جدول جو
جدول جو

معنی زشک - جستجوی لغت در جدول جو

زشک
(زُ)
دهی از دهستان شاندیز است که در بخش طرقبۀ شهرستان مشهد و 24 هزارگزی شمال باختری طرقبه واقع است و 1185 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشک
تصویر مشک
(دخترانه)
ماده ای با عطر نافذ و پایدار که از کیسه ای در زیر شکم نوعی آهوی نر به دست می آید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
کسی که بیماران را معالجه می کند، طبیب، برای مثال چو چیره شود بر دل مرد رشک / یکی دردمندی بود بی پزشک (فردوسی۱ - ۱۴۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
(بِ زِ)
طبیب و جراح. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). حکیم و طبیب و جراح را گویند، و با بای فارسی هم آمده است. (برهان). طبیب باشد و او را بجشک نیز گویند. (لغت فرس اسدی). طبیب. (غیاث اللغات). طبیب و بیطار. (ناظم الاطباء). و آنرا با زای فارسی پژشک نیز گویند و چون زا و جیم فارسی بیکدیگر تبدیل می پذیرند بچشک نیز گویند. (از آنندراج) :
باد خوارزمی چو سنگین دل بزشک دستکار
جیب پرمسبار دارد آستین پرنیشتر.
حکیم ازرقی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ زَ)
جغد باشد و آن پرنده ای است معروف. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(پِ زَ / زِ)
کسی که بدرد بیماران رسیدگی کند و بتدبیر و دارو شفا بخشد. پزشک. بجشک. طبیب. متطبب. حکیم. آسی. معالج:
بر روی پزشک زن میندیش
چون هست درست بیسیارت.
رودکی.
و ابرص همچنین است زیرا که مرض برص چیزی است که پزشکان همه مقرند که علاج نپذیرد. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
همه دیده ها زو شده پرسرشک
جگر پر ز خون شد نه پیدا پزشک.
فردوسی.
چو زین بگذری خسروا دیو رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک.
فردوسی.
چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بی پزشک.
فردوسی.
هر آنگه که دل تیره گردد ز رشک
مر آن درد را دیو گردد پزشک.
فردوسی.
وگر چیره شد بر دلت کام و رشک
سخنگوی تا دیگر آرم پزشک.
فردوسی.
بشد پیش خاتون دوان کدخدای
که دانا پزشکی نو آمد بجای.
فردوسی.
بسان پزشکی پس ابلیس تفت
بفرزانگی نزد ضحاک رفت.
فردوسی.
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیل سم درگذشت از پزشک.
فردوسی.
پزشکی که باشد بتن دردمند
ز بیمار چون بازدارد گزند.
فردوسی.
ز بینیش بگشاد یک روز خون
پزشک آمد از هر سوئی رهنمون
به دارو چو یک هفته بستی پزشک
دگر هفته خون آمدی چون سرشک.
فردوسی.
سه دیگر پزشگی که هست ارجمند
ز دانندگان نام کرده بلند.
فردوسی.
سوم آنکه دارم یکی نو پزشک
که علت بگوید چو بیند سرشک.
فردوسی.
سرآمد مرا روزگار پزشک
تو بر من مپالای خونین سرشک.
فردوسی.
نه آن خستگان را به بالین پزشک
همه جای غم بود و خونین سرشک.
فردوسی.
بگرییم چونین بخونین سرشک
تو باشی بدین درد ما را پزشک.
فردوسی.
هر آنکس که پوشید درد از پزشک
ز مژگان فروریخت خون سرشک.
فردوسی.
همیشه همی ریخت خونین سرشک
بدان درد شطرنج بودش پزشک.
فردوسی.
پزشکان فرزانه گردآمدند
همه یک بیک داستانها زدند.
فردوسی.
پزشکان گیتی بسام انجمن
همی چاره سازند از مرد و زن.
فردوسی.
پزشکان که دیدند کردند امید
بخون دل و مغز دیو سپید.
فردوسی.
به ایران زمین باز بردندشان
بدانا پزشکان سپردندشان.
فردوسی.
بپزشکانت احتیاج مباد.
لبیبی (از فرهنگ خطی).
مثل زنند که آید پزشک ناخوانده
چو تندرستی تیمار دارد از بیمار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 281).
دار نکو مر پزشک را گه صحت
تات نکو دارد او به دارو و درمان.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 650).
چون زدستی خود تبر بر پای خود
خود پزشک خویش باش ای دردمند.
ناصرخسرو.
نباشد پزشکش کسی جز که شاه
که درمانش سازد بگنج و سپاه.
اسدی (گرشاسب نامۀ کتاب خانه مؤلف ص 54).
بیدوائی که دید آن بیمار
گشت چندین پزشک در تیمار.
نظامی
- امثال:
بزاهد فربه و پزشک نزار مگروید.
عقاقیری ّ باسرمایه جراح جوان باید
پزشک پیر کارافتاده می شاید مداوا را.
، عرّاف.
- سرآمدن روزگار پزشک کسی را، از پزشک درگذشتن او. لاعلاج و بی درمان بودن درد او:
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم درگذشت از پزشک.
فردوسی.
سرآمد مرا روزگار پزشک
تو بر من مپالای خونین سرشک.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
طبیب، جراح، حکیم، پزشک آنکه بیماران را معالجه کند طبیب. توضیح اصح (بزشک) بابای موحده است ولی در قرون اخیر (پزشک) بابای سه نقطه متداول گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
شخصی که به درد بیماران رسیدگی کند و به دارو شفا بخشد، حکیم جغد کسی که تداوی امراض کند کسی که مرضی را معالجه و دستوردوایی برای بهبود دهد کسی که حرفه اش معالجه بیماران و مرضی باشد طبیب. یا پزشک یکم. درجه بالای پزشکی معمول در بیمارستانها و ادارات دولتی ایران و آن بالاتر از پزشک دوم است. یا پزشک دوم. یکی از پایه های پزشکی معمول و مجری در بیمارستانها و ادارات دولتی ایران و آن پایین تر از پزشک یکم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
((پِ زِ))
کسی که حرفه اش معالجه امراض است، طبیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زرشک
تصویر زرشک
آنبرباریس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
دکتر، طبیب
فرهنگ واژه فارسی سره
حکیم، دکتر، طبیب، نبض شناس، نبض گیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
1- اگر دختری در خواب ببینید که بیمار است و به پزشک مراجعه میکند، به این معنا است که میتواند بر ناراحتیهای خود غلبه کند. ، 2- اگر دختری پزشکی به خواب ببیند، نشانه آن است که از زیبایی خود برای خوشگذرانی های سبکسرانه استفاده می کند. اگر بیمار باشد و چنین خوابی ببیند، نشانه آن است که بر ناراحتی و نگرانی خود به زودی غلبه خواهد کرد. ، 3- اگر دختری پزشک پریشان و مضطربی را به خواب ببیند، نشانه آن است که در زندگی سعی و تلاش بیشتری برای پیش بردن اهدافش خواهد کرد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
طبيبٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
Doctor, Physician
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
docteur, médecin
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
lekarz
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
daktari
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
врач
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
Arzt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
ڈاکٹر , معالج
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
ডাক্তার , চিকিৎসক
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
의사
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
医生
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
医者 , 医師
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
רופא , רוֹפֵא
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
डॉक्टर , चिकित्सक
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
dokter
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
лікар
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
arts
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
doctor, médico
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
dottore, medico
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
doutor, médico
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از پزشک
تصویر پزشک
แพทย์ , แพทย์
دیکشنری فارسی به تایلندی