جدول جو
جدول جو

معنی زعاقه - جستجوی لغت در جدول جو

زعاقه
(تَ)
شور و تلخ و سطبر گردیدن آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(زَ عارْ رَ / زَ رَ)
بدخویی و تندی مزاج. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زعارت شود
لغت نامه دهخدا
(زَ ع ع)
اسب شتاب بسیاررو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
آب تلخ ستبر که خوردن نتوانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). (ازاقرب الموارد). رجوع به زعاقه شود، رمیدگی و یقال: وعل زعاق، یعنی بزکوهی رمنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ یَ)
دورتک شدن جوی. (منتهی الارب). دور تک شدن جوی و چاه. (از ناظم الاطباء). عمیق شدن چاه. معق. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(عَزْ زا قَ)
سرین. (منتهی الارب). است. (اقرب الموارد) ، حلقۀ دبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ قَ)
زمینی است به قرطبه. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به معجم البلدان شود، نهری است به واسط. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ قَ)
جای لغزان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، حروف زلاقه عبارت است از: ب، ر، ف، ل، م، ن. (المزهر ص 160، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَلْ لا قَ)
زمینی به اندلس نزدیک قرطبه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای به یمامه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از معجم البلدان). (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
جارو از شاخ و پر مرغ. (دزی ج 2 ص 592). رجوع به زعف شود
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ / زَعْ عا مَ)
گاو. (منتهی الارب) (آنندراج). گاو ماده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ مَ)
املاک خالصه که جهت مصارف عسکری داده میشود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَدْ دُ)
پریشان و متفرق ساختن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَرْ را قَ)
آب دزدک و آلتی که بدان مایعی راکه در جوف وی داخل کرده اند به قوت دفع می کند. (ناظم الاطباء). آب انداز. (مهذب الاسماء). منضحه. نضاحه. (تاج العروس). آبدزدک و آن آلتی است که بدان دواء زرق کنند در اهلیل بادبر و امثال آن. (از بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). انبوبه که بقدر تجویف آن عمودی در آن کنند که با کشیدن قسمتی از آن عمود در انبوبه آب بیرون جهد. سرنگ. آب دزدک. از ’زوریخ’ یونانی. تلمبۀ خرد قابل حمل. آلتی که بدان مایع یا داروئی را در تجاویف درونی جسم کنند. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : و با آن باد که قضیب را برانگیزانیده باشد هر دو با یکدیگر یار شوند و آب مردم در آن حالت بیرون اندازند همچون زراقه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). اگر قرحه کهن بود رحم بباید شست بماءالعسل به محقنه و زراقه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً). و هم به زراقه در مجرای بول چکانیدن... و علاج مثانه بیشتر به زراقه باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً). و کسی را که اندر مثانه ریشی یا سوزی بود به قضیب اندرچکاند به آلتی که آن را زراقه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً) ، آلتی است که آن را از مس یا روی بدون انحنا می سازند برای زرق نفت مانند منضحه. ج، زراقات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ زَ اَ دا)
سپری شدن: اعوق بی الدابه و الزاد اعاقهً، سپری شد. (منتهی الارب). رجوع به اعواق شود، درگذرانیدن اسب را در دوانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بشتابانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بشتاب دوانیدن و پیروز ساختن اسب را. (از متن اللغه) ، کندن چاه سر گرد ناگرفته را و برآوردن آنرا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کندن چاه و نیکو کردن آن. (از متن اللغه) ، نیکو گردانیدن مال را و اصلاح کردن آن را. (ناظم الاطباء). اصلاح کردن مال. (از متن اللغه) ، گرد گرفتن جای را پس ملک او شدن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). حیازت کردن جای راپس ملک او شدن، لازم ساختن سوگند چنانکه کفاره نداشته باشد. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(زَ قَ)
بانگ. فریاد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). صیحه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زناقه
تصویر زناقه
گلو بند، ایستار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعاره
تصویر زعاره
بد سرشتی بد خویی
فرهنگ لغت هوشیار
دارایی داراک که بخش بزرگش مرده ری (میراث) باشد، پذ رفتاری، مهتری سروری سالاری، بزرگ نژادی بزرگواری، پایندانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعقه
تصویر زعقه
بانگ فریاد تلخاب چاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعاق
تصویر زعاق
تلخ آب، شور خوراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعبقه
تصویر زعبقه
پراکندن پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراقه
تصویر زراقه
آبدزدک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراقه
تصویر زراقه
((زَ رّ قِ یا قَ))
آب دزدک
فرهنگ فارسی معین