دهی از دهستان کوهدشت است که در بخش طرهان شهرستان خرم آباد و بر 3هزارگزی جنوب راه خرم آباد به کوهدشت واقع است، و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان کوهدشت است که در بخش طرهان شهرستان خرم آباد و بر 3هزارگزی جنوب راه خرم آباد به کوهدشت واقع است، و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
زردک. زرتک. (فرهنگ فارسی معین). اسبی را گویند که زردرنگ باشد. (برهان). اسبی را گویند که رنگ آن زرد باشد. (جهانگیری). اسب زردرنگ. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). اسبی که زردرنگ باشد. (فرهنگ فارسی معین). سمند. قسمی اسب زردرنگ. (یادداشت، بخط مرحوم دهخدا) : و اسب زرده آن جنس که بغایت زرد بود، نیک باشد و بروی درم درم سیاه و بش و ناصیه و دم و خایه و کون و میان ران و چشم و لب او سیاه بود. (قابوسنامه، از حاشیۀ برهان چ معین). مبادا که خورشید نصرت برآید جز از سایۀ زردۀ تیزگامت. انوری. زردۀشام و نقره خنگ سحر چرخ را زیر ران نبایستی. مجیر بیلقانی. از پشت سیاه زین فروکرد بر زردۀ گامران برافکند. خاقانی. شمع که درعنان شب زرده وش و سیاه بود از لگد براق جم مرد بقای صبحدم. خاقانی. نی به شکرخنده برون آمده زردۀ گل نعل به خون آمده. نظامی. سوی عجم ران منشین در عرب زردۀ روز اینک و شبدیز شب. نظامی. فلک از بهر نشست هر روز کرده بر زردۀ خور طوق و ستام. اثیر اومانی. انامل تو چو گردد سوار زردۀ کلک. کمال (از آنندراج). ترک من سرمکش ز پردۀ خویش درکش آخر عنان زردۀ خویش. امیرخسرو (ایضاً). ، زردی میان تخم مرغان را نامند. (جهانگیری). قسمت زردرنگ درون تخم مرغ را گویند. (حاشیۀ برهان چ معین). مادۀ زرد تخم مرغ. (ناظم الاطباء). زردی تخم مرغ. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). مقابل سپیده، قسمت درونی زردرنگ تخم طیور. مح ّ. صفرهالبیض. (از یادداشتهای بخطمرحوم دهخدا) : خورش زردۀ خایه دادش نخست بدان داشتش چندگه تندرست. فردوسی (یادداشت ایضاً). دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده. سوزنی (یادداشت ایضاً). مصون از آفات دهر بوقلمون چون زردۀ خایه در سپیده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54). - زردۀ تخم مرغ، زردۀ خایه. مح. (از دهار). - زردۀ خایه، مادۀ زردرنگ درون تخم پرندگان. زردۀ تخم مرغ. ، خلطی باشد از اخلاط اربعه که آن را به تازی صفرا خوانند. (جهانگیری). صفرا. زرداب. (فرهنگ فارسی معین). صفرا. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مزاج صفراوای، یرقان. (ناظم الاطباء). بیماری زرده. زردی. یرقان. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) ، زنگ. زردی و بیماریی که به کشت افتد. (یادداشت ایضاً) ، زردرنگ و مایل به زردی. (ناظم الاطباء). - زردۀ کامران،کنایه از آفتاب باشد. (برهان) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). آفتاب. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). - ، کنایه از روز هم هست که عربان یوم گویند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). روز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا). ، آب اول که از گل کاجیره گیرند قبل از شاه آب. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) ، زردک و گزر، برنج مزین شده با شهد و زعفران. (ناظم الاطباء). - زرده پلو، زعفران پلو. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، همان جامۀ خودرنگ است که درزردک اشارت رفت. (انجمن آرا) (آنندراج) ، صفی از نخل. زردق. (تاج العروس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زردق و تاج العروس ج 6 ص 369 سطر آخر شود
زردک. زرتک. (فرهنگ فارسی معین). اسبی را گویند که زردرنگ باشد. (برهان). اسبی را گویند که رنگ آن زرد باشد. (جهانگیری). اسب زردرنگ. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). اسبی که زردرنگ باشد. (فرهنگ فارسی معین). سمند. قسمی اسب زردرنگ. (یادداشت، بخط مرحوم دهخدا) : و اسب زرده آن جنس که بغایت زرد بود، نیک باشد و بروی درم درم سیاه و بش و ناصیه و دم و خایه و کون و میان ران و چشم و لب او سیاه بود. (قابوسنامه، از حاشیۀ برهان چ معین). مبادا که خورشید نصرت برآید جز از سایۀ زردۀ تیزگامت. انوری. زردۀشام و نقره خنگ سحر چرخ را زیر ران نبایستی. مجیر بیلقانی. از پشت سیاه زین فروکرد بر زردۀ گامران برافکند. خاقانی. شمع که درعنان شب زرده وش و سیاه بود از لگد براق جم مُرد بقای صبحدم. خاقانی. نی به شکرخنده برون آمده زردۀ گل نعل به خون آمده. نظامی. سوی عجم ران منشین در عرب زردۀ روز اینک و شبدیز شب. نظامی. فلک از بهر نشست هر روز کرده بر زردۀ خور طوق و ستام. اثیر اومانی. انامل تو چو گردد سوار زردۀ کلک. کمال (از آنندراج). ترک من سرمکش ز پردۀ خویش درکش آخر عنان زردۀ خویش. امیرخسرو (ایضاً). ، زردی میان تخم مرغان را نامند. (جهانگیری). قسمت زردرنگ درون تخم مرغ را گویند. (حاشیۀ برهان چ معین). مادۀ زرد تخم مرغ. (ناظم الاطباء). زردی تخم مرغ. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). مقابل سپیده، قسمت درونی زردرنگ تخم طیور. مُح ّ. صفرهالبیض. (از یادداشتهای بخطمرحوم دهخدا) : خورش زردۀ خایه دادش نخست بدان داشتش چندگه تندرست. فردوسی (یادداشت ایضاً). دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده. سوزنی (یادداشت ایضاً). مصون از آفات دهر بوقلمون چون زردۀ خایه در سپیده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54). - زردۀ تخم مرغ، زردۀ خایه. مح. (از دهار). - زردۀ خایه، مادۀ زردرنگ درون تخم پرندگان. زردۀ تخم مرغ. ، خلطی باشد از اخلاط اربعه که آن را به تازی صفرا خوانند. (جهانگیری). صفرا. زرداب. (فرهنگ فارسی معین). صفرا. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مزاج صفراوای، یرقان. (ناظم الاطباء). بیماری زرده. زردی. یرقان. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) ، زنگ. زردی و بیماریی که به کِشت افتد. (یادداشت ایضاً) ، زردرنگ و مایل به زردی. (ناظم الاطباء). - زردۀ کامران،کنایه از آفتاب باشد. (برهان) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). آفتاب. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). - ، کنایه از روز هم هست که عربان یوم گویند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). روز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا). ، آب اول که از گل کاجیره گیرند قبل از شاه آب. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) ، زردک و گزر، برنج مزین شده با شهد و زعفران. (ناظم الاطباء). - زرده پلو، زعفران پلو. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، همان جامۀ خودرنگ است که درزردک اشارت رفت. (انجمن آرا) (آنندراج) ، صفی از نخل. زردق. (تاج العروس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زردق و تاج العروس ج 6 ص 369 سطر آخر شود
