بمعنی وقار باشد و آن نگاهداشت نفس است از حرکات قبیحه که از قوت شهوانی ظاهر گردد. (برهان) (آنندراج). وقار. سنگینی. تقوا. پرهیزگاری. و نگاهداری نفس از حرکات قبیحه و شهوانی. (ناظم الاطباء). ظاهراً از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به زریوه شود
بمعنی وقار باشد و آن نگاهداشت نفس است از حرکات قبیحه که از قوت شهوانی ظاهر گردد. (برهان) (آنندراج). وقار. سنگینی. تقوا. پرهیزگاری. و نگاهداری نفس از حرکات قبیحه و شهوانی. (ناظم الاطباء). ظاهراً از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به زریوه شود
غریویدن، فریاد، خروش، بانگ بلند، بانگ و فریاد از روی خشم برای مثال تهمتن چو بشنید گفتار دیو / برآورد چون شیر جنگی غریو (فردوسی - ۳/۲۹۶) غریو برآوردن: بانگ و فریاد برآوردن، غریو کردن غریو برکشیدن: بانگ و فریاد برآوردن، غریو کردن غریو داشتن: بانگ و فریاد برآوردن، غریو کردن غریو کردن: بانگ و فریاد برآوردن
غریویدن، فریاد، خروش، بانگ بلند، بانگ و فریاد از روی خشم برای مِثال تهمتن چو بشنید گفتار دیو / برآورد چون شیر جنگی غریو (فردوسی - ۳/۲۹۶) غریو برآوردن: بانگ و فریاد برآوردن، غریو کردن غریو برکشیدن: بانگ و فریاد برآوردن، غریو کردن غریو داشتن: بانگ و فریاد برآوردن، غریو کردن غریو کردن: بانگ و فریاد برآوردن
زرینه. منسوب به زر. آنچه از زر ساخته شده باشد. زری. طلائی. (فرهنگ فارسی معین). ذهبی. طلائی. منسوب به زر. (ناظم الاطباء). از زر. از ذهب. بزر گرفته. زراندود. از زر کرده. زرینه. منسوب به زر. مطلی به زر. ذهبی. به زر آب داده. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). اوستائی ’زئیری’. (یشتها ج 1 ص 200) : بهشت آیین سرایی را بپرداخت ز هرگونه در او تمثالها ساخت ز عود و چندن او را آستانه درش سیمین و زرین پالکانه. رودکی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). چون گل سرخ از میان پیلغوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش. رودکی (ایضاً). کمان گروهۀ زرین شده محاقی ماه ستاره جمله چو غالوکهای سیم اندود. خسروانی. ز سیمین فغی من چو زرین کناغ ز تابان مهی من چو سوزان چراغ. منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 234). شد آن تاجور شاه و چندان سپاه همان تخت زرین و زرین کلاه. فردوسی. همه طشت زرین و سیمین بدی چو زرین بدی گوهرآگین بدی. فردوسی. ز دیبای زربفت و تاج و کمر همان تخت زرین و زرین سپر. فردوسی. تا به در خانه تو بر گه نوبت سیمین شندف زنند و زرین مزمار. فرخی. سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین لاله رخانا ترا میان و مرا تن. فرخی. گرفتم که جایی رسیدی به مال که زرین کنی سندل و چاچله. عنصری خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). بوقهای زرین که در میانۀ باغ بداشته بودند، بدمیدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 378). مشربهای زرین و سیمین آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 293). زمین آن تختهای نیکو سیمین درهم بافته و ساخته و بر آن سی درخت زرین مرکب کرده. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 403). هر آن زر که از باژ در کشورش رسیدی ز هر نامداری برش از او خشت زرین همی ساختی یکی چشمه بد دروی انداختی. اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 198). نرهد ز آتش نه سیم و نه مس، جززر برهی ز آتش دوزخ چو شدی زرین. ناصرخسرو. بر تخت علم و حکمت بنشانش وز پندگوشوار کنش زرین. ناصرخسرو (دیوان ص 323). چون دانست که او را بخواهند گرفت، زهر در خنبرۀ زرین کرد ومهر برنهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 108). و از بزرگی که زر داشته اند، ملوک عجم دو چیز زرین کسی را ندادندی: یکی جام و دیگر رکاب. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). چنانکه بتی زرین که به یک میخ ترکیب پذیرفته باشد. (کلیله و دمنه). او در خشم شد، گفت: بر زبان من خطا کجا رود که تختۀ زرین به خانه من است. (کلیله و دمنه). چند بر گوسالۀ زرین شوی صورت پرست چند بر بزغالۀ برزهر باشی میهمان. خاقانی. بخوان سلوتم بنشاند و خوان حاجب نبود آنجا که اشکم چون نمک بود و دو رخ زرین نمکدانش. خاقانی. قضا به بوالعجبی تا کیت نماید لعب به هفت مهرۀ زرین و حقۀ مینا. خاقانی. صبرم به عیار او هیچ است و دو جو کمتر من هم جو زرینم از مار نیندیشم. خاقانی. شراعی ازدیبای رومی بدو قائمۀ زرین و دو قائمۀ سیمین در سر آن کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی چ تهران ص 304). چوبرزد بامدادان خازن چین بدرج گوهرین بر قفل زرین. نظامی. به تیغ آهنین عالم گرفتی به زرین جام جای جم گرفتی. نظامی. مگر شمشیرهای زرنگارش بگرد اندرشده زرین حصارش. نظامی. ، آنچه مانند زر باشد. به رنگ زر. (فرهنگ فارسی معین). سخت زرد. به رنگ زر. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : خود غم دندان بکی توانم گفتن زرین گشتم برون سیمین دندان. رودکی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از آن کوزا بری باز کردار کلفتش بسدین و تنش زرین. رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 1067). ای رخ توآفتاب و غمزۀ تویب کرد فراقت مرا چو زرین ابیب. منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 29). ز عشق آن بت سیمین میان زرکمرم چو سرو بودم زرین شدم چو زرین نال. زینبی (صحاح الفرس ص 211). خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ زآنکه خونابه نماندستم در چشم بنیز. شاکری بخاری (لغت فرس اقبال ص 441). بیارساقی زرین نبیذ و سیمین کاس به باده حرمت و قدر بهار نو بشناس. منوچهری. گرفت آب کاشه ز سرمای سخت چو زرین ورق گشت برگ درخت. عمعق. ای سیمین سرو از فراقت چون زرین نال زار و زردم. سوزنی. برقع زرین صبح چرخ برانداخت و کرد پیش عروس سپهر زر کواکب نثار. خاقانی. زرین رخم زعشقت بی آب و سنگ مانده بر سنگ تو ندانم آب عیار من چه ؟ خاقانی. ازعکس می مجلس چنان چون باغ زرین در خزان باغ از دم رامشگران مرغان گویا داشته. خاقانی. افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش زآن نور سیمین گردنش زرین گریبان دیده ام. خاقانی. کاین مه زرین که درین خرگه است غول ره عشق خلیل اﷲ است. نظامی
زرینه. منسوب به زر. آنچه از زر ساخته شده باشد. زری. طلائی. (فرهنگ فارسی معین). ذهبی. طلائی. منسوب به زر. (ناظم الاطباء). از زر. از ذهب. بزر گرفته. زراندود. از زر کرده. زرینه. منسوب به زر. مطلی به زر. ذهبی. به زر آب داده. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). اوستائی ’زَئیری’. (یشتها ج 1 ص 200) : بهشت آیین سرایی را بپرداخت ز هرگونه در او تمثالها ساخت ز عود و چندن او را آستانه درش سیمین و زرین پالکانه. رودکی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). چون گل سرخ از میان پیلغوش یا چو زرین گوشوار از خوب گوش. رودکی (ایضاً). کمان گروهۀ زرین شده محاقی ماه ستاره جمله چو غالوکهای سیم اندود. خسروانی. ز سیمین فغی من چو زرین کناغ ز تابان مهی من چو سوزان چراغ. منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 234). شد آن تاجور شاه و چندان سپاه همان تخت زرین و زرین کلاه. فردوسی. همه طشت زرین و سیمین بدی چو زرین بدی گوهرآگین بدی. فردوسی. ز دیبای زربفت و تاج و کمر همان تخت زرین و زرین سپر. فردوسی. تا