جدول جو
جدول جو

معنی زربق - جستجوی لغت در جدول جو

زربق
جامه. (تاج العروس ج 6 ص 369)
لغت نامه دهخدا
زربق
(زَ بَ)
شهری در خراسان ’؟’ و رودخانه ای در نزدیک آن شهر که آنرا نهر مرغاب نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زنبق
تصویر زنبق
(دخترانه)
گلی درشت به رنگهای بنفش، سفید، یا زرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زراق
تصویر زراق
ریاکار، دورو، نیرنگ ساز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیبق
تصویر زیبق
جیوه، عنصری نقره ای رنگ که در حرارت متعارفی مایع می شود و در ۴۰ درجه زیر صفر منجمد می گردد، در ساختن بارومتر و برای جیوه دادن آیینه به کار می رود، از مادۀ معدنی سرخ رنگی به نام شنجرف به دست می آید، هرگاه شنجرف را حرارت بدهند جیوه به صورت بخار از آن خارج می شود و آن را در ظرف های مخصوص سرد می کنند و بعد جمع آوری می کنند، گاهی هم به حالت خالص در طبیعت پیدا می شود، سیماب، مرکور، ژیوه، آبک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خربق
تصویر خربق
گیاهی از خانوادۀ آلاله با برگ های دراز، ساقۀ کوتاه، گل های پنج برگ و سرخ کم رنگ، ریشۀ باریک و شبیه پیاز و طعم تلخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنبق
تصویر زنبق
گیاهی پایا، با برگ های دراز شمشیری، ساقۀ کوتاه و گل هایی به رنگ های مختلف که مصرف دارویی دارد، سوسن، سوسن آزاد
فرهنگ فارسی عمید
(خَ بُ)
خربق و دورس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
رستنی باشد و آن سیاه و سفید هر دو میباشد، سفید آنرا بگیلانی پلخم و پلاخم گویند. گیاه آن بلسان الحمل شبیه است و بیخ آن به بیخ کبر میماند و پوست آن مستعمل است و بهترین وی آن بود که چون آنرا بخایند، لعاب داشته باشد و سیاه وی رستنی باشد بود که برگ آن ببرگ خیار و تخم آن بخسک دانه ماند و پوست بیخ آن مستعمل است و آنرا شیره ای بود مانند شیرۀ توت چون بلبل از آن خورد آوازش بگیرد. گویند: اگر نزدیک درخت انگور بروید و آن انگور را شراب سازند، مسهل باشد و اگر آنرا بکوبند و بر گوشت پاشند و بگرگ دهند تا بخورد، بعد از ساعتی بمیرد و بدان سبب ’خانق الذئب’ و ’قاتل الذئب’ خوانندش. (برهان قاطع) (آنندراج). رستنی دارویی است و بر دو قسم است: سپید و سیاه. و سپید آن را بگیلانی پلخم و پلاخم گویند و برگ آن مانند برگ بارتنگ باشد و سیاه وی برگش شبیه به برگ خیار و تخمش مانند خسک دانه. (ناظم الاطباء). گیاهی است برگش شبیه به برگ بارتنگ و آن دو قسم است ’خربق ابیض’ و ’خربق اسود’. (منتهی الارب). قاتل الکلب. (یادداشت بخط مؤلف) :
وین عیش چو قند کودکی را
پیری چو کبست کرد و خربق.
ناصرخسرو.
دو نوع بود و منبت او در دریا روم بود. نبات او را شاخها بود بمقدار انگشت و بر جرم او گرهها بود و رنگ او سیاه بود که بسرخی مایل باشد و نوع دیگر را منبت زمین ختلان و بعضی از بلاد ماوراءالنهر و این نوع پوست درختی است و به آن سبب اطراف او مجوف بود و خربق را برومی آلئودن گویند و اودرباسیوس گوید: نام او برومی البورس است ومخلص در منقول آورده که او را سریانی الاّقونطیاون گویند و گفته است که دو نوع است نوعی از او آن است که چون گرگ از او بخورد بمیرد و نوع دیگر یوز را اهلاک کند و جالینوس آورده است که او را بسریