جدول جو
جدول جو

معنی زله - جستجوی لغت در جدول جو

زله
ولیمه و مهمانی عروسی، ازدواج، جشنی که به مناسبت ازدواج دو نفر برگذار می شود، طوی، طو، عرس، بیوگانی، پیوگانی
خوردنی و خوراکی که از مهمانی با خود می بردند
جیرجیرک، زنجره، حشره ای سبز رنگ و شبیه ملخ که نوع نر آن به وسیلۀ اندام نازکی در زیر شکم صدای تیز و بلندی در کشتزارهای غله تولید می کند، سیرسیرک، جرواسک، چزد، جزد، زانه، برای مثال بانگ زله کرد خواهد کرّ گوش / وایچ ناساید به گرما از خروش (رودکی - ۵۳۳)
تصویری از زله
تصویر زله
فرهنگ فارسی عمید
زله
(زَلْ لَ / زُلْ لَ)
نیکویی و هنر و کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زله
(تَ)
زله زلهاً (بالتحریک) ، طمع کردن. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زله
(زَلْ لَ)
لغزش پای در گل و لغزش در سخن. اسم است زلیل را. (منتهی الارب). لغزش پای در گل. سقط و خطا و لغزش در سخن. ج، زلات. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گناه و خطای بی اراده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گناه. (دهار). خطا و خطیئه. (فرهنگ فارسی معین) ، وقوع مکلف است در امر نامشروع ضمن انجام امر مشروع و گفته اند زلت فعلی است ازصغایر که بدون اراده از آدمی صادر می شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 618). رجوع به همین کتاب شود، زن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عروس. (اقرب الموارد) ، مهمانی عروسی، آنچه از مائدۀ دوست یا خویشاوند بردارند، لغت عراقیان یا عامیان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زلّه و زلّه شود
لغت نامه دهخدا
زله
(زَ لَهْ)
غم و اندوه که به ذات کسی برسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زله
(زَلْ لَ / لِ)
آنچه از طعام بهر کسی نگاهدارند. (غیاث اللغات). طعام و خوردنی که شخص میهمان از مجلس ضیافت با خود ببرد. (ناظم الاطباء). آنچه برگیرند با خود از مائدۀ دوستی یا خویش خود را یا دیگری را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زله. ولیمۀ مهمانی و عروسی. (فرهنگ فارسی معین) : شیخ ما گفت اصل زله از اینجاست که مصطفی، ما را از آنجا زله آورد از نزدیک دوست اکنون زله از خانه دوستان باید کرد نه از خانه بیگانگان. (اسرارالتوحید). و چون دعوتی بودی، کاسۀ خوردنی و قلیه و شیرینی ازبهر زلۀ من از مطبخ روان بودی. (اسرار التوحید).
رای اقضی القضاه اگر خواهد
زله پیش از نکاح بفرستد.
خاقانی.
عیسیم از بیت معمور آمده وز خوان خلد
خورده خوان و زله اخوان را ز خوان آورده ام.
خاقانی.
از خوان دل چو برگ سدابی بیافتی
بفرست زله ای سوی اخوان صبحگاه.
خاقانی.
تلطفی فرمای که از مائدۀ کرام بی زلۀ اشباع بر نتوان خاست. (سندبادنامه ص 168).
از سر خوانی که رطب خورده ای
از پی ما زله چه آورده ای.
نظامی.
غم هر کس، کسی را درنگیرد
که مهمان زلۀ غم برنگیرد.
امیرخسرو دهلوی.
- زله کردن، فرستادن طعام و خوردنی از مجلس ضیافت برای کسی:
دگر از پی دوستان زله کرد
که حلوا به تنها نشایست خورد.
نظامی.
، در عربی، طعامی باشد که مردم فرومایه از جایی بردارند و برند. (برهان) (آنندراج). پس خورده و طعامی که مردم فرومایه از جایی بردارند. (غیاث). و به این معنی با لفظ گذاشتن و داشتن و بستن و ربودن مستعمل است. (از آنندراج). طعامی که مردم فرومایه از جایی بردارند و با خود برند. (فرهنگ فارسی معین).
- زله برداشتن، ریزۀ طعام برداشتن. پس ماندۀطعامی را جمع کردن و بردن:
مائده از آسمان شد عائده
چونکه گفت انزل علینا مائده
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زله ها برداشتند
کرد عیسی لابه ایشان را که این
دائم است و کم نگردداز زمین
بدگمانی کردن و حرص آوری
کفر باشد نزد خوان مهتری.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 4).
- زله بستن، عمل زله برگرفتن از خوان:
ز خواب سردر منزل تواند زله ها بستن
سبکسیری که جای توشه دامن بر کمر بندد.
صائب (از آنندراج).
- زله بند، کسی که طعام پس ماندۀ یک وقت را به وقت دیگر نگاهدارد. (غیاث) (از آنندراج) :
که زله بند نباشند مردم اوباش.
؟ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زله خوار، زله خور. ریزه خوار. آنکه پس ماندۀ طعامی را از خوان برگیرد:
زله خوار تیغ و مور خوان اوست
وحش و طیر و انس و جان در شرق و غرب.
خاقانی.
ما زله خوار مائدۀ میر حاجبیم
نعمان روزگار طفیلی خوان ماست.
خاقانی.
ما را دلی است زله خور خوان صبحگاه
جانی است خاک جرعۀ مستان صبحگاه.
خاقانی.
- زله ربای، زله کش. رباینده ریزه های خوان. برگیرندۀ پس ماندۀ طعامی از خوان:
انس و پریش چون ملک، زله ربای مائده
دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 462).
رجوع به ترکیب زله کش شود.
- زله کش، برگیرندۀ پس ماندۀ طعامی از خوان. زله ربای. ربایندۀ ریزه های خوان:
با خویشتن آورده بهر مائده ای بر
کاسه شکنان زله کشان لقمه ربایان.
سوزنی.
رجوع به ترکیب زله ربای شود
لغت نامه دهخدا
زله
(زَلْ لَ / لِ / زِلْ لَ / لِ)
پرنده ای است به گرمای صعب بانگ بردارد، بانگی تیز و او چند ناخنی باشد. و چزد نیز خوانندش. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 494). جانوری باشد شبیه به ملخ که پیوسته در میان غله زارها و هوای گرم فریاد طولانی کند و آنرا جزد هم خوانند و بعضی گویند جانوری است سیاهرنگ وپر او در زیر کاسۀ پشت او می باشد و آن نوعی از جعل باشد و بعضی دیگر گویند جانوری است پردار که بیشتر در حمامها و جاهای نمناک بهم می رسد و شبها فریاد تندو تیز و طولانی می کند و او را چرخ ریسه نیز می گویند. (از برهان) (از آنندراج). جانوری است مانند ملخ که به خانه و صحرا در هوای گرم فریاد می کند. (فرهنگ جهانگیری). همان زانۀ مرقوم که در گرما آواز کند. (فرهنگ رشیدی). کرمی است پردار که در موسم گرما شبها آوازکند به هندی جهینگر گویند. (غیاث). حشره ای است شبیه ملخ و سبزرنگ که در غله زارها و هوای گرم بانگ کند. جزد. چزد. (فرهنگ فارسی معین). خزنده ای است خرد بیشتر به گرمابه بود و بعضی پر نیز دارند به شب شور کنند. (از شرفنامۀ منیری). یک نوع جانور کی مانند ملخ وباآواز که دارای آواز طولانی می باشد. (ناظم الاطباء). سانسکریت جهیلیکا، جهیلی. سوسک. زنجیره. (حاشیۀ برهان چ معین) :
بانگ زله کرد خواهد کر گوش
و ایچ ناساید به گرما از خروش.
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 494)
لغت نامه دهخدا
زله
(زَلْهْ)
شکوفه و ریحان، حسن و خوبی شکوفه و ریحان، سنگی که بر آن آبکش ایستاده شود، سرگشتگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زله
(زُلْ لَ)
تاسه. تنگی نفس و دمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زله
(زِلْ لَ)
سنگریزه یا سنگریزه های تابان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نوع و هیأت لغزش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زله
(زِلْ لَ / لِ)
در تداول، بمعنی ستوه و عجز می آید.
- زله آمدن، به ستوه آمدن. عاجز شدن. به تنگ آمدن. زله شدن. بجان آمدن.
- زله آوردن، عاجز کردن. به تنگ آوردن. به ستوه آوردن.
- زله شدن، زله آمدن. عاجز شدن. در تنگنا قرار گرفتن. به تنگ آمدن. ستوه شدن.
- زله کردن، عاجز کردن. زله آوردن. ناچار کردن. به ستوه آوردن. به تنگ آوردن. ستوه کردن
لغت نامه دهخدا
زله
لغز، گناه، لالنگ خوراکی که مردم از خانه مردم با خوان دوست و خویش بردارند و با خود برند، سنگریزه نرم ماسه کار نیک، تا سه، تنگدمی تازی گشته از لاتین دو انگشتی از گیاهان شکوفه سپرغم گیاهی است از تیره صلیبیان که در حدود 4 گونه آن شناخته شده و در نواحی گرم آسیای غربی و شمال افریقا روید سله
فرهنگ لغت هوشیار
زله
حشره ای است شبیه ملخ و سبز رنگ که در غله زارها و هوای گرم بانگ کند، سوسک، زنجره، جزد، چزد
تصویری از زله
تصویر زله
فرهنگ فارسی معین
زله
((زَ لِّ))
لغزیدن، خطا، مهمانی عروسی، آن چه از خوردنی که از مهمانی با خود برند
تصویری از زله
تصویر زله
فرهنگ فارسی معین
زله
بستوه، بیچاره، خسته، درمانده، مستاصل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زله
درد خفیف و آزاردهنده ی استخوان و ماهیچه ها که براثر کم کاری.، مانده، خسته، از پای افتاده، بی زار، متنفر، یخ، گوشت لخت، برف آویخته از شاخه های درخت، ماهیچه، سوز سرما، زهره، کیسه ی زردآب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خُ لَ)
شکستگی پشت. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، افکندن الف از متفاعلن و ساکن شدن تای آن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ لَ)
جمع واژۀ خازل. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ زَ لَ)
کسی که شخصی را از آنچه می خواهد منع کند. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
اصطلاح حفاران، صد ذراع مکسّره، و مثال آن ده ذراع طول در دو ذراع عرض در پنج ذراع عمق است که صد ذراع مکسره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رله
تصویر رله
فرانسوی باز پخش، گامه (مرحله)، اسپ تازه دم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلل
تصویر زلل
بلغزیدن و سهو افتادن، سبک سرین گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زفه
تصویر زفه
گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلق
تصویر زلق
لغزیدن، خزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
مرغزار، سنگ هموار، آیینه، زمین هموار نزدیکی، پایگاه، گاهمندی (منزلت)، پاره ای از آغاز شب، کاسه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زقه
تصویر زقه
مرغ ماهیخوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجله
تصویر زجله
آواز مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجه
تصویر زجه
زن نوزاییده (تا چهل روز)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبله
تصویر زبله
نواله (لقمه) چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذله
تصویر ذله
خواری، گناهکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دله
تصویر دله
چشم چران، هرزه و ولگرد
فرهنگ لغت هوشیار
ابزار، مایه، اندام، زین و برگ، زهار، گاهوک (تابوت) عقاب شاهین، پرنده ایست از دسته شکاریان روزانه دارای قدی متوسط و سری کشیده و منقار و پنجه های نسبه ضعیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بله
تصویر بله
تری، نمناکی، رطوبت، طراوت جوانی کلمه جواب، آری کلمه جواب، آری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلف
تصویر زلف
موی سر، گیسو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اله
تصویر اله
خدا
فرهنگ واژه فارسی سره