جدول جو
جدول جو

معنی زغاریت - جستجوی لغت در جدول جو

زغاریت(زَ)
فریادی که زنان تازی در وقت خوشحالی و شعف مینمایند. هلهله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغایرت
تصویر مغایرت
تفاوت، اختلاف، در ادبیات در فن بدیع آن است که شاعر در دو مصراع یا دو بیت چیزی را که مدح کرده ذم کند یا آنچه را که ذم کرده مدح بکند، تلطف، برای مثال می کنم شکوه ز هجران و زوالش خواهم / که مرا بعد وصال آمد و گردید وبال ی هجر را باز کنم شکر و عزیزش دارم / که پس از هجر میسر شود البته وصال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اغارید
تصویر اغارید
آوازهای خوش و طرب انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زغارچه
تصویر زغارچه
غازایاقی، گیاهی بیابانی با برگ هایی دراز و بریده شبیه پای کلاغ با گل هایی سفید، ارتفاعی درحدود ۳۰سانتی متر و تخم هایی ریز و تلخ مزه، به عنوان سبزی خوردن مصرف می شود
پای کلاغ، کلاغ پا، آطریلال، اطریلال، پاکلاغی، رجل الغراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عفاریت
تصویر عفاریت
عفریت ها، موجودات زشت، بدها و سهمناک ها، خبیث ها، منکرها، زنان پیر و زشت، غول ها، جمع واژۀ عفریت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغارات
تصویر مغارات
جمع واژۀ مغاره، غار، شکاف معمولاً وسیع و عمیق در زیر زمین یا داخل کوه که در اثر انحلال مواد داخلی آن یا حرکات پوستۀ زمین به وجود می آید، مغار
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
جمع واژۀ زرّق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع زرق، مرغی است شکاری. (آنندراج). رجوع به زرق شود
لغت نامه دهخدا
(زُ ری یَ)
گروهی ازغلات شیعه اند، از یاران زراره بن اعین. رجوع به ابوعلی، خاندان نوبختی اقبال ص 256 و بیان الادیان شود
لغت نامه دهخدا
(قَ کَ دَ)
مصدر جعلی است از زجاج و ’یّت’ مصدری بمعنی زجاجی بودن، شیشه ای بودن، شفاف بودن چون شیشه و آبگینه گون بودن. شفافیت
لغت نامه دهخدا
(سَ)
جمع واژۀ سبروت و سبریت: ارض سباریت، زمین فراخ بی آب و گیاه. (منتهی الارب). جمع واژۀ سبروت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جمع واژۀ تغرید. (ناظم الاطباء). و رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آنچه برگردانیده شود از نهال خرما و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه برگردانیده شود از نهال خرما و جز آن بجای اصلی که در آن کاشته شود و در حدیث آمده: و ینبتون کما تنبت التغاریز. (از اقرب الموارد). و واحد آن تغریز است. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خرّیت. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خریت در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
درداب، شمامه، دستنبویه، کچری، و بلغت اهل شام شمام خوانند و به فارسی دستنبو و به اصفهانی دستنبویه، (اختیارات بدیعی)، و آن نوعی از خربزۀکوچک است در نهایت خوش خط و خالی و خوش بوئی بوئیدن آن دماغ را گرم کند و سده بگشاید، (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بریت، بمعنی صحرا، و این لغتی است دربریه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به بریه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ شُ دَ)
فرماندهی. آمریت. ضد مأموریت و اطاعت. صاحب نفائس الفنون نویسد: نفس آدمی بحسب هوی و طبیعت و بحکم ’ان النفس لاماره بالسوء’ پیوسته خواهد که فرمانده بود نه فرمانبر و این صفت عین منازعت است با حق تعالی در الهیت و معبودیت. پس هرگاه که در نفس سالک صفت انقیاد اوامر الهی پدید آمد اماریت او به مأموریت مبدل شود و این تنازع و تمانع مرتفع گردد. (از کتاب علم تصوف نفائس الفنون) ، تنقیه کردن. داخل کردن مایعات درامعا و احشا از پایین برای پاک کردن رودۀ انسان یاحیوان و رفع یبوست. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). احتقان. حقنه. دستور. و شیشۀ اماله آلتی است بشکل قیف که دنبالۀ آن دراز و نوکش کج است و در داخل کردن داروهای آبکی و مایعات برودۀ انسان یا حیوان بکار برده میشود. (ناظم الاطباء). و آب اماله مایعی است که بوسیلۀ اماله داخل روده کنند، میل دادن فتحه است بسوی کسره. (از تعریفات جرجانی). میل دادن فتحه بسوی کسره و الف بسوی یاءاست. (از شرح ابن عقیل بر الفیۀ ابن مالک). میل دادن صوت ’آ’ (الف) به ’ی’ (در قدیم یای مجهول ٌ و اکنون یای معروف). (فرهنگ فارسی معین). مانند: نهاب =نهیب، خضاب = خضیب، سلاح = سلیح، آمن = ایمن، رکاب = رکیب، کتاب = کتیب، حساب = حسیب، حمار = حمیر، مرا = مری، جهاز = جهیز، عتاب = عتیب، حجاب = حجیب، جراب (انبان) = جریب، احتراز = احتریز، املا = املی، استهزا = استهزی. بعض شاعران کلمات فارسی را هم بصورت ممال بکار برده اند، مانند رهی (= رها) در این بیت:
آن خلایق بر سر گورش مهی
کرده خون را از دو چشم خود رهی.
مولوی.
