جدول جو
جدول جو

معنی زریو - جستجوی لغت در جدول جو

زریو
(زَ)
بمعنی وقار باشد و آن نگاهداشت نفس است از حرکات قبیحه که از قوت شهوانی ظاهر گردد. (برهان) (آنندراج). وقار. سنگینی. تقوا. پرهیزگاری. و نگاهداری نفس از حرکات قبیحه و شهوانی. (ناظم الاطباء). ظاهراً از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به زریوه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آریو
تصویر آریو
(پسرانه)
نام یکی از سرداران بزرگ ایرانی زمان داریوش سوم پادشاه هخامنشی در نبرد با اسکندر مقدونی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زریون
تصویر زریون
(پسرانه)
زرگون، به رنگ زر، طلایی، سبز و خرم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زرین
تصویر زرین
(دخترانه)
طلائی رنگ، منصوب به زر، از جنس زر، به رنگ زر، طلایی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زریر
تصویر زریر
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام فرزند لهراسپ پادشاه کیانی و برادر گشتاسپ و از مبلغان بزرگ آیین زرتشتی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زریون
تصویر زریون
زرگون مانند زر، به رنگ زر، طلایی، زرّین فام، زرغون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زریر
تصویر زریر
اسپرک، گیاهی علفی یکساله با برگهای دراز، گلهای زرد و میوۀ کپسولی که در رنگرزی به کار می رود، ورس، سپرک، اسفرک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غریو
تصویر غریو
غریویدن، فریاد، خروش، بانگ بلند، بانگ و فریاد از روی خشم برای مثال تهمتن چو بشنید گفتار دیو / برآورد چون شیر جنگی غریو (فردوسی - ۳/۲۹۶)
غریو برآوردن: بانگ و فریاد برآوردن، غریو کردن
غریو برکشیدن: بانگ و فریاد برآوردن، غریو کردن
غریو داشتن: بانگ و فریاد برآوردن، غریو کردن
غریو کردن: بانگ و فریاد برآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تریو
تصویر تریو
قطعۀ موسیقی که برای سه ساز یا سه نوازنده ساخته شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرین
تصویر زرین
آنچه مانند زر یا به رنگ زر باشد، از جنس زر، طلایی
فرهنگ فارسی عمید
(زِ /زَ وْ)
نقاب. برقع. (براهین العجم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نقاب و روبند را گویند. (برهان) (آنندراج). نقاب بود. (جهانگیری). روبنده و نقاب زن. (ناظم الاطباء) :
نقاب شام برافکند نوعروس ختن
چو ترک من که ز توران برافکند زرایو.
آذری (از براهین العجم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان زیدآباد است که در بخش مرکزی شهرستان سیرجان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مصغر زرد، قال گداز طلا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
با واو مجهول پارچه و جامۀ سفید باریک را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج). پارچه و جامۀ سبک نازک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِوْ)
دهی است از دهستان اشکنان بخش گاوبندی شهرستان لار. سکنۀ آن 202 تن. آب آن از چاه و باران ومحصول آن غلات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(زَرْ ری)
زرینه. منسوب به زر. آنچه از زر ساخته شده باشد. زری. طلائی. (فرهنگ فارسی معین). ذهبی. طلائی. منسوب به زر. (ناظم الاطباء). از زر. از ذهب. بزر گرفته. زراندود. از زر کرده. زرینه. منسوب به زر. مطلی به زر. ذهبی. به زر آب داده. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). اوستائی ’زئیری’. (یشتها ج 1 ص 200) :
بهشت آیین سرایی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین پالکانه.
رودکی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی (ایضاً).
کمان گروهۀ زرین شده محاقی ماه
ستاره جمله چو غالوکهای سیم اندود.
خسروانی.
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ.
منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 234).
شد آن تاجور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه.
فردوسی.
همه طشت زرین و سیمین بدی
چو زرین بدی گوهرآگین بدی.
فردوسی.
ز دیبای زربفت و تاج و کمر
همان تخت زرین و زرین سپر.
فردوسی.