رنجیده. ملول. رنجه. دلتنگ. آزاردیده. رنج دیده. زیان رسیده: گر این خواسته زو پذیرم همه ز من گردد آزرده شاه و رمه. فردوسی. بسی گشتم آزرده از روزگار ببخشد گناه مرا شهریار. فردوسی. همیشه بداندیشت آزرده باد بدانش روان تو پرورده باد. فردوسی. که آزرده گشته ست از تو پدر یکی پوزش آور مکش هیچ سر. فردوسی. ببخشید [اسفندیار] از آن رزمگه خواسته سوار و پیاده شد آراسته سران را سپرد آنچه آورده بود بکشت آنکه زو لشکر آزرده بود. فردوسی. بدو داد فرزند گم کرده را وزو کرد خشنود آزرده را. فردوسی. مشو شادمان گر بدی کرده ای که آزرده گردی گر آزرده ای. فردوسی. - آزرده شدن کسی از اختر،نحوست از وی بدو رسیدن: بناکام رزمی گران کرده شد فراوان کس از اختر آزرده شد. فردوسی. ، خسته. مجروح. متأذی. مصدوم. متألم: ز خون در کفش خنجر افسرده بود بر و کتفش از جوشن آزرده بود. فردوسی. گرت رای بیند چو شیر ژیان بکشتی ببندیم هر دو میان بدان تا که را بر دهد روزگار که برگردد آزرده از کارزار. فردوسی. تو گر پیش شمشیر مهر آوری سرت گردد آزرده زین داوری. فردوسی. سر خصم اگر بشکند مشت تو شود نیز آزرده انگشت تو. اسدی. ، غضب گرفته. بخشم آمده: از او پاک یزدان چو شد خشمناک بدانست [جمشید] و شد شاه با ترس و باک که آزرده شد پاک یزدان از اوی بدان درد درمان ندید ایچ روی. فردوسی. همی خواست تا بر پسر شهریار سر آرد مگر بی گنه روزگار پدر گردد آزرده زو در جهان ستاند روانش یکی در نهان. فردوسی. چون منصور بنشست حیلت کشتن ابومسلم کرد که از وی بروزگار برادر [یعنی سفاح] آزرده بود. (تاریخ سیستان)
رنجیده. ملول. رَنجه. دلتنگ. آزاردیده. رنج دیده. زیان رسیده: گر این خواسته زو پذیرم همه ز من گردد آزرده شاه و رَمه. فردوسی. بسی گشتم آزرده از روزگار ببخشد گناه مرا شهریار. فردوسی. همیشه بداندیشت آزرده باد بدانش روان تو پرورده باد. فردوسی. که آزرده گشته ست از تو پدر یکی پوزش آور مکش هیچ سر. فردوسی. ببخشید [اسفندیار] از آن رزمگه خواسته سوار و پیاده شد آراسته سران را سپرد آنچه آورده بود بکشت آنکه زو لشکر آزرده بود. فردوسی. بدو داد فرزند گم کرده را وزو کرد خشنود آزرده را. فردوسی. مشو شادمان گر بدی کرده ای که آزرده گردی گر آزرده ای. فردوسی. - آزرده شدن کسی از اختر،نُحوسَت از وی بدو رسیدن: بناکام رزمی گران کرده شد فراوان کس از اختر آزرده شد. فردوسی. ، خسته. مجروح. متأذی. مصدوم. متألم: ز خون در کَفَش خنجر افسرده بود بر و کتفش از جوشن آزرده بود. فردوسی. گرت رای بیند چو شیر ژیان بکشتی ببندیم هر دو میان بدان تا که را بر دهد روزگار که برگردد آزرده از کارزار. فردوسی. تو گر پیش شمشیر مهر آوری سرت گردد آزرده زین داوری. فردوسی. سر خصم اگر بشکند مشت تو شود نیز آزرده انگشت تو. اسدی. ، غضب گرفته. بخشم آمده: از او پاک یزدان چو شد خشمناک بدانست [جمشید] و شد شاه با ترس و باک که آزرده شد پاک یزدان از اوی بدان درد درمان ندید ایچ روی. فردوسی. همی خواست تا بر پسر شهریار سر آرد مگر بی گنه روزگار پدر گردد آزرده زو در جهان ستاند روانش یکی در نهان. فردوسی. چون منصور بنشست حیلت کشتن ابومسلم کرد که از وی بروزگار برادر [یعنی سفاح] آزرده بود. (تاریخ سیستان)
زر دادن. عمل زرده. زربخشی: خورشید راسخی چو تو دانند مردمان خورشید با تو کرد نیارد برابری تو زردهی به زایر و خورشید زر کند چون نام زردهی نبود نام زرگری. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 382)
زر دادن. عمل زرده. زربخشی: خورشید راسخی چو تو دانند مردمان خورشید با تو کرد نیارد برابری تو زردهی به زایر و خورشید زر کند چون نام زردهی نبود نام زرگری. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 382)