جدول جو
جدول جو

معنی زرمانقه - جستجوی لغت در جدول جو

زرمانقه
(زُ نِ قَ)
جبه ای است از صوف، بی آستین. معرب اشتربانه، یعنی کالای شتربان. و بعضی گفته اند که آن عبری است. و فی الحدیث: ان موسی اتی فرعون و علیه زرمانقه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به المعرب جوالیقی ص 171 و صحاح جوهری شود
لغت نامه دهخدا
زرمانقه
پارسی تازی گشته اشتربانه جامه ای است پشمین و بی آستین
تصویری از زرمانقه
تصویر زرمانقه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درمانده
تصویر درمانده
بیچاره، ناتوان، عاجز، فقیر، بی چیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
افسر ارتش که به عده ای سرباز فرمان می دهد، آنکه فرمان بدهد، فرمان دهنده، حاکم
فرمانده کل قوا: در علوم نظامی و سیاسی آنکه تمام نیروهای ارتش به فرمان او باشند
فرهنگ فارسی عمید
(تِ)
کرمانشهان. (از آنندراج). کرمانشاه:
پس از دوران دولتشه به کرمانشه یکی بنگر
چنان بینی مداین را که بی نوشیروانستی.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به کرمانشهان، کرمانشاه، کرمانشاهان و قرمیسین شود
کرمانشاه. لقب بهرام بهرامیان است. رجوع به کرمانشاه شود:
چو بنشست بهرام بهرامیان
ببست از پی داد و بخشش میان
به تاجش زبرجد برافشاندند
همی نام کرمانشهش خواندند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
محله ای است به نیشابور که آن را مربقه کرمانیه گویند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ دِهْ)
حاکم و آمر. (آنندراج). کسی که حکم و فرمان میدهد و امر می کند. (ناظم الاطباء) :
چاکران تو همه فرماندهان عالمند
ای همه فرماندهان پیش تو در فرمان بری.
سوزنی.
ای حاکم کشور کفایت
فرمانده فتوی ولایت.
نظامی.
زنی فرمانده است از نسل شاهان
شده جوش سپاهش تا سپاهان.
نظامی.
گر زر و گر خاک ما را بردنی است
امر فرمانده به جای آوردنی است.
مولوی.
ندانم که گفت این حکایت به من
که بوده ست فرماندهی در یمن.
سعدی (بوستان).
، کسی که حکم را اجرا می کند، سردار و امیر و پادشاه. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح نظامیان، افسری را گویند که یک یا چند واحد نظامی در تحت فرمان وی باشد: فرمانده گروهان. فرمانده گردان. فرمانده هنگ. فرمانده تیپ. فرمانده لشکر. فرمانده سپاه
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
دهی است از دهستان قلعه عسکر بخش مشیز شهرستان سیرجان، واقع در 50هزارگزی جنوب خاوری مشیز و 2هزارگزی راه فرعی بافت به مشیز. این ده کوهستانی و سردسیر است آب آن ازقنات و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
لهف. (دهار) ، صاحب رمد، یعنی کسی که چشم او درد کند با سرخی و سیلان آب. (غیاث اللغات). چشم دردگرفته. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). رمدیافته. چشم دردمند. خداوند درد چشم. دردگین چشم. مرد بیمارچشم. (منتهی الأرب). رمد. مرمد:
مرد هنرمند کش خرد نبود یار
باشد چون دیده ای که باشد ارمد.
(منسوب به منوچهری).
، رمادٌ ارمد، کثیر دقیق جداً، او هالک. (اقرب الموارد). خاکستر نیک باریک. (منتهی الأرب). مانند خردخاکشی در تداوم عوام
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
کسی که حکم و فرمان میدهد و امر میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمانده
تصویر درمانده
((دَ دِ))
ناتوان، فرومانده، جمع درماندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
((~. دِ))
فرمان دهنده، کسی که فرمان بدهد. در ارتش مافوقی که به زیردستان فرمان دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درمانده
تصویر درمانده
عاجز، مفلوک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
القائد
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
Commanding, Commandant, Commander
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
commandant, autoritaire
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
comandante, autoritário
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
komutan, komuta eden
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
کمانڈر , حکم دینے والا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
কমান্ডার , আদেশদাতা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
ผู้บังคับบัญชา , สั่งการ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
kamanda, amri
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
指挥官 , 命令的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
指揮官 , 指導的な
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
командир , командующий
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
מפקד , פיקודי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
지휘관 , 명령적인
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
komandan, memerintah
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
कमांडर , आदेश देने वाला
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
comandante
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
comandante, autoritario
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
командир , командуючий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
dowódca, rozkazujący
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
Kommandant, kommandierend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فرمانده
تصویر فرمانده
commandant, bevelhebbend
دیکشنری فارسی به هلندی