غلام و کنیزک که خریده شده باشد. (آنندراج). هر چیز که شخص خریده باشد مانند غلام و داده. (ناظم الاطباء). درم خرید. درم خریده. مملوک. عبد. بنده. غلام زرخرید. بندۀزرخرید. کنیز زرخرید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
غلام و کنیزک که خریده شده باشد. (آنندراج). هر چیز که شخص خریده باشد مانند غلام و داده. (ناظم الاطباء). درم خرید. درم خریده. مملوک. عبد. بنده. غلام زرخرید. بندۀزرخرید. کنیز زرخرید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
نام لحنی بود از موسیقی. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). زیربزرگان. زیرخورد. (آنندراج). زیربزرگان. نام لحنی است از موسیقی. (جهانگیری) : ... کآن زیرخرد و زیربزرگانم آرزوست. مولوی (از جهانگیری)
نام لحنی بود از موسیقی. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). زیربزرگان. زیرخورد. (آنندراج). زیربزرگان. نام لحنی است از موسیقی. (جهانگیری) : ... کآن زیرخرد و زیربزرگانم آرزوست. مولوی (از جهانگیری)
پرعقل. پرشعور. سخت عاقل و داهی. مقابل کم خرد: بموبد چنین گفت کای پرخرد مرا و ترا روز هم بگذرد. فردوسی. تو پند من ای مادر پرخرد نگهدار تا روزتو بگذرد. فردوسی. جهاندار ابوالقاسم پرخرد که رایش همی از خرد بگذرد. فردوسی. دلی پرخرد داشت و رای درست ز گیتی جز از نیکنامی نجست. فردوسی. بدو گفت پورسیاووش رد توئی ای پسندیدۀ پرخرد. فردوسی. فرستاد با او یکی پرخرد که او را بنزدیک منذر برد. فردوسی. از او ایمنی یافت جان قباد ز گفتار آن پرخرد گشت شاد. فردوسی. چنین گفت کای پرخرد مایه دار چهل مر درم هر مری صد هزار. فردوسی. وگر آنکه مغزش بود پرخرد سوی ناسپاسی دلش ننگرد. فردوسی. همان پرخرد موبد راه جوی گو پرمنش کو بود شاه جوی. فردوسی. ز تو (ایرج) پرخرد پاسخ ایدون سزید دلت مهر و پیوند ایشان (سلم وتور) گزید. فردوسی. چنین گفت با شاه توران سپاه که ای پرخرد نامبردار شاه. فردوسی. چو این بومها یکسر آباد کرد دل مردم پرخرد شاد کرد. فردوسی. بدان پرخرد موبدان داد و گفت که نیک و بد از من نباید نهفت. فردوسی. چه گفتند گفتند کای پرخرد هر آنکس که بد کرد کیفر برد. فردوسی. چنین گفت اغریرث پرخرد کزین گونه چاره نه اندر خورد. فردوسی. ز کینه به اغریرث پرخرد نه آن کرد کز مردمی درخورد. فردوسی. که گردون نه زانسان همی بگذرد که ما را همی باید ای پرخرد. فردوسی. فرستاده باید یکی پرخرد بنزدیک رستم چو اندر خورد. فردوسی. چنین گفت گشتاسب کای پرخرد که جان از هنرهات رامش برد. فردوسی. بدو گفت کای مهتر پرخرد ز تو سرد گفتن نه اندر خورد. فردوسی. بدو گفت کای پرخرد پهلوان به رنج اندرون چند پیچی روان. فردوسی. بدو گفت بیژن که ای پرخرد جز این بر تو مردم گمانی برد. فردوسی. بشیده چنین گفت کای پرخرد سپاه تو تیمار تو کی خورد. فردوسی. چنین گفت طوس سپهبد به گیو که ای پرخرد نامبردار نیو. فردوسی. به پیران ویسه چنین گفت شاه که ای پرخرد مهتر نیک خواه. فردوسی. چو این گفته باشی بشیده بگوی که ای پرخرد مهتر نامجوی. فردوسی. چو بشنید خسرو چنان گفتگوی از آن پرخرد مهتر نامجوی. فردوسی. بدو گفت سهراب کای پرخرد مبادا که جان جز خرد پرورد. فردوسی. بدو گفت کاموس کای پرخرد دلت یکسر اندیشۀ بد برد. فردوسی. جهان آن نیرزد بر پرخرد که دانائی ازبهر آن غم خورد. اسدی. تو تدبیر خود کن که آن پرخرد که بعد از تو باشد غم خود خورد. اسدی