به در خانه تو بر گه نوبت سیمین شندف زنند و زرین مزمار. فرخی. سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین لاله رخانا ترا میان و مرا تن. فرخی. گرفتم که جایی رسیدی به مال که زرین کنی سندل و چاچله. عنصری خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). بوقهای زرین که در میانۀ باغ بداشته بودند، بدمیدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 378). مشربهای زرین و سیمین آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 293). زمین آن تختهای نیکو سیمین درهم بافته و ساخته و بر آن سی درخت زرین مرکب کرده. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 403). هر آن زر که از باژ در کشورش رسیدی ز هر نامداری برش از او خشت زرین همی ساختی یکی چشمه بد دروی انداختی. اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 198). نرهد ز آتش نه سیم و نه مس، جززر برهی ز آتش دوزخ چو شدی زرین. ناصرخسرو. بر تخت علم و حکمت بنشانش وز پندگوشوار کنش زرین. ناصرخسرو (دیوان ص 323). چون دانست که او را بخواهند گرفت، زهر در خنبرۀ زرین کرد ومهر برنهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 108). و از بزرگی که زر داشته اند، ملوک عجم دو چیز زرین کسی را ندادندی: یکی جام و دیگر رکاب. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). چنانکه بتی زرین که به یک میخ ترکیب پذیرفته باشد. (کلیله و دمنه). او در خشم شد، گفت: بر زبان من خطا کجا رود که تختۀ زرین به خانه من است. (کلیله و دمنه). چند بر گوسالۀ زرین شوی صورت پرست چند بر بزغالۀ برزهر باشی میهمان. خاقانی. بخوان سلوتم بنشاند و خوان حاجب نبود آنجا که اشکم چون نمک بود و دو رخ زرین نمکدانش. خاقانی. قضا به بوالعجبی تا کیت نماید لعب به هفت مهرۀ زرین و حقۀ مینا. خاقانی. صبرم به عیار او هیچ است و دو جو کمتر من هم جو زرینم از مار نیندیشم. خاقانی. شراعی ازدیبای رومی بدو قائمۀ زرین و دو قائمۀ سیمین در سر آن کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی چ تهران ص 304). چوبرزد بامدادان خازن چین بدرج گوهرین بر قفل زرین. نظامی. به تیغ آهنین عالم گرفتی به زرین جام جای جم گرفتی. نظامی. مگر شمشیرهای زرنگارش بگرد اندرشده زرین حصارش. نظامی. ، آنچه مانند زر باشد. به رنگ زر. (فرهنگ فارسی معین). سخت زرد. به رنگ زر. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : خود غم دندان بکی توانم گفتن زرین گشتم برون سیمین دندان. رودکی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از آن کوزا بری باز کردار کلفتش بسدین و تنش زرین. رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 1067). ای رخ توآفتاب و غمزۀ تویب کرد فراقت مرا چو زرین ابیب. منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 29). ز عشق آن بت سیمین میان زرکمرم چو سرو بودم زرین شدم چو زرین نال. زینبی (صحاح الفرس ص 211). خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ زآنکه خونابه نماندستم در چشم بنیز. شاکری بخاری (لغت فرس اقبال ص 441). بیارساقی زرین نبیذ و سیمین کاس به باده حرمت و قدر بهار نو بشناس. منوچهری. گرفت آب کاشه ز سرمای سخت چو زرین ورق گشت برگ درخت. عمعق. ای سیمین سرو از فراقت چون زرین نال زار و زردم. سوزنی. برقع زرین صبح چرخ برانداخت و کرد پیش عروس سپهر زر کواکب نثار. خاقانی. زرین رخم زعشقت بی آب و سنگ مانده بر سنگ تو ندانم آب عیار من چه ؟ خاقانی. ازعکس می مجلس چنان چون باغ زرین در خزان باغ از دم رامشگران مرغان گویا داشته. خاقانی. افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش زآن نور سیمین گردنش زرین گریبان دیده ام. خاقانی. کاین مه زرین که درین خرگه است غول ره عشق خلیل اﷲ است. نظامی