تا به در خانه تو بر گه نوبت
سیمین شندف زنند و زرین مزمار.
فرخی.
سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین
لاله رخانا ترا میان و مرا تن.
فرخی.
گرفتم که جایی رسیدی به مال
که زرین کنی سندل و چاچله.
عنصری
خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). بوقهای زرین که در میانۀ باغ بداشته بودند، بدمیدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 378). مشربهای زرین و سیمین آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 293). زمین آن تختهای نیکو سیمین درهم بافته و ساخته و بر آن سی درخت زرین مرکب کرده. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 403).
هر آن زر که از باژ در کشورش
رسیدی ز هر نامداری برش
از او خشت زرین همی ساختی
یکی چشمه بد دروی انداختی.
اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 198).
نرهد ز آتش نه سیم و نه مس، جززر
برهی ز آتش دوزخ چو شدی زرین.
ناصرخسرو.
بر تخت علم و حکمت بنشانش
وز پندگوشوار کنش زرین.
ناصرخسرو (دیوان ص 323).
چون دانست که او را بخواهند گرفت، زهر در خنبرۀ زرین کرد ومهر برنهاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 108). و از بزرگی که زر داشته اند، ملوک عجم دو چیز زرین کسی را ندادندی: یکی جام و دیگر رکاب. (نوروزنامۀ منسوب به خیام). چنانکه بتی زرین که به یک میخ ترکیب پذیرفته باشد. (کلیله و دمنه). او در خشم شد، گفت: بر زبان من خطا کجا رود که تختۀ زرین به خانه من است. (کلیله و دمنه).
چند بر گوسالۀ زرین شوی صورت پرست
چند بر بزغالۀ برزهر باشی میهمان.
خاقانی.
بخوان سلوتم بنشاند و خوان حاجب نبود آنجا
که اشکم چون نمک بود و دو رخ زرین نمکدانش.
خاقانی.
قضا به بوالعجبی تا کیت نماید لعب
به هفت مهرۀ زرین و حقۀ مینا.
خاقانی.
صبرم به عیار او هیچ است و دو جو کمتر
من هم جو زرینم از مار نیندیشم.
خاقانی.
شراعی ازدیبای رومی بدو قائمۀ زرین و دو قائمۀ سیمین در سر آن کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی چ تهران ص 304).
چوبرزد بامدادان خازن چین
بدرج گوهرین بر قفل زرین.
نظامی.
به تیغ آهنین عالم گرفتی
به زرین جام جای جم گرفتی.
نظامی.
مگر شمشیرهای زرنگارش
بگرد اندرشده زرین حصارش.
نظامی.
، آنچه مانند زر باشد. به رنگ زر. (فرهنگ فارسی معین). سخت زرد. به رنگ زر. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) :
خود غم دندان بکی توانم گفتن
زرین گشتم برون سیمین دندان.
رودکی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
از آن کوزا بری باز کردار
کلفتش بسدین و تنش زرین.
رودکی (احوال و اشعار ج 3 ص 1067).
ای رخ توآفتاب و غمزۀ تویب
کرد فراقت مرا چو زرین ابیب.
منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 29).
ز عشق آن بت سیمین میان زرکمرم
چو سرو بودم زرین شدم چو زرین نال.
زینبی (صحاح الفرس ص 211).
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زآنکه خونابه نماندستم در چشم بنیز.
شاکری بخاری (لغت فرس اقبال ص 441).
بیارساقی زرین نبیذ و سیمین کاس
به باده حرمت و قدر بهار نو بشناس.
منوچهری.
گرفت آب کاشه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت.
عمعق.
ای سیمین سرو از فراقت
چون زرین نال زار و زردم.
سوزنی.
برقع زرین صبح چرخ برانداخت و کرد
پیش عروس سپهر زر کواکب نثار.
خاقانی.
زرین رخم زعشقت بی آب و سنگ مانده
بر سنگ تو ندانم آب عیار من چه ؟
خاقانی.
ازعکس می مجلس چنان چون باغ زرین در خزان
باغ از دم رامشگران مرغان گویا داشته.
