جدول جو
جدول جو

معنی زریقی - جستجوی لغت در جدول جو

زریقی
(زُ رَ)
منسوب است به زریق که انتساب اجدادی است. (از الانساب سمعانی). رجوع به زریق و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
زریقی
(زُ رَ)
شاعری بوده است. (منتهی الارب). نام شاعری. (ناظم الاطباء). و منتسب الیه (زریق) شاعر امی معروف به وده. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زریری
تصویر زریری
به رنگ زریر، زرد رنگ، برای مثال کمانی گشته قد من ز سروی / زریری گشته چهر ارغوانی (مسعودسعد - ۵۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
نام روستا و آبی است به خراسان. حمداﷲ مستوفی آرد: آب زریق به خراسان آنرا مرغاب نیز خوانند و اصلش مرواب است. بعضی گفته اند که منبع این آب را مرغا خوانند و بدان سبب که دردیه زریق مقاسمه کنند آن را آب زریق خوانند. از کوههای مرغاب و بادغیس برمیخیزد و بر مرورود و بعضی بلاد خراسان گذشته به مرو می رسد و مدار ولایت مرو بر آن آب است و یزدجردبن شهریار بر آسیائی که بر آن آب است، کشته شده و در این معنی نافعبن اسود تمیمی گفته است:
و نحن قتلنا یزدجرد ببعجه
من الرعب اذولی الفرار و غارا
قتلنا هم فی حربه طحنت بهم
غداه الزریق اذا زاد خوارا.
طول این رود سی فرسنگ باشد. (نزهه القلوب ج 3 ص 216)
لغت نامه دهخدا
ابوالحسن علی بن ابی علی الزیقی، منسوب است به محلۀ زیق نیشابور، وی از احمد بن حفص و محمد بن یزید استماع کرد و ابومحمد شیبانی ازاو حدیث کرد و به سال 317 هجری قمری درگذشت، (از معجم البلدان)، رجوع به انساب سمعانی و زیق شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان سلطان آباد است که در بخش حومه شهرستان سبزوار واقع است و 510 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
منسوب است به زرق که قریه ای است در شش فرسخی مرو. (از انساب سمعانی). رجوع به زرق شود
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ)
منسوب است به بنی زریق که بطنی است از انصار. (ازانساب سمعانی) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
نام جد یوسف بن مبارک و جر بن محمد و احمد بن حسن و حسن بن عبدالرحمن و محمد بن احمد و عبدالملک بن حسن بن محمد و... (از منتهی الارب)
نام پدر عمار و پدر عبدالله و هر دو محمد موصلی، بلدی، حسن، اسحاق، یحیی و علی. (از منتهی الارب)
نام پسر ابان، خیابری، محمدکوفی، ورد و پسر عبدالله مخرمی. (از منتهی الارب)
شیخ است مر عمادبن عباد را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ)
بنو... جماعتی است از انصار و منسوب به آنرا زرقی گویند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ)
مرغی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مرغی است سفید، و آبی و بری میباشدو گوشت او بدطعم و پر لیف و عصب می باشد و بطی الهضم... (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ / زُ)
ابن عوف ابن ثعلبه. جد جاهلی از طی واز قحطان و اولاد او بمصر و شام ساکن بودند. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 333). نام مردی از بنی طی. (منتهی الارب). زریق بن عوف بن ثعلبه یا ابن ثعلبه بطنی است از ثعلبه. (از صبح الاعشی ج 1 ص 322). رجوع به ثعلبه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
احمد بن عیسی جمال رزیقی مروزی. از اصحاب ابن المبارک است. وی از فضل بن موسی و یحیی بن واضح و جز او روایت دارد. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
منسوب است به رزیق که محله ای است در مرو. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
منسوب به زریر. مانند زریر زرد:
سپهبد به ملاح گفت این بخوان
چو برخواند گشتش زریری رخان.
اسدی (گرشاسبنامه).
همی بود تا گشت خور زردفام
ز مهر سپهبد برآمد به بام...
شد از بام لاله، زریری شده
دونوش از دم سرد خیری شده...
چو دایه رخ ماه بی رنگ دید
بپرسید کت نوچه انده رسید.
(گرشاسبنامۀ اسدی چ یغمائی ص 221).
رجوع به زریر شود
لغت نامه دهخدا
(زَرْ را)
حیله گری. شیادی. خدعه گری:
با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک.
ابوالفرج رونی.
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو می بندم به سالوسی و زراقی.
سعدی.
پایمال معاشرت کردم
هرچه سالوس بود و زراقی.
سعدی.
تا چند ازین حیله و زراقی
جز جرعه نمی دهد مرا ساقی.
شمس طبسی
لغت نامه دهخدا
(طَ قی ی)
منسوب به طریق. سمعانی گوید: از استاد خویش ابوالقاسم اسماعیل بن محمد بن الفضل در اصبهان پرسیدم: از چه روی علی بن المنذر الطریقی را طریقی خوانده اند؟ گفت: کان ولد فی الطریق فنسب الیها. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
خلنگ. خلنج. اخلنج
لغت نامه دهخدا
(دَ رُزْ زُ رَیْ قی یَ)
از دیرهای بغداد است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زریق
تصویر زریق
مصغر ازرق زاغ کبود
فرهنگ لغت هوشیار
روشی روشیک راه طریق، حالت، عادت خوی، شیوه روش نمط، مسلک مذهب، طریقت تصوف، جمع طرائق (طرایق) منسوب به طریق و طریقت، آنچه که طریقت دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریقی
تصویر اریقی
خلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزریقی
تصویر تزریقی
معتاد، کسی که مواد مخدر را به وسیله سرنگ داخل رگ خود می کند
فرهنگ فارسی معین