جدول جو
جدول جو

معنی زردون - جستجوی لغت در جدول جو

زردون
از نام های گاو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زریون
تصویر زریون
(پسرانه)
زرگون، به رنگ زر، طلایی، سبز و خرم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زردگون
تصویر زردگون
زرد رنگ، زردفام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرگون
تصویر زرگون
مانند زر، به رنگ زر، طلایی، زرّین فام، زرغون، زریون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرغون
تصویر زرغون
زرگون مانند زر، به رنگ زر، طلایی، زرّین فام، زریون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زریون
تصویر زریون
زرگون مانند زر، به رنگ زر، طلایی، زرّین فام، زرغون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردون
تصویر گردون
هرچه دور خود یا گرد محوری بچرخد، چرخ، کنایه از آسمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زردوز
تصویر زردوز
کسی که پیشه اش دوختن و ساختن پارچه های زری است، کسی که با تارهای زر نقش و نگار بر جامه می دوزد، زردوزی شده
فرهنگ فارسی عمید
(زُ / زَ)
پاپوش. لغتی است مغربی. (از منتهی الارب) (از آنندراج). نوعی ازپاپوش و کفش. (ناظم الاطباء). ج، زرابین، نوعی کفش... چنانکه در قسطنطنیه به کفش غلامان شهرت داشت... زیرا که خدمتگزاران اینگونه کفش را به پای می کردند. درنزد عرب هم چنین بود و با کفش های دم پائی مشابهت داشت که غلامان می پوشیدند و در هزارویک شب هم آمده است شمارۀ 2- 25: ’او را به عادت غلامان زربون پوشانید’. و این کفش محقر و پوشندۀ آنرا به حقارت می نگریستندو نوعی ناسزا بوده که به کسی بگویند زربون، چنانکه بیک مسیحی گفته شد. هزارویک شب شمارۀ برسل هفتم 278 و 13: ’زربون چرا بدنبالم می آیی’. اما اکنون به کفش های بزرگ اطلاق می شود... همچنین به چکمۀ قرمزی که نوک پنجه آن برگشته باشد و پاشنه اش نعل آهنی زده باشند زینت را. همچنین گویند که آن کفش غلامان نبود، بلکه کفش شیخ های روستانشین بوده است. (از دزی ج 1 ص 685). رجوع به همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ)
برذون. اسب نر جلد وتند. گویند این لغت عربی است. (برهان) (آنندراج) ، امعان نظر در نوشته ای. غوررسی و اظهار نظر در محتوای کتابی یا مقاله ای. مطالعه. اقتراح
لغت نامه دهخدا
شهرکی است (بخوزستان) خرم و آبادان و با نعمت بسیار و کشت و برز. (حدود العالم) ، امعان نظر کردن
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان کمرود بخش نور شهرستان آمل. سکنۀ آن 500 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، کنایه از مردم بی ادب. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ)
سوسمار نر یا جانوری است مشابه حرباءو آن از نواحی مصر خیزد. و حرذون با ذال معجمه نیز آمده است. گوشت او سم است و گفته اند جانوری است شبیه به حرباء با خط و خال رنگین. ج، حرادین. حسین خلف گوید: بلغت سریانی نوعی از سوسمار است که آنرا به یونانی سالامندرا گویند و ازسموم قتاله است. گویند اگر دل او را بر خرقۀ سیاه پیچند و به صاحب تب ربع بندند شفا یابد - انتهی. و صاحب اختیارات گوید: مانند سوسمار است و طبع وی نزدیک است به طبع ورل و به یونانی آنرا سالاماندر نامند که در سین بیاید. و از جملۀ سموم قتاله بود خوردن آن. مهراریس در خواص گوید: دل حردون چون در خرقۀ سیاه بندند و بر صاحب تب ربع بندند البته شفا یابد و از وی تب زایل شود. جالینوس گوید: خون وی چون در چشم کشند روشنائی بیفزاید و دیسقوریدوس گوید: سرگین حردون وعضایه چون زنان بر روی مالند کلف و بثره را بغایت نیکو بود و صافی گرداند مانند صیقلی بود و بهترین وی سفید بغایت بود و سبک مانند نشاسته و بشیرازی سرگین ماترنگ خوانند - انتهی. و مؤلف تحفه گوید: حردون حیوانی است شبیه به وزغه و ورل بری و از آن بسیار کوچکتر مثل مار کوچکی دست و پا دارد، و سرش باریک و طولانی، و در عرض روزی متلون به الوان مختلفه میگردد. و در طبرستان ماچه کور و در اصفهان مال مالی نامند و از جملۀ سموم است و در خانه ها و کوهها یافت میشود. در سیم گرم، و تعلیق دل او که در لتۀ سیاه بسته باشند جهت تب ربع، و طلاء جلد محرق او با عسل بیحس کننده اعضاء است، بحدی که از قطع و ضرب متألم نگردد. و اکتحال خون او جهت تقویت باصره، و سرگین او جهت بیاض و حکۀ چشم، و ضماد او جهت تنقیۀ بثره و رفع جمیع آثار مفید است و سرگین او سفید و سبک، و در بوی شبیه به شراب میباشد و امین الدوله فرموده که ضماد پیه و گوشت او موی را میبرد و تعلیق حردون بر بازوی راست مهیج باه و شهوت جماع است. و بدستور تعلیق مهرۀ پشت او که قریب به گردۀ او باشد بر کمر شخص