پرعقل. پرشعور. سخت عاقل و داهی. مقابل کم خرَد: بموبد چنین گفت کای پرخرد مرا و ترا روز هم بگذرد. فردوسی. تو پند من ای مادر پرخرد نگهدار تا روزتو بگذرد. فردوسی. جهاندار ابوالقاسم پرخرد که رایش همی از خرد بگذرد. فردوسی. دلی پرخرد داشت و رای درست ز گیتی جز از نیکنامی نجست. فردوسی. بدو گفت پورسیاووش رد توئی ای پسندیدۀ پرخرد. فردوسی. فرستاد با او یکی پرخرد که او را بنزدیک منذر برد. فردوسی. از او ایمنی یافت جان قباد ز گفتار آن پرخرد گشت شاد. فردوسی. چنین گفت کای پرخرد مایه دار چهل مر درم هر مری صد هزار. فردوسی. وگر آنکه مغزش بود پرخرد سوی ناسپاسی دلش ننگرد. فردوسی. همان پرخرد موبد راه جوی گو پرمنش کو بود شاه جوی. فردوسی. ز تو (ایرج) پرخرد پاسخ ایدون سزید دلت مهر و پیوند ایشان (سلم وتور) گزید. فردوسی. چنین گفت با شاه توران سپاه که ای پرخرد نامبردار شاه. فردوسی. چو این بومها یکسر آباد کرد دل مردم پرخرد شاد کرد. فردوسی. بدان پرخرد موبدان داد و گفت که نیک و بد از من نباید نهفت. فردوسی. چه گفتند گفتند کای پرخرد هر آنکس که بد کرد کیفر برد. فردوسی. چنین گفت اغریرث پرخرد کزین گونه چاره نه اندر خورد. فردوسی. ز کینه به اغریرث پرخرد نه آن کرد کز مردمی درخورد. فردوسی. که گردون نه زانسان همی بگذرد که ما را همی باید ای پرخرد. فردوسی. فرستاده باید یکی پرخرد بنزدیک رستم چو اندر خورد. فردوسی. چنین گفت گشتاسب کای پرخرد که جان از هنرهات رامش برد. فردوسی. بدو گفت کای مهتر پرخرد ز تو سرد گفتن نه اندر خورد. فردوسی. بدو گفت کای پرخرد پهلوان به رنج اندرون چند پیچی روان. فردوسی. بدو گفت بیژن که ای پرخرد جز این بر تو مردم گمانی برد. فردوسی. بشیده چنین گفت کای پرخرد سپاه تو تیمار تو کی خورد. فردوسی. چنین گفت طوس سپهبد به گیو که ای پرخرد نامبردار نیو. فردوسی. به پیران ویسه چنین گفت شاه که ای پرخرد مهتر نیک خواه. فردوسی. چو این گفته باشی بشیده بگوی که ای پرخرد مهتر نامجوی. فردوسی. چو بشنید خسرو چنان گفتگوی از آن پرخرد مهتر نامجوی. فردوسی. بدو گفت سهراب کای پرخرد مبادا که جان جز خرد پرورد. فردوسی. بدو گفت کاموس کای پرخرد دلت یکسر اندیشۀ بد برد. فردوسی. جهان آن نیرزد بر پرخرد که دانائی ازبهر آن غم خورد. اسدی. تو تدبیر خود کن که آن پرخرد که بعد از تو باشد غم خود خورد. اسدی
حالت و رفتار خر گرفتن. حالت نفهمیدگی ولی غیرواقعی. حالت کودنی غیرحقیقی: از پی رد و قبول عامه خود را خر مساز زآنکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری. سنائی. - خود را بخرخری زدن، کنایه از تجاهل کردن. خود را بنفهمیدگی زدن
حالت و رفتار خر گرفتن. حالت نفهمیدگی ولی غیرواقعی. حالت کودنی غیرحقیقی: از پی رد و قبول عامه خود را خر مساز زآنکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری. سنائی. - خود را بخرخری زدن، کنایه از تجاهل کردن. خود را بنفهمیدگی زدن
این بید در کوههای فارس و کرمانشاهان هست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گونه ای بید که در نقاط خشک و استپی دیده میشود. نمونه هایی در فارس بین شیراز و فیروزآباد دیده شده است. در کوههای تفرش نیز اقسام آن فراوان است. (فرهنگ فارسی معین)
این بید در کوههای فارس و کرمانشاهان هست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گونه ای بید که در نقاط خشک و استپی دیده میشود. نمونه هایی در فارس بین شیراز و فیروزآباد دیده شده است. در کوههای تفرش نیز اقسام آن فراوان است. (فرهنگ فارسی معین)
شغل و عمل زرگر صیاغت. یا جنگ زرگری جنگ ظاهری نزاع صوری (برای فریفتن دیگران)، یا زبان زرگری زبانی است غیر معمول که دو کس با هم قرار دارند تا چون با یکدیگر سخن گویند دیگران نفهمند درین زبان عادت برین است که حرفی مخصوص را در همه کلمات تبدیل به حرفی دیگر (مخصوصا) ز کنند
شغل و عمل زرگر صیاغت. یا جنگ زرگری جنگ ظاهری نزاع صوری (برای فریفتن دیگران)، یا زبان زرگری زبانی است غیر معمول که دو کس با هم قرار دارند تا چون با یکدیگر سخن گویند دیگران نفهمند درین زبان عادت برین است که حرفی مخصوص را در همه کلمات تبدیل به حرفی دیگر (مخصوصا) ز کنند