفتن. (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). با کسی رفتن و همراهی کردن. (آنندراج). رجوع به مماشات شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
پاداش دادن و لازم گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مجازات دادن و لازم گرفتن. (از اقرب الموارد) ، زمان دادن و دراز کشیدن وانتظار کشیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درنگ داشتن و انتظار کشیدن کسی را. مطاوله و انتظار از بهر کسی. (از اقرب الموارد). چشم داشتن کسی را. (تاج المصادر بیهقی). دراز کردن و انتظار کشیدن. (آنندراج) ، مدارا نمودن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، با همدیگر نوبت گذاشتن در سواری. (ناظم الاطباء). همدیگر به نوبت سوار شدن بر راحله. (منتهی الارب) (آنندراج) ، دیوثی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان میرده است که در بخش مرکزی شهرستان سقز واقع است و 200 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ)
با زن حرام جمع آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بر حرامی جماع دادن زن. (ناظم الاطباء). با کسی زنا کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
واحد سمانی. یک بلدرچین. (ناظم الاطباء). رجوع به سمان، سمانی و سمانه شود
لغت نامه دهخدا
نام جوسقی (کوشک) بوده است میان روقان و خانشاه و در تاریخ قم آمده است:اردشیر بابک بفرمود تا این جوسق را میان روقان و خانشاه بنا کردند تا منظره ای باشد از برای کسی که در روقان بنشیند، بعد از آنک بنا نهادند به خانشاه معروف شد، (از ترجمه تاریخ قم چ جلال الدین طهرانی ص 70)
نام موضعی بوده است که بعد از نیاستر کاشان قرار داشته و در تاریخ قم آمده است: اردشیر بموضع نیاستر قاسان (کاشان) فرودآمد و نیاستر بنا کرد پس از آنجا رحلت کرد و به موضع خانشاه فرودآمد، (از تاریخ قم چ سیدجلال الدین طهرانی ص 70)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شاهنشاه. رجوع به شاهنشاه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
لقب بهرام سوم یعنی شاه سیستان. (از مجمل التواریخ). بهرام بن بهرام بن بهرام بن هرمز را از بهر آن سگانشاه گفتند که بعهد پدرش ولایت سیستان او را بودی و سیستان را اصل سگستان است و از این بتازی سجستان نویسند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 65). رجوع به سیستان. تنگستان. سجستان شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
ابن قراارسلان قادربیک. دومین تن از سلجوقیان کرمان که در 465 هجری قمری جلوس کرد. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به فرهنگ فارسی معین، تاریخ افضل صص 23-24، غزالی نامه ص 303 و مدخل سلجوقیان شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
شهر کرمانشاه، شهر کرمانشاه یکی از شهرهای مهم باختر کشور و مرکز استان پنجم است. در زمان سلاطین ساسانی بنا شد و بانی آن بهرام چهارم، ملقب به کرمانشاه بود و به نام بانی آن نامیده شد. 47 درجه و 5 دقیقه طول و 24 درجه و 19 دقیقه عرض و 1410 متر از سطح دریا ارتفاع دارد. کرمانشاه در دامنۀ کوه سفید و 6هزارگزی جنوب رود خانه قره سو واقع شده است. هوای آن سرد و سالم و بری است. از ابنیۀ قدیم و قابل ملاحظه مسجد عمادالدوله، مسجد حاج محمدتقی، مسجدجامع، مسجد وکیل الدوله معروف به مسجد حاج شهبازخان، مسجد شاهزاده، تکیه معاون الملک و تکیۀ بیگلربیگی را میتوان نام برد. تصفیه خانه نفت ملی ایران در شمال خاوری این شهر کنار رود خانه قره سو ساخته شده که نفت خام از چاههای نفت شاه به آنجا می رسد و تصفیه می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). در اطراف شهر کتیبه ها و نقوش بسیار از دورۀ ساسانی موجود است. در زمان آل بویه بناهایی ساخته شده که همه خراب شده است.پس از جنگ حلوان قشون اسلام کرمانشاه را بدون مقاومت مسخر کرد و چون در سر راه شرق به غرب بود اهمیت یافت. از زمان صفویه به بعد که دولت عثمانی کردستان را تصرف کرد. کرمانشاه اهمیت بیشتری پیدا کرد و شاهان صفوی بخصوص شاه اسماعیل در آنجا استحکامات بسیار ساختند. طاق بستان در نزدیکی این شهر در کنار چشمۀ بزرگی ساخته شده است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 453). لقب این شهر دارالدوله است. (یادداشت مؤلف). قرمیسین. نام شهری و مدینه ای است. (برهان). نام شهری است مشهور از بناهای خسروپرویز و نشستنگاه او بوده است. گویند مکان مرتفعی به بلندی یکصد ذرع بشکل مربع برای پرویز ساخته بودند و سنگها را به سیخهای آهن چنان به یکدیگر متصل کرده که در میانۀ احجار دیده نمی شد و گمان می رفت که یکپارچه سنگ است و پس از اتمام آن عمارت آمدند خدمت او فغفور چین و خاقان ترک و ملک هند وقیصر ملک روم و جلوس کرد در آن عمارت خاصه که هزار درخت کرم یعنی رز انگور در آن کاشته بودند و جشنی خسروانه کرد با شاهان و کرم و بخشایشی فرمود با شاهان.الحاصل ایوان مداین و صورت پرویز و شیرین و شبدیز همه در آن ولایت است و قرمیسین معرب کرمانشاهان است. گویند اصل بنای کنگور از قبادبن پیروز بوده و کرمانشهان در آن کوره ساخته. (از آنندراج) (از انجمن آرا). شهرکی است (از جبال) بر ره حجاج انبوه و آبادان و با نعمت بسیار. (حدود العالم). آن را در کتب قرماسین نوشته اند. از اقلیم چهارم است طولش از جزایر خالدات ’فج’ و عرض آن از خط استوا ’لدک’، بهرام بن شاپور ذوالاکتاف ساسانی ساخت و قبادبن فیروز ساسانی تجدید عمارتش کرده، در او جهت خود عمارت عالیه ساخت و پسرش انوشیروان عادل در او دکه ای ساخت صد گز در صد گز و در یک جشن فغفور چین و خاقان ترک و رای هند و قیصر روم او را دستبوس کردند. شهری وسط بوده است اکنون دهی است و صفۀ شبدیز در آن حدود است و خسروپرویز ساخته و در صحرای آن باغی ساخته بود دو فرسنگ در دو فرسنگ و بعضی از آن مثمر گردانیده، چنانکه همه میوه های سردسیری و گرمسیری در او بودی و باقی چون میدانی به علفزار داشته و در او انواع حیوانات سرداده توالد و تناسل کردندی. (نزههالقلوب). رجوع به جغرافیای غرب ایران، کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او، مجمل التواریخ گلستانه، ایرانشهر ج 2، کرمانشاهان و کرمانشهان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بمعنی عالمیان. (آنندراج). (از: ’زمانی’، منسوب به زمان، عالم + ’ان’، علامت جمع). رجوع به زمانی و زمان شود
لغت نامه دهخدا
پاداش دادن، گرو گرفتن، همپستایی: در سواری به پستا سوار شدن، دراز کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مماشاه
تصویر مماشاه
مماشات در فارسی: راه آمدن با کسی، ساز گاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمانه
تصویر زمانه
روزگار، دهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمانه
تصویر زمانه
((زَ نِ))
روزگار، دهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زمانه
تصویر زمانه
((زَ نَ))
آفت، نقص بعض اعضا، تعطیل قوی، حب، محبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زمانیکه
تصویر زمانیکه
در حالیکه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زمانه
تصویر زمانه
عصر، دوران
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زمانه
تصویر زمانه
روزگار
فرهنگ واژه فارسی سره
جهان، دنیا، دهر، گیتی، دوران، روزگار، دوره، زمان، عصر، عهد، آفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد