جدول جو
جدول جو

معنی زغید - جستجوی لغت در جدول جو

زغید
(زَ)
مسکۀ بیرون گرفته از خیک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زغید
درمانده در سخن
تصویری از زغید
تصویر زغید
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رغید
تصویر رغید
زندگانی خوش و فراخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زغیر
تصویر زغیر
بزرک، تخم کتان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زغند
تصویر زغند
غرّش، فریاد سهمناک، صدای مهیب، بانگ جانوران درنده، غرّشت، غرّه، ژغند
فرهنگ فارسی عمید
(یِ)
شیخ زاید، شیخ زائد. قریه ای است در مصر. (از ملحقات المنجد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زعیر. تخم کتان را گویند. (از برهان) (از آنندراج). بزرک و تخم کتان. (ناظم الاطباء). تخم کتان. (از جهانگیری) (از شرفنامۀ منیری) (غیاث اللغات). تخم کتان که از آن روغن چراغ گیرند و صاحب نصاب بمعنی کتان گفته... (فرهنگ رشیدی). مرو است و اسم فارسی تخم کتان. (تحفۀ حکیم مؤمن) :
هر دل که ز رشک در زحیر است
در زیر جواز چون زغیر است.
سراج الدین راجی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به زعیر شود
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
ابن معن بن عمرو بن عنیز... بن طی ٔ. پدر خاندان بنوزبید است که بنام زبید و زبید الاحلاف نیز معروفند. (از صبح الاعشی ج 1 ص 321). رجوع به نهایه الارب قلقشندی ص 269 و معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
شهری است به یمن. (منتهی الارب). شهری معروفست به یمن. نقشۀ ساختمان این شهر را محمد بن زیاد مولای مهدی عباسی و فرستادۀ رشید به یمن رسم کرد. وی هنگامی که از طرف رشید به یمن رفت این نقطه را برگزید و شهر زبید را بوجود آورد و برای آن دروازه ها و باروهابساخت و بسال 245 هجری قمری درگذشت. و پس از او فرزندش ابراهیم بن زیاد جایگزین او گردید و تا 289 در مقام پدر ببود و پس از او فرزندش زیادبن ابراهیم، و پس از او نیز برادرش اسحاق متصدی مقام او شدند. اسحاق در391 درگذشت و فرزندش زیاد که هنوز کودکی بیش نبود بجای او برگزیده شد و حسین بن سلامه وزارت او را بعهده گرفت. ابومنصور فاتکی وزیر، بر گرداگرد بارویی که بدست حسین بن سلامۀ وزیر ساخته شده بود بارویی دیگر بناکرد، سپس سیف الاسلام طغتکین بن ایوب در 589 باروی سوم گرد شهر ایجاد کرد و چهار دروازه برای آن قرار داد. ابن مجاور گوید: برجهای شهر زبید را برشمردم یکصدوهفت برج و فاصله بین هر دو برج 80 ذراع بود و محیط هربرج بیست ذراع. با این حساب، دور شهر ده هزارونهصد ذراع میشد. ابن سمرۀ جندی در تاریخ یمن و همچنین صاحب کتاب المفید فی تاریخ زبید اخبار و تاریخ و خصوصیات این شهر را بشرح آورده اند. (از تاج العروس). شهری است به یمن، از آن شهر است موسی بن طارق و محمد بن یوسف و محمد بن شعیب که محدثان اند. (آنندراج). شهری است (بعربستان) از یمن و هیچ شهری نیست از پس صنعا از یمن از این بزرگتر و از وی بر سه روزه راه حدود حبشه است و بازرگانی ایشان سیم است و زر ولکن دوازده درم ایشان یک درم سنگ سنجد و دیناری از وی، یک درم سنجد. (حدود العالم). یاقوت آرد: زبید نام یک وادی است که در آن وادی شهری است بنام حصیب، سپس این شهر بنام آن وادی یعنی زبید اشتهار یافت تا آنجا که جز به نام زبید شناخته نشود. زبید (یا حصیب) شهری است مشهور در یمن که در روزگار مأمون عباسی ایجاد شد روبروی ساحل غلافقه و ساحل مندب. زبید نامیست که مرتجلاً بر این شهر نهاده شده و جمعی کثیر از علماء بدان منسوب اند. روزی یک عده از اولاد زیاد و هشام را بنزد مأمون بردند. در میان آنان مردی بود از بنوتغلب بنام محمد بن هارون. مأمون با آن جمع سخن گفت و از نسب و نژادشان پرسید، بنی زیاد و بنی هشام نسبت خود گفتند، و چون تغلبی نام و نسب خود بازگفت مأمون بگریست و گفت مرا با محمد بن هارون چه کار... آنگاه بفرمود او را آزاد کردند بخاطر نام خود و نام پدرش، اما امویان و زیادیان را فرمان کشتن داد. یکی از بنی زیاد که فرمان قتل را شنید مأمون را گفت یا امیرالمؤمنین چه دروغزنند مردمی که ترا به حلم و بخشایش و پرهیز از ریختن خون ناحق، می ستایند... اگر تو ما را بخاطر گناه ما میکشی بخدا سوگند هیچگاه از طاعت خارج نگشتیم و ترک جماعت نگفتیم و اگر بخاطر جنایاتی که بنی امیه در خاندان شمامرتکب شده اند دستور کشتن میدهی خداوند فرماید: ’و لاتزر وازره وزر اخری’. (قرآن 164/6، 15/17، 18/35، 7/39). مأمون را سخن او خوش آمد و جمله را که از صد تن بیشتر بودند ببخشید و حسن بن سهل برای آنان میهمانی مفصلی ترتیب داد. بسال 202 که با ابراهیم بن مهدی بیعت شد، نامه ای از حاکم یمن رسید مشعر به اینکه قبیلۀ اعاشر در تهامه سر از طاعت پیچیده اند. حسن بن سهل یکی از زیادیان را که محمد بن زیاد نام داشت و همچنین مروانی و تغلبی را نزد مأمون ستود و بنیکی یاد کرد و گفت اینان مردانی متعصب اند، برای سرکوب کردن شورشیان یمن میتوان از وجود آنان استفاده کرد. مأمون بفرمود تا زیادی و آن دو تن را به یمن بفرستند ابن زیاد را با سمت امیری، ابن هشام را با سمت وزیری و تغلبی را با مقام قضاء. زیادی در سومین سال به حج رفت، سپس به یمن بازگشت، و تهامه را گشود و زبید را بسال 204 پی افکند. (از معجم البلدان). و در ذیل ’حصیب’ آرد: حصیب نام آن وادی است که زبید در آن واقع است، ابن ابی دمینۀ همدانی گوید: حصیب قریۀ زبید است و آن سرزمین اشعریان است، در برخی از نقاط آن، بنووافد (از بنوثقیف) با اشعریان آمیخته و هم مسکن شده اند. جمحی آرد: حصیب اسم مدینۀ زبید و زبید اسم وادی است.
ابن بطوطه آرد: زبید شهری است بزرگ که جزء خاک یمن بشمار میرود و تا صنعاء چهل فرسخ فاصله دارد. درکشور صنعاء شهری به بزرگی و ثروت زبید نیست، در این شهر باغ بسیار و آب و میوه و موز فراوان است. زبید در میان بیابان و دور از دریا واقع شده و یکی از مراکز یمن... و زیباترین شهرهای آن میباشد... مردم آن خوشخوی و لطیف طبع و زیباروی هستند و زنان زبید در جمال و خوشگلی ممتازند. وادی الحصیب، که در بعضی از روایات به پیغمبر (ص) نسبت داده شده است که به معاذ فرموده هر وقت بوادی الحصیب رسیدی تند بدو (تا گرفتار زنان آن نشوی) همین جا است. مردم زبید زمستان و تابستان هر روز شنبه را تعطیل میکنند و بباغهای خرما میروند. در این روزها کسی از اهل خود شهر یا از غربا در خانه نمی ماند. مطربان و بازاریان نیز از شهر بدر میروند و فروشندگان میوه و حلوا متاع خود را در بیرون شهر عرضه میکنند. زنها سوار محمل و شتر میشوند و در این گردشها شرکت میکنند. زنان زبید با آن همه جمال و دلربایی که گفتم، دارای مکارم اخلاق و صفات نیکو می باشند و مخصوصاً غریبان را بر مردم بومی ترجیح میدهند وهرگز مانند زنان ولایتهای ما از ازدواج با غربا سر بازنمی زنند و چون شوهر بخواهد آن شهر را ترک گوید، زن تا بیرون شهر به بدرقۀ او می آید و پس از انجام دادن مراسم خداحافظی برمیگردد و اگر زن بچه دار شده باشدسرپرستی بچه را در غیاب پدر بعهده میگیرد و برای ایام غیبت شوهر مطالبۀ نفقه و کسوه و غیرها نمیکند...اما زن زبیدی هرگز از شهر خود بیرون نمیرود و... راضی نمیشود که ترک وطن گوید. علماء و فقهای زبید عموماً مردمی صالح و متدین و امین و دارای مکارم اخلاق میباشند، ازجملۀ آنان من با شیخ ابومحمد صنعایی و فقیه صوفی محقق ابوالعباس ابیانی و محدث فقیه ابوعلی زبیدی ملاقات کردم و در جوار آنان منزل داشتم. (از سفرنامۀ ابن بطوطه ترجمه محمدعلی موحد ص 241 و 242). وبستانی آرد: زبید همان سابات قدیم است. شهری است محکم در یمن بر کنار رود زبید. فاصله آن تا مصب رود زبید در بحر احمر پانزده میل و تا صنعاء یکصدوده میل است. (از دائرهالمعارف بستانی). رجوع به صفه جزیره العرب ص 119، تقویم البلدان ابوالفداء ص 88 و 89، احسن التقاسیم صص 84- 86، تاریخ قم ص 283 و 284، انساب سمعانی، البلدان یعقوبی ص 318 و 319، معجم البلدان مخلاف و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(زُ غَ)
