آنکه صورتش زردرنگ و پریده باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از شرمنده و منفعل باشد. (برهان) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). خجل و منفعل (آنندراج) : خوشطبعم از عطات ولی زردرخ ز شرم حلوا به خوان خواجه مزعفر نکوتر است. خاقانی. ، کنایه از ترسنده و ترسناک هم هست. (برهان) (ناظم الاطباء). ترسان. هراسان. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از عاشق. (غیاث اللغات)
آنکه صورتش زردرنگ و پریده باشد. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از شرمنده و منفعل باشد. (برهان) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). خجل و منفعل (آنندراج) : خوشطبعم از عطات ولی زردرخ ز شرم حلوا به خوان خواجه مزعفر نکوتر است. خاقانی. ، کنایه از ترسنده و ترسناک هم هست. (برهان) (ناظم الاطباء). ترسان. هراسان. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از عاشق. (غیاث اللغات)
زردروی. زردرخ. (فرهنگ فارسی معین). زردگونه. که رخساری زرد رنگ دارد بی علتی: اهواز شهری است سخت خرم و اندر خوزستان شهری نیست از آن خرم تر با نعمت های بسیارو نهادی نیکوی و مردمانی زردرو. (حدود العالم) ، خزان زده در صفت باغ و درختان: مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار. فرخی. ، شرمندۀ ناتوان و بیمارگونه. دل شکسته و غمگین. منفعل از خجلت یا ترس یا اندوه و خشم. زار و نزار از بیماری: سپه شد شکسته دل و زردروی برآمد ز آوردگه گفتگوی. فردوسی. چو بشنید بهرام و شد زردروی نگه کرد خرادبرزین بدوی. فردوسی. زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید تیره دل و زردروی. فردوسی. ده تن از تو، زردروی و بینوا خسبد همی تا به گلگون می تو روی خویش را گلگون کنی. ناصرخسرو. سپیدکار سیه دل، سپهر سبزنمای کبودسینه و سرخ اشک و زردرویم کرد. خاقانی. عصای کلیمند بسیارخوار به ظاهر چنین زردروی و نزار. سعدی (بوستان). نرفتم به محرومی از هیچ کوی چرا از در حق شوم زردروی. سعدی (بوستان). رجوع به زرد و دیگر ترکیبهای آن شود، کنایه از آفتاب. (فرهنگ فارسی معین). آفتاب. (ناظم الاطباء)
زردروی. زردرخ. (فرهنگ فارسی معین). زردگونه. که رخساری زرد رنگ دارد بی علتی: اهواز شهری است سخت خرم و اندر خوزستان شهری نیست از آن خرم تر با نعمت های بسیارو نهادی نیکوی و مردمانی زردرو. (حدود العالم) ، خزان زده در صفت باغ و درختان: مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار. فرخی. ، شرمندۀ ناتوان و بیمارگونه. دل شکسته و غمگین. منفعل از خجلت یا ترس یا اندوه و خشم. زار و نزار از بیماری: سپه شد شکسته دل و زردروی برآمد ز آوردگه گفتگوی. فردوسی. چو بشنید بهرام و شد زردروی نگه کرد خرادبرزین بدوی. فردوسی. زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید تیره دل و زردروی. فردوسی. ده تن از تو، زردروی و بینوا خسبد همی تا به گلگون می تو روی خویش را گلگون کنی. ناصرخسرو. سپیدکار سیه دل، سپهر سبزنمای کبودسینه و سرخ اشک و زردرویم کرد. خاقانی. عصای کلیمند بسیارخوار به ظاهر چنین زردروی و نزار. سعدی (بوستان). نرفتم به محرومی از هیچ کوی چرا از در حق شوم زردروی. سعدی (بوستان). رجوع به زرد و دیگر ترکیبهای آن شود، کنایه از آفتاب. (فرهنگ فارسی معین). آفتاب. (ناظم الاطباء)