جدول جو
جدول جو

معنی زرخرید - جستجوی لغت در جدول جو

زرخرید
خریده شده به زر، آنچه با پول خریده شده، غلام یا کنیز خریده شده
تصویری از زرخرید
تصویر زرخرید
فرهنگ فارسی عمید
زرخرید
(تَ / تِ)
غلام و کنیزک که خریده شده باشد. (آنندراج). هر چیز که شخص خریده باشد مانند غلام و داده. (ناظم الاطباء). درم خرید. درم خریده. مملوک. عبد. بنده. غلام زرخرید. بندۀزرخرید. کنیز زرخرید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
زرخرید
((زَ. خَ))
غلام و کنیزی که خریده شود
تصویری از زرخرید
تصویر زرخرید
فرهنگ فارسی معین
زرخرید
برده، بنده، عبد، غلام، کنیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخشید
تصویر رخشید
(دخترانه)
آنکه چهره ای روشن و تابان دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زرپری
تصویر زرپری
(دخترانه)
آنکه چون زر و پری درخشنده و زیباست
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زرگری
تصویر زرگری
شغل و عمل زرگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرخیز
تصویر زرخیز
ویژگی معدن یا زمینی که از آن زر به دست آید، ویژگی زمین حاصل خیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیرخرد
تصویر زیرخرد
از الحان قدیمی موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخرد
تصویر پرخرد
بسیار زیرک و دانا، هوشیار، عاقل، برای مثال چه گفتند گفتند کای پرخرد / که هر کس که بد کرد کیفر برد (فردوسی - ۱/۱۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زریری
تصویر زریری
به رنگ زریر، زرد رنگ، برای مثال کمانی گشته قد من ز سروی / زریری گشته چهر ارغوانی (مسعودسعد - ۵۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
گویا محلی است در ماوراءالنهر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام لحنی بود از موسیقی. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). زیربزرگان. زیرخورد. (آنندراج). زیربزرگان. نام لحنی است از موسیقی. (جهانگیری) :
... کآن زیرخرد و زیربزرگانم آرزوست.
مولوی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(پُ خِ رَ)
پرعقل. پرشعور. سخت عاقل و داهی. مقابل کم خرد:
بموبد چنین گفت کای پرخرد
مرا و ترا روز هم بگذرد.
فردوسی.
تو پند من ای مادر پرخرد
نگهدار تا روزتو بگذرد.
فردوسی.
جهاندار ابوالقاسم پرخرد
که رایش همی از خرد بگذرد.
فردوسی.
دلی پرخرد داشت و رای درست
ز گیتی جز از نیکنامی نجست.
فردوسی.
بدو گفت پورسیاووش رد
توئی ای پسندیدۀ پرخرد.
فردوسی.
فرستاد با او یکی پرخرد
که او را بنزدیک منذر برد.
فردوسی.
از او ایمنی یافت جان قباد
ز گفتار آن پرخرد گشت شاد.
فردوسی.
چنین گفت کای پرخرد مایه دار
چهل مر درم هر مری صد هزار.
فردوسی.
وگر آنکه مغزش بود پرخرد
سوی ناسپاسی دلش ننگرد.
فردوسی.
همان پرخرد موبد راه جوی
گو پرمنش کو بود شاه جوی.
فردوسی.
ز تو (ایرج) پرخرد پاسخ ایدون سزید
دلت مهر و پیوند ایشان (سلم وتور) گزید.
فردوسی.
چنین گفت با شاه توران سپاه
که ای پرخرد نامبردار شاه.
فردوسی.
چو این بومها یکسر آباد کرد
دل مردم پرخرد شاد کرد.
فردوسی.
بدان پرخرد موبدان داد و گفت
که نیک و بد از من نباید نهفت.
فردوسی.
چه گفتند گفتند کای پرخرد
هر آنکس که بد کرد کیفر برد.
فردوسی.
چنین گفت اغریرث پرخرد
کزین گونه چاره نه اندر خورد.
فردوسی.
ز کینه به اغریرث پرخرد
نه آن کرد کز مردمی درخورد.
فردوسی.
که گردون نه زانسان همی بگذرد
که ما را همی باید ای پرخرد.
فردوسی.
فرستاده باید یکی پرخرد
بنزدیک رستم چو اندر خورد.
فردوسی.
چنین گفت گشتاسب کای پرخرد
که جان از هنرهات رامش برد.
فردوسی.
بدو گفت کای مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد.
فردوسی.