مرغی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ غَ)
از جای برجستن باشد بر مثال آهو. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). برجستگی از جای مانند آهو. (ناظم الاطباء). خیز. جست. جستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کرد رو به یوزواری یک زغند
خویشتن را زآن میان بیرون فکند.
رودکی (یادداشت ایضاً).
، بمعنی آواز وصدای بلند هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). بمعنی بانگ بلند که درندگان کنند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
زغندی برزدم چون شیر بر روباه درغانی.
ابوالعباس (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، آواز سیاه گوش و یوز را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). بخصوص بانگ یوز را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، خود یوز را زغند گفته اند، چنانکه فردوسی ’؟’ گفته:
بغرید بر وی چو شیر و زغند.
(انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
بطنی است از عرب به غوطۀ دمشق و از خاندانهای جلیل غوطه بشمار میرود. در مسالک الابصار آمده: امارت آنان با بنی نوفل است و در تحت فرمان نواب شامند و هیچیک از امراء عرب در آن جا فرمانروایی ندارند، پیرانی از میان خود آنان در رأس ایشان قرار دارند. دیار محل سکونت این خاندان تا ’ام اوعال’ و ’رویشدات’ امتداد دارد. مؤلف مسالک افزوده است که فرقه ای از این زبید در ’صرخد’ سکونت دارند و توضیح نداده است که از کدام ریشه و اصل اند. (از نهایه الارب قلقشندی ص 269). و در السلوک آمده: زبید اسم قبیله ای است که در اطراف دمشق مسکن داشتند و هر یک از شاخه های این قبیله بنام ناحیه ای که در آن سکونت داشته اند شهرت یافته است. این شاخه ها عبارتند از: زبید غوطه، زبید مرج، زبید صرخد، زبید حوران و زبید احلاف. مسکن شاخۀ اخیر نزدیک رحبه در جوار منازل آل فضل بوده است. (محمد مصطفی زیاده در حاشیۀ السلوک ج 1 ص 464). رجوع به معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله و صبح الاعشی ج 2 ص 321 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
مسکه. (منتهی الارب) (آنندراج). زبد. (اقرب الموارد). مسکه و روغن تازه و کف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَغْ غا)
نهر زغاد، جوی بسیارآب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
فرسوده. مانده. خسته. آزرده. رنجیده. (ناظم الاطباء). ظاهراً زکیده. رجوع به زکیدن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
اندک از هر چیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). قلیل. (اقرب الموارد) ، تنگ خو، کم خوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رودبار تنگ. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غِزْ یَ)
سخت آواز. یا آن تصحیف غرّید است. (منتهی الارب). الشدید الصوت، و قیل هو تصحیف غرّید بالراء المهمله. (از اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به غرّید شود، گیاه نرم و نازک. یا آن به راء مهمله است. (از منتهی الارب). الناعم من النبات او هو بالراء ایضاً. (تاج العروس). گفته اند آن غرید به راء مهمله است. (از اقرب الموارد). رجوع به غرید شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
عیش رغید، زندگانی فراخ و با آسایش. (ناظم الاطباء) ، مرد فراخ زیست. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
زائد. نموکننده و افزون شونده. (اقرب الموارد). بالنده. افزون شونده. نموکننده. (ناظم الاطباء) ، مافوق. علاوه و زیادتر و افزون تر. (ناظم الاطباء) ، افزون. (آنندراج). فراوان. بسیار:
خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است.
منوچهری.
، ضمیمه و زیادتی. (ناظم الاطباء). و رجوع به زایده شود، فزونی دهنده و زیاده کننده. (اقرب الموارد) ، غیر لازم. (قاموس عصری عربی -انگلیسی) ، اهل عربیت کلمه ای را گویند که وجود و عدم آن به معنی اصلی زیانی نرساند هر چند خود خالی از فایدتی نیست. و بدین معنی است حروف زیاده چنانکه از ’فوائد ضیائیه’ بدست می آید. (از کشاف اصطلاحات الفنون). زائد، گاه حرفی است که با کلمه ترکیب میشود. این حروف را در آغاز کلمه، دواخل و در وسط کلمه محشیات و درآخر کلمه، کواسع گویند. (از مجلۀ لغه العرب سال 8 ص 551). و زائد (در صورتی که بطور مستقل آید و با کلمه ترکیب نشود) بر دو قسم است: قسم اول، زائد غیرمعین چنانکه در جمله دو لفظ مترادف آرند. بکار بردن این گونه زائد را تطویل گویند مانند کلمه کذب و مین دراین جمله: سخن فلان را کذب و مین یافتم. که یکی از این دو غیرلازم و زائده است. قسم دوم، زائد لا علی التعیین (غیرمعین) است که آن را حشو نامند، مانند کلمه سخنی، در این جمله: سخن فلان را سخنی دروغ یافتم. که آوردن سخنی بیفائده و زائد است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ابوالبقاء آرد:
بکار بردن زائد در کلام عرب، بایستی بمنظور فایدتی باشد لفظی یا معنوی، و گرنه لغو است. فایدۀ لفظی آن است که جمله بوسیلۀ آن زائد بزیور فصاحت بیشتر یا استقامت وزن و یا حسن سجع آراسته گردد. فائدۀمعنوی آن است که معنی جمله، بدان زیاده مؤکد گردد. چنانکه افزودن من و با در خبر ما و لیس افادت استغراق کند. و گاه نیز با آوردن یک زائد فایدۀ لفظی و معنوی هر دو حاصل گردد. در قرآن، زائد برای مزید استحکام و استقامت ترکیب، بسیار آمده است. و رسم عرب بر آن است که گاه اسم و یا فعل زائد (بمنظور فایدتی) درجمله می آورند مانند اسم در بسم اﷲ الرحمن الرحیم و کان در کیف نکلم من کان فی المهد صبیا. گاه نیز برخی کلمات را ناقص بکار میبرند چنانکه گویند: درس المنا، یعنی درس المنابر و لیس شی ٔ علی المنون بخا یعنی بخال. (از کلیات ابوالبقاء زیاده). و رجوع به دائره المعارف بستانی زیاده و زیاده در این لغت نامه شود، اهل عربیت حروف عضو اصلی یک کلمه را زائد گویند و برای تعلیم آن به مبتدیان و مشخص ساختن آن از حروف اصلی در نزد ایشان، قانون سنجش وزن کلمه با ’فاء و عین و لام’ وضع شده، بدین گونه که هر حرفی ازکلمه که در مقابل یکی از این سه حرف بترتیب قرار گیرد اصلی و آنکه چنین نیست زائد است. برای شناختن حروف زائد و اصلی کلمات در اصل لغت نیز روشهائی گفته شداست مانند: اشتقاق و عدم نظیر و غیر آن و شرح آن درحاشیۀ جاربردی بر شافیۀ صرف آمده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 612). و رجوع به حرف زائد و حروف زائد، حرف زیاده و حروف سئلتمونیها شود، در علم قافیه حرف مزید را گویند و آن از حروف قوافی است. در منتخب تکمیل الصناعه می آرد: مزید حرفی است که بخروج پیوندد، مانند شین بستمش و پیوستمش و این اصطلاح فارسیان است و بعضی مزید را زائد نام کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، عدد زائد یازائد. از اقسام زوج، عددی است که مبلغ اجزاء آن از جملۀ آن افزون باشد، چون دوازده که نصف آن با ربع آن، با سدس آن با دوازده یک آن، شانزده باشد، دستان زاید یا زائد. دستانی است که گاهی بر بالای دستان سبابه بندند، در اصطلاح محاسبان در جبر و مقابله، مستثنی منه را گویند چنانکه اگر گفته شود: عندی ماءه الا مال، ماءه (صد) مستثنی منه و زائد است. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ ترکیه ج 1 ص 202 و 676) ، قطع زاید یا زائد. شکل هذلولی.