بمعنی ناچیز گشتن ازخود باشد و آن را به عربی فنا فی الله خوانند. (برهان). بی خودی و بی خبری از خود. آشفتگی. پریشانی. (ناظم الاطباء). رجوع به زریو شود. (حاشیۀ برهان چ معین)
بمعنی ناچیز گشتن ازخود باشد و آن را به عربی فنا فی الله خوانند. (برهان). بی خودی و بی خبری از خود. آشفتگی. پریشانی. (ناظم الاطباء). رجوع به زریو شود. (حاشیۀ برهان چ معین)
سبز و خرم را گویند. (برهان) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : همیشه بار خدایا سر تو زریون باد که هست جان همه مردمان بتو زریون. قطران (از جهانگیری). آن درختی کش تو باری، باد زریون جاودان کو بدولت باغ دانش را همی زریون کند. قطران (ایضاً). ، گل شقایق. (از برهان) (ناظم الاطباء). گل شقایق باشد و آنرا آذریون نیز خوانند. (جهانگیری). و بمعنی شقایق نیز در جهانگیری آورده است و آن را مخفف آذریون دانسته و نوشته که ناصرخسرو گفته: ’گشت طبایع...’ اما این بیت چندان دلالتی بر معنی شقایق و لاله ندارد، بلکه به زردی دلیل است. (از انجمن آرا) (از آنندراج) : گشت طبایع پدید از آن و از این شد روی زحل سرخ و روی زهره چو زریون. ناصرخسرو (از جهانگیری). ، بمعنی زردرنگ هم آمده است چه ’یون’ بمعنی رنگ و لون باشد و زر مخفف زرد. (برهان). به معنی زرد باشد و در اصل زرگون بوده. (فرهنگ رشیدی). زرگون. (انجمن آرا) (آنندراج). زردرنگ. (ناظم الاطباء). زرگون. به رنگ زر. طلائی. زردفام. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی ’زرغونیه’ رنگ زرین، زردی، سبزی، سبز) و آن اسم مصدر است از ’زرغون’ از اوستا ’زئیری گئونه’ (به رنگ زر). عنوان هوم و نیز سبزی زرد که به سبزی زند (گیاهان)... فارسی جدید زریون... افغانی ’زرغون’ (سبز تازه...). (حاشیۀ برهان چ معین) : مرا رنگ طبرخون دهر جافی بشست از روی بیرم باب زریون. ناصرخسرو (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مشرق به نور صبح سحرگاهان رخشان بسان طارم زریون است. ناصرخسرو (ایضاً)
سبز و خرم را گویند. (برهان) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : همیشه بار خدایا سر تو زریون باد که هست جان همه مردمان بتو زریون. قطران (از جهانگیری). آن درختی کش تو باری، باد زریون جاودان کو بدولت باغ دانش را همی زریون کند. قطران (ایضاً). ، گل شقایق. (از برهان) (ناظم الاطباء). گل شقایق باشد و آنرا آذریون نیز خوانند. (جهانگیری). و بمعنی شقایق نیز در جهانگیری آورده است و آن را مخفف آذریون دانسته و نوشته که ناصرخسرو گفته: ’گشت طبایع...’ اما این بیت چندان دلالتی بر معنی شقایق و لاله ندارد، بلکه به زردی دلیل است. (از انجمن آرا) (از آنندراج) : گشت طبایع پدید از آن و از این شد روی زحل سرخ و روی زهره چو زریون. ناصرخسرو (از جهانگیری). ، بمعنی زردرنگ هم آمده است چه ’یون’ بمعنی رنگ و لون باشد و زر مخفف زرد. (برهان). به معنی زرد باشد و در اصل زرگون بوده. (فرهنگ رشیدی). زرگون. (انجمن آرا) (آنندراج). زردرنگ. (ناظم الاطباء). زرگون. به رنگ زر. طلائی. زردفام. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی ’زرغونیه’ رنگ زرین، زردی، سبزی، سبز) و آن اسم مصدر است از ’زرغون’ از اوستا ’زئیری گئونه’ (به رنگ زر). عنوان هوم و نیز سبزی زرد که به سبزی زند (گیاهان)... فارسی جدید زریون... افغانی ’زرغون’ (سبز تازه...). (حاشیۀ برهان چ معین) : مرا رنگ طبرخون دهر جافی بشست از روی بیرم باب زریون. ناصرخسرو (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مشرق به نور صبح سحرگاهان رخشان بسان طارم زریون است. ناصرخسرو (ایضاً)