خاقانی.
افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش
زآن نور سیمین گردنش زرین گریبان دیده ام.
خاقانی.
کاین مه زرین که درین خرگه است
غول ره عشق خلیل اﷲ است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زَ ری وَ / وِ)
بمعنی ناچیز گشتن ازخود باشد و آن را به عربی فنا فی الله خوانند. (برهان). بی خودی و بی خبری از خود. آشفتگی. پریشانی. (ناظم الاطباء). رجوع به زریو شود. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
سبز و خرم را گویند. (برهان) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
همیشه بار خدایا سر تو زریون باد
که هست جان همه مردمان بتو زریون.
قطران (از جهانگیری).
آن درختی کش تو باری، باد زریون جاودان
کو بدولت باغ دانش را همی زریون کند.
قطران (ایضاً).
، گل شقایق. (از برهان) (ناظم الاطباء). گل شقایق باشد و آنرا آذریون نیز خوانند. (جهانگیری). و بمعنی شقایق نیز در جهانگیری آورده است و آن را مخفف آذریون دانسته و نوشته که ناصرخسرو گفته: ’گشت طبایع...’ اما این بیت چندان دلالتی بر معنی شقایق و لاله ندارد، بلکه به زردی دلیل است. (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
گشت طبایع پدید از آن و از این شد
روی زحل سرخ و روی زهره چو زریون.
ناصرخسرو (از جهانگیری).
، بمعنی زردرنگ هم آمده است چه ’یون’ بمعنی رنگ و لون باشد و زر مخفف زرد. (برهان). به معنی زرد باشد و در اصل زرگون بوده. (فرهنگ رشیدی). زرگون. (انجمن آرا) (آنندراج). زردرنگ. (ناظم الاطباء). زرگون. به رنگ زر. طلائی. زردفام. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی ’زرغونیه’ رنگ زرین، زردی، سبزی، سبز) و آن اسم مصدر است از ’زرغون’ از اوستا ’زئیری گئونه’ (به رنگ زر). عنوان هوم و نیز سبزی زرد که به سبزی زند (گیاهان)... فارسی جدید زریون... افغانی ’زرغون’ (سبز تازه...). (حاشیۀ برهان چ معین) :
مرا رنگ طبرخون دهر جافی
بشست از روی بیرم باب زریون.
ناصرخسرو (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مشرق به نور صبح سحرگاهان
رخشان بسان طارم زریون است.
ناصرخسرو (ایضاً)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زریر
تصویر زریر
مرد تیز هوش و سبک روی
فرهنگ لغت هوشیار
خود روی دانه افتاده و کشت ناشده که خود روید، کشت بارانی بش (زراعت دیم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زریوه
تصویر زریوه
فنا فی الله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زریون
تصویر زریون
برنگ زر طلایی زرد فام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تریو
تصویر تریو
پارچه سفید و نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریو
تصویر گریو
جریب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غریو
تصویر غریو
شور و فریاد و غوغا، خروش، بانگ و ناله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرین
تصویر زرین
طلائی، به زر آب داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زریم
تصویر زریم
بی کس و کار کم خویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زریق
تصویر زریق
مصغر ازرق زاغ کبود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تریو
تصویر تریو
((تَ))
پارچه و جامه سفید باریک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زرین
تصویر زرین
((زَ رِّ))
منسوب به زر، طلایی
فرهنگ فارسی معین
((زَ))
گیاهی است دارای ساقه کوتاه و گل های زردرنگ و برگ های زرد مایل به سفید که در رنگ کردن پارچه و لباس استعمال می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غریو
تصویر غریو
((غَ))
فریاد، صدای غرش، صدای بم و گنگ بسیار بلند، گریه و زاری، نوایی است از موسیقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زریون
تصویر زریون
((زَ))
زرد رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تریو
تصویر تریو
((تِ))
قطعه ای که برای سه ساز یا سه نوازنده ساخته شده باشد، آواز سه نفری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زرین
تصویر زرین
طلایی
فرهنگ واژه فارسی سره