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
بطنی از قبیلۀ مذحج قوم عمرو بن معدیکرب، از آن قومست محمد بن ولید صاحب زهری و عده ای دیگر... (از شرح قاموس). ابن درید در جمهره گوید: بنوزبید بطنی ازعرب است، از آن بطن است عمرو بن معدیکرب، نام پدر و سرسلسلۀ این بطن عصم است و او را زبید از آنرو گفتند که او گفت: من یزبدنی رفده، کنایت از اینکه چه کسی با من هم پیمان میشود. (از جمهرۀ ابن درید ج 1 ص 244). زبید بطنی است از مذحج قوم عمرو بن معدیکرب بن عبداﷲ بن عمرو بن عصم بن عمرو بن زبید الاصغر. کنیت عمرو، ابوثور است و با وفد زبید شرفیاب به حضرت رسالت شد و بسال 9 هجری اسلام پذیرفت و در فتحهای مسلمانان حضور داشت و در جنگ قادسیه یا در نهاوند کشته شد. (از تاج العروس). زبید بطنی است از مذحج قوم عمرو بن معدیکرب، از ایشانست محمد بن ولید صاحب زهری و محمیه بن جزء و محمد بن حسین و هر دو پسرش که لغویان اند. (منتهی الارب). و سمعانی آرد: زبید قبیله ای کهن است و نام (مؤسس) آن منبه بن صعب است که آنرا زبید اکبر گویند و مرجع همه شاخه های قبیلۀ زبید است. (از انساب). و قلقشندی آرد: بطنی است از بطون سعدالعشیره. این بطن اولاد منبه بن مصعب بن سعدالعشیره اند. و این بنوزبید (بنومنبه الاکبر) را زبید الاکبر گویند و زبید حجاز ایشانند. یکی از خاندانهای این بطن خاندانی است بنام زبیدکه آن را زبید الاصغر نامند و ایشان اولاد منبه اصغر بن ربیعه... بن منبه اکبرند. (از صبح الاعشی ج 1 ص 327). و در العقد الفرید آمده: اعرابیی به جامع بصره درآمد بسوی چپ و راست نظر کرد، جوانانی خوش لباس و نیکوروی دید که بر گرد عتبۀ مخزومی حلقه زده اند، اعرابی بدان حلقه درآمد. عتبه روی بدو کرد و از نسب و قبیلۀ او بپرسید، اعرابی پاسخ داد: از مذحج. دیگر بار گفت ’اء من زیدها الاکرمین او من مرادها الاطیبین’. اعرابی پاسخ داد: نه از زیدم نه از مراد، من از گل بوستان مذحج یعنی زبیدم. (از العقد الفرید ج 4 ص 131)
یکی از قبایل یمن. (لسان العرب). ابن حائک آرد: بلد زبید، بلاغ است که وادیی است دارای نخل و آن غیر بلاغ است در بلد خثعم (یکی دیگر از قبایل یمن). و این بلاغ (بلاغ زبید) در پایین خنقه واقع است و تا ’وره’ و ’اعدان’ امتداد دارد، اینها همه مراتع ’رنیه’ بشمار میروند. اغلوق، بنومازن و بنوعصم از قبائل زبیدند که در این بلاد سکونت دارند. اراکه ناحیتی است از دیار خثعم که در پایین بلد قبیلۀ زبید قرار دارد. (از صفه جزیره العرب ص 116). و در ص 94 از آن کتاب آرد: هلیل و صید و ذوکزّان وادیهایی هستند متعلق به بنوحبش از زبید و این قبیله در وسط سرزمین قبیلۀ زوف اقامت دارند. و در ص 55 در زیر عنوان ’مدن الیمن النجدیه و ما شابه النجدیه’ آرد: پس از آن (پس از ذمار) شهر رداع است که سکنۀ آن مخلوطی از اسودیان حمیر و خولان و بلحرث و عنس اند و در بادیه های اطراف آن ربیعیان و زیادیان و بلحرث و بنوحبیش از زبید سکونت دارند. ابن خلکان آرد: زبید قبیله ای است بزرگ به یمن، و گروه بسیاری از صحابه و دیگران از آن برخاسته اند و منسوب بدان را زبیدی گویند. (از وفیات الاعیان، چ محمد محیی الدین عبدالحمید ج 4 ص 9). ابن ابی یعقوب آرد: سکنۀ حصیب زبیدند و اشعریان. (از کتاب البلدان ضمیمۀ الاعلاق النفیسه چ لیدن ص 320) :
و حی زبید یوم حابس قتلوا
و یوم بنی سعد شفیت غلیلی
و خثعم ارویت القنا من دمائها
بشفان حتی سال کل مسیل.