بدو گفت کای پرخرد پهلوان
به رنج اندرون چند پیچی روان.
فردوسی.
بدو گفت بیژن که ای پرخرد
جز این بر تو مردم گمانی برد.
فردوسی.
بشیده چنین گفت کای پرخرد
سپاه تو تیمار تو کی خورد.
فردوسی.
چنین گفت طوس سپهبد به گیو
که ای پرخرد نامبردار نیو.
فردوسی.
به پیران ویسه چنین گفت شاه
که ای پرخرد مهتر نیک خواه.
فردوسی.
چو این گفته باشی بشیده بگوی
که ای پرخرد مهتر نامجوی.
فردوسی.
چو بشنید خسرو چنان گفتگوی
از آن پرخرد مهتر نامجوی.
فردوسی.
بدو گفت سهراب کای پرخرد
مبادا که جان جز خرد پرورد.
فردوسی.
بدو گفت کاموس کای پرخرد
دلت یکسر اندیشۀ بد برد.
فردوسی.
جهان آن نیرزد بر پرخرد
که دانائی ازبهر آن غم خورد.
اسدی.
تو تدبیر خود کن که آن پرخرد
که بعد از تو باشد غم خود خورد.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(خَ خَ)
حالت و رفتار خر گرفتن. حالت نفهمیدگی ولی غیرواقعی. حالت کودنی غیرحقیقی:
از پی رد و قبول عامه خود را خر مساز
زآنکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری.
سنائی.
- خود را بخرخری زدن، کنایه از تجاهل کردن. خود را بنفهمیدگی زدن
لغت نامه دهخدا
(خِ خِ ری ی)
ضعیف، منه: ساق خرخری، ای ساق ضعیف و ناتوان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مراد. (از منتهی الارب). رجوع به مرّاد شود
لغت نامه دهخدا
(فَ خَ)
نام یکی از دروازه های ربض سمرقند بوده است. (المسالک و الممالک اصطخری ص 294). رجوع به فرخشی و فرخشا و فرخشان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
این بید در کوههای فارس و کرمانشاهان هست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گونه ای بید که در نقاط خشک و استپی دیده میشود. نمونه هایی در فارس بین شیراز و فیروزآباد دیده شده است. در کوههای تفرش نیز اقسام آن فراوان است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(پُ خِ رَ)
حالت و چگونگی پرخرد. مقابل کم خردی
لغت نامه دهخدا
(سَ خَ)
فدیه. فداء. سربها. (یادداشت مؤلف). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جمع واژۀ زرّق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع زرق، مرغی است شکاری. (آنندراج). رجوع به زرق شود
لغت نامه دهخدا
(خِ خِ ری یَ)
ضعیف. ناتوان، منه: ساق خرخریه، ای ساق ضعیف و ناتوان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان دیلمان است که در بخش سیاهکل شهرستان لاهیجان واقع است و137 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
بحیرۀ درخوید، بحیره ای کوچک است. (از پارس) نهری از آنجا می آید که به بروآت معروف است. (فارسنامۀابن البلخی ص 154) (از نزههالقلوب مقالۀ 3 ص 240)
لغت نامه دهخدا
(زُ ری یَ)
گروهی ازغلات شیعه اند، از یاران زراره بن اعین. رجوع به ابوعلی، خاندان نوبختی اقبال ص 256 و بیان الادیان شود
لغت نامه دهخدا
شغل و عمل زرگر صیاغت. یا جنگ زرگری جنگ ظاهری نزاع صوری (برای فریفتن دیگران)، یا زبان زرگری زبانی است غیر معمول که دو کس با هم قرار دارند تا چون با یکدیگر سخن گویند دیگران نفهمند درین زبان عادت برین است که حرفی مخصوص را در همه کلمات تبدیل به حرفی دیگر (مخصوصا) ز کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخرد
تصویر پرخرد
پرعقل، پرشعور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرخری
تصویر شرخری
عمل شرخر، مدعاها را خریدن پیش از اثباتدر محکمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمخرید
تصویر درمخرید
زر خرید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زر خرید
تصویر زر خرید
غلام یا کنیز خریده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیرخرد
تصویر زیرخرد
((خُ))
لحنی است از موسیقی قدیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زرخیز
تصویر زرخیز
((زَ))
معدنی که دارای طلا باشد، زمینی که از آن سود بسیار به دست آید، خطه زرخیز
فرهنگ فارسی معین
شرور
فرهنگ گویش مازندرانی
بارور
دیکشنری اردو به فارسی