جدول جو
جدول جو

معنی زعجه - جستجوی لغت در جدول جو

زعجه
(زَ جَ)
آواز. نعره. فریاد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زنجه
تصویر زنجه
نوحه، مویه، ناله و زاری، برای مثال به مرگ دیگران تا چند زنجه / نه مرگ آرد تو را هم در شکنجه؟ (فخرالدین ابوالمعالی - لغتنامه - زنجه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زوجه
تصویر زوجه
همسر مرد، زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نعجه
تصویر نعجه
گوسفند، ماده میش
فرهنگ فارسی عمید
(زَ جَ لَ)
بدخلقی و تنگ خوئی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زعلجه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
پاره ای از مال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دادن و بریدن برای کسی پاره ای از مال. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زعب. (ناظم الاطباء). رجوع به زعب شود
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ / جِ)
درد اندرون شکم و زحیر باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). درد شکم. زحیر. (فرهنگ فارسی معین). در فرهنگ بمعنی درد درون و زحیر آمده. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ای بس که کشد زحیر و زنجه
آن کو بچه باز و طفل گایست.
ابن یمین (از انجمن آرا).
، بمعنی گریه و نوحه و مویه هم آمده است. (برهان). گریه. مویه. ناله. (ناظم الاطباء). نوحه و مویه. (فرهنگ فارسی معین). بمعنی نوحه و اینکه صاحب فرهنگ زمنج بمعنی نوحه گفته سهو کرده چه زنج و زنجه بمعنی نوحه است، چنانکه فخرالدین ابوالمعالی گفته:
به مرگ دیگران تا چند زنجه
که مرگ آرد ترا هم در شکنجه.
(انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به زنج شود، تسلسل را نیز گویند. (برهان). بمعنی تسلسل که برادر دور است و اجمالاً معنی تسلسل آنکه عددی و بعدی وجود داشته باشد که غیرمتناهی بود و این محال است. (انجمن آرا) (آنندراج). تسلسل. (ناظم الاطباء). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 249 شود
لغت نامه دهخدا
(زِ مِجْ جَ)
زمجهالظلیم، نوک شترمرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ وَ جَ)
جمع واژۀ زوج. (دهار) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِ رَ)
مؤنث زعر، یعنی زن کم موی. (ناظم الاطباء). رجوع به زعر و زعراء شود
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
زن. (آنندراج). زن. مقابل شوی. (ناظم الاطباء). زن. همسر مرد. ج، زوجات. (فرهنگ فارسی معین) (از اقرب الموارد). ربض. حلیله. حنه. ثرغامه. حوبه. منکوحه. حلال. همسر. جفت. همخوابه. زن. مقابل شوی و شوهر. ج، زوجات. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، جفت (مقابل فرد). (از دزی ج 1 ص 611)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُو جَ /جِ)
زوجه. (از فرهنگ فارسی معین). زن. مقابل شوی. و زن شخص و زن شوهردار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ جَ)
جمع واژۀ زیج. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به زیج شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
آغاز هر چیز، خوبی هر چیز. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، عنفوان جوانی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَجَ)
نعجه. رجوع به نعجه شود:
همچو داودم نود نعجه مراست
طمع در نعجۀ حریفم هم بجاست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نَ جَ)
ماده میش. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 100) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (دهار). میش ماده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). میش. (غیاث اللغات). گوسفند ماده. ج، نعجات و نعاج، گاو. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). گاو دشتی. (منتهی الارب) ، مادۀ گوسفند و آهو و گاو و گوسفند کوهی. (از متن اللغه). مادۀ آهو و ماده گاو دشتی. (دهار). ج، نعاج، نعجات، به کنایت زن را نعجه گویند. (از تاج العروس) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(زُ عَ رَ)
مرغی است ترسان و بیمناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ جَ)
بدخلقی و تندخویی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدی خلق مانند زعجله به تقدیم جیم و گفته اند صواب زغلجه، به غین معجمه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ قَ)
بانگ. فریاد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). صیحه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ کَ)
درنگ. توقف. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: لهم زعکه فی المکان، ای لبئه. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، در آفریقا بمعنی عقب. کون. دم. (از دزی ج 1 ص 593)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
آنکه در یک سال بچه دهد و در سال دوم نه. (منتهی الارب) (آنندراج). که در یک سال بچه دهد و در سال دوم ندهد. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ماده ای که در یک سال بچه دهد و در سال دوم ندهد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و در تکمله بالضم، زعله. (از اقرب الموارد) ، شترمرغ ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لغتی است در صعله. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ جَ جَ)
جمع واژۀ زج ّ. رجوع به زج شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
زاچه. زاج. زن نوزای. رجوع به زاج و زاچه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ جَ)
نیک سیاهی چشم با فراخی آن، و یا نیک سیاهی چشم در نیک سپیدی آن. (از منتهی الارب). سیاه بودن و فراخ بودن چشم. (از اقرب الموارد). دعج. و رجوع به دعج شود
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ سَ)
خود را نادان نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تجاهل. (اقرب الموارد) ، دیری گزیدن کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دشوار شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نعجه
تصویر نعجه
گوسفند ماده میش، گاو دشتی گوسفند ماده، جمع نعاج نعجات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعجله
تصویر زعجله
بد خویی تنگخویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعقه
تصویر زعقه
بانگ فریاد تلخاب چاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنجه
تصویر زنجه
ناله و زاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوجه
تصویر زوجه
جمع زوج، شویان شوهران مونث زوج: زن همسرمرد زن همسر مرد جمع زوجات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوجه
تصویر زوجه
((زُ جِ))
همسر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنجه
تصویر زنجه
((زَ جِ))
مویه، ناله، درد شکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زوجه
تصویر زوجه
همسر
فرهنگ واژه فارسی سره
بانو، جفت، حرم، زن، همخانه، همسر
متضاد: زوج
فرهنگ واژه مترادف متضاد