مالک بن حریم همدانی (از صفه جزیره العرب ص 170)
از عشائر حله است. گویند اصل آن از یمن است. محل سکونت این عشیره، منطقه ای است میان مسیب و حله و بخشی از آن نیز بر کنار نهر دجله سکونت دارند. مهمترین بطون این عشیره، معامره، جحیش و بوسلطان اند. شغل بیشتر افراد عشیرۀ زبید زراعت است و برخی از آنان نیز به گله چرانی اشتغال دارند. برطبق یک آمار تقریبی افراد این عشیره پانزده هزار تن میباشند. (از معجم قبایل العرب کحاله)
بطنی است از بنی مسروح که مالک مرز ’رابغ’ و نیز مالک اراضی فراوان دیگر که ’درب الحج’ از آن جمله است، میباشند. زبید خود به چندین رشته تقسیم میگردد بدین قرار: صحف، عصوم، مغاربه، صیّاده، وفیان، جعاثهه، هنود، جراجره، عزاره، ولدیّه، جهده و عسلان. (از معجم قبایل العرب عمر رضا کحاله از کتاب قلب جزیره العرب، الرحله الیمانیه و مرآه الحرمین ابراهیم رفعت پاشا، تاریخ سینا تألیف نعوم شقیر ورحلۀ حجازیه بتنونی و دلیل الحج محمدپاشا صادق)
یکی از قبائل عرب است و دیار آنان در شمال قنفده است. بزرگترین شاخۀ این قبیله، آل ضیر، بنوزبده، آل سعیده، آل املحی، بنوعتمه، صلاّعبه، دفره، مشعف، آل جمیل، جدارمه و عجلین است. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از کتاب قلب جزیره العرب فؤاد حمزه ص 153 و کتاب الرحله الیمانیۀ شریف برگانی ص 17، 65 و 202)
بطنی است از قبیلۀ طی. این بطن بنوزبیدبن معن بن عمرو بن عنیزبن سلامان بن عمرو بن غوث بن طی اند. ابن سعید گوید: این زبید همان قومند که در دشت سنجار از جزیره فراتیه سکونت دارند، و مقربن فضل شهابی آنان را یاد کرده و زبید الاحلاف خوانده است. (از صبح الاعشی ج 1 ص 321). رجوع به زبید الاحلاف شود
لغت نامه دهخدا
(ثُ غَ)
بلفظ تصغیر. آبی است از بنی عقیل. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
تصغیر زبد است بمعنی عطیه. بخشش. (ازتاج العروس از ابن درید). و رجوع به ’زبیده’ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
گیاه نازک دوتا وکژشده از نرمی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گیاه نرم دوتاشده. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
بمعنی افشرده و فشارده باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زهید
تصویر زهید
بسیار پارسا اهرو اشوک اندک، تنگخو، کمخوار، رودبار تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغاد
تصویر زغاد
رود پر آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغند
تصویر زغند
آواز جانوران مانند سیاه گوش و یوز، آواز بلند صدای بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغیر
تصویر زغیر
برزک، تخم کتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغیم
تصویر زغیم
سهره فرنگی گلو بریده از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زکید
تصویر زکید
خسته و آزرده و رنجیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاید
تصویر زاید
فراوان، بسیار نمو کننده، افزون شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رغید
تصویر رغید
زیست فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغند
تصویر زغند
((زَ غَ))
آواز بلند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاید
تصویر زاید
اضافه، غیرلازم، فراوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاید
تصویر زاید
فزون
فرهنگ واژه فارسی سره