چون در قدیم یاء کلمات ممال مانند یاء مجهول تلفظ میشده است شاعران متقدم فقط یاء مجهول را با کلمات ممال قافیه میکرده اند. شمس قیس رازی نویسد: ’میان مکسور معروف و مکسور مجهول در قوافی جمع نشاید کرد از بهر آنکه یاء در مکسور معروف اصلی است و در مکسور مجهول گویی منقلب است از الف، و از این جهت آنرا با کلمات ممالۀ عربی ایراد توان کرد چنانکه انوری گفته است:
بدین دوروزه توقف که بو که خود نبود
درین مقام فسوس و درین سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنچه عاقبتش
ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب’.
(المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 192).
بعض متأخران نیز میان معروف و مجهول فرق گذاشته و کلمات ممال را فقط با یاء مجهول قافیه کرده اند، چنانکه ادیب پیشاوری گوید:
این زشت بی هنر شکم ناشکیب من
بدریده پیش هر کس و ناکس حجیب من
آزاد راندمی بجهان توسن مراد
گر میکشید قصد تو دست از رکیب من
دست فرشته گشت غمی از حساب تو
تا خود چه بود خواهد زین پس حسیب من
خواندم هرآنچه بد ز طمع در کتاب تو
هشتی هرآنچه بد ز ورع در کتیب من
تا گشت پر جراب تو از طیب و از خبیث
خالی شد از فضایل عقلی جریب من.
(از گنج سخن دکتر صفا ج 3 ص 276).
در بیت اخیر اصل کلمه (جراب) را در مصراع اول و ممال آنرا در مصراع دوم آورده است. (راهنمای کتاب، سال پنجم ص 164، مقالۀ پروین گنابادی) :
لاله میان کشت درخشد همی ز دور
چون پنجۀ عروس بحنّا شده خضیب.
رودکی.
شب عاشقت لیلهالقدر است
چون تو بیرون کنی رخ از جلبیب.
رودکی.
تیغش بخواست خورد همی خون مرگ را
مرگ از نهیب خویش مر آن شاه را بخورد.
عمارۀ مروزی.
شکسته سلیح و گسسته کمر
نه بوق و نه کوس و نه پای و کمر.
فردوسی.
نه با این ایمنی دارد نه با آن
گهی از مال می ترسد گه از جان.
فخر گرگانی.
نبینی آنکه در دریا نشیند
چه مایه زو نهیب و رنج بیند.
فخر گرگانی.
بدو گفت کای شاه با فرّ و زیب
به پیکار ما رنجه کردی رکیب.
حکیم ایرانشاه بن ابی الخیر.
این جهان را بجز از خوابی و بازی مشمر
گر مقری بخدا و برسول و به کتیب.
ناصرخسرو.
بهرۀ خویشتن از عمر فراموش مکن
رهگذارت بحساب است نگه دار حسیب.
ناصرخسرو.
کی شود عز و شرف بر سر تو افسر و تاج
تا تو مر علم و خرد را نکنی زین و رکیب.
ناصرخسرو.
شرح آنرا گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری.
مولوی.
ور دوست دست میدهدت هیچ گو مباش
خوشتربود عروس نکوروی بی جهیز.
سعدی.
گرتیغ میزنی سپر اینک وجود من
عیار مدعی کند از کشتن احتریز.
سعدی.
از دست قاصدی که کتابت بمن رسید
در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب.
سعدی.
رومیانه روی دارد زنگیانه زلف و خال
چون کمان چاچیان ابروی دارد پرعتیب.
سعدی.
از عجایبهای عالم سی ّ و دو چیز عجیب
جمع می بینم عیان در روی او من بی حجیب.
سعدی.
خواجه خود گوید زینگونه فزون دارم شعر
که مرا وقت نباشد پی شرح و املیش
چون فروخواند بر خلق بصد گونه امید
مردم نادان صد گونه کنند استهزیش
آن یکی گوید کاین شاعرک بی سر و پای
کیست تا مرد بیندیشد ازمدح و هجیش.
ملک الشعرای بهار (دیوان ج 2 ص 436)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جمع واژۀ زغلول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). یقال: له زغالیل کثیره، ای اطفال کثیره... (اقرب الموارد). رجوع به زغلول در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(زُ ی یَ)
نوعی از سگ. (از صبح الاعشی ج 2 ص 43)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اغارید
تصویر اغارید
آواز و خواندن پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغارچه
تصویر زغارچه
قازیانی آطریلال اطریلال رجل الغراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعاریز
تصویر زعاریز
به گونه رمن سرگین چسبیده چسبیده به پشم جانور
فرهنگ لغت هوشیار
دیدار کردن (شخص بزرگ و محترم) باز دید کردن، بمشاهده متبرک و بقعه ها رفتن، دعایی که به عنوان تشرف باطنی برای امامها امامزاده ها و اولیا خوانند حجع: زیارات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباریت
تصویر سباریت
جمع سبروت، کویرها، نیکی هایی اندک، درویش ها، نیازمندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثغاریر
تصویر ثغاریر
به گونه رمن دستنبو از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفاریت
تصویر عفاریت
اهریمنان، دیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاریات
تصویر غاریات
تیره ده مستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراریت
تصویر فراریت
از ساخته های فارسی گویان نپایی نپایایی گریزانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغایرت
تصویر مغایرت
غیر یکدیگر بودن، خلاف هم بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغارید
تصویر مغارید
جمع مغرود، چتر دیوها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغارات
تصویر مغارات
جمع مغاره، دها ران شکفت ها جمع مغاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغارید
تصویر اغارید
((اَ رِ))
جمع اغروده، آواز پرندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغایرت
تصویر مغایرت
((مُ یِ رَ))
مخالفت، غیر هم بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عفاریت
تصویر عفاریت
((عَ))
جمع عفریت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغایرت
تصویر مغایرت
ناسازی، نایکسانی، ناسازگاری
فرهنگ واژه فارسی سره
نیرنگ بازی
دیکشنری اردو به فارسی