باعث شدت قوه جماع است. و از محمد بن احمد نقل نموده که خوردن یک قیراط از چشم راست او که خشک کرده باشند با آب سداب البته قاطع منی است. و یک قیراط از چشم چپ او با آب نخود سیاه مطبوخ و دو استار روغن گاو بغایت محرک باه و مسخن گرده است و چون حردونی را به اسم صاحب عرق النساصید کرده رگ باطن ران او را جسته، موضع را شکافته آن رگ را به اسم صاحب عرق النسا قطع کنند و بعد از آن با دست ریز نماید بدون آلتی، بالخاصه رفع آن علت شود. و گوید: مجرب است و مکرر بصحت رسیده و خوردن گوشت و مرق او مورث جذام است - انتهی. و داود ضریر انطاکی گوید: حردون، حیوان کالورل الصغیر و الضب، الی سوادو صفره، یوجد بالبیوت و الجبال و هو حار یابس فی الثانیه. قد جرب دمه و زبله لازاله البیاض کحلاً و الاّثار کلها طلاءً و جلده اذا حرق و طلی بالعسل منع الم الضرب و القطع. و زبله یغض بالنشا و قیمولیا اذا عجنا بماء خس الحمار و نزلا من منخل او بخرءالزرازیر اذا اعتلفت الارز و یعرف بسرعه انفراکه و انحلاله - انتهی
لغت نامه دهخدا
(تِ رِ دُنْ)
شهری در کلدۀ قدیم که بر مصب غربی رود فرات و در حوالی بصره قرار داشت، و بضبط یونانی تیری دوتیس آمده. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان اوچ تپه است که در بخش ترکمان شهرستان میانه واقع است و 215 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان رودبار است که در بخش حومه شهرستان دامغان واقع است و 980 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
نای گلو و حلقوم. (ناظم الاطباء) ، یک نوع مرغی است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان احمدی است که در بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زردرنگ. زردفام. (فرهنگ فارسی معین) :
همیدون نداد ایچ کس پاسخش
به بد خیزد و زردگون شد رخش.
دقیقی (گنج بازیافته ص 45)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
یکی از اکابر مجوس است و اهل او را زردانیه گویند و اعتقاد آنان آن است که یزدان اشخاص بسیار از روحانیات احداث نموده است و اهرمن از فکر او بهم رسید و زردان، نه هزار و نهصد و نود و نه سال ایستاده عبادت کرد. (برهان) (آنندراج). یکی از علماو اکابر مجوس. (ناظم الاطباء). رجوع به زروان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زرگون. زرقون. سرنج. اسرنج. سلیقون. سندوقس. اسرب محروق. اسفیداج محروق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رنگی است که نقاشان بکار برند. رجوع به سرنج شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
کس. فرج. بدان جهت که فرومی برد نره را یا از جهت تنگی خود خبه می کند او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حردون
تصویر حردون
آفتاب پرست
فرهنگ لغت هوشیار
کنگر بویا از گیاهان برهان قاطع این واژه را دگر گشته تر خوان پارسی می داند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زریون
تصویر زریون
برنگ زر طلایی زرد فام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زربون
تصویر زربون
پاپوش
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته زرگون شاخه های تاک، سرخ زرینه، می، آب باران در گودی سنگ برنگ زر زرد فام طلایی زریون، درخت انگور (مو) زرجون، آب باران جمع شده بر روی صخره ها و قطعه سنگهای عظیم کوهها که بر اثر حل مواد معدنی موجود در سنگها برنگ نارنجی یا زرد درمیاید، شراب باده، زرقون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرغون
تصویر زرغون
زرگون زرغونی
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی سریانی گشته و به تازی رفته زرگون سرنجی به رنگ سرنج رنگی است که نقاشان و جدول کشان بکار برند سرنج سلیقون
فرهنگ لغت هوشیار
برنگ زر زرد فام طلایی زریون، درخت انگور (مو) زرجون، آب باران جمع شده بر روی صخره ها و قطعه سنگهای عظیم کوهها که بر اثر حل مواد معدنی موجود در سنگها برنگ نارنجی یا زرد درمیاید، شراب باده، زرقون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردون
تصویر گردون
چرخ، هر چه دور خود یا گرد محوری بچرخد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرگون
تصویر زرگون
((زَ))
زردرنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردون
تصویر گردون
((گَ))
هرچه دور خود بگردد، ارابه، آسمان، گنبد لاجوردی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زرغون
تصویر زرغون
((زَ رْ))
زرگون. زرعونی، نام معجونی مرکب از قند قوام آمده و ادویه که برای تقویت مهره ها به کار می بردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زریون
تصویر زریون
((زَ))
زرد رنگ
فرهنگ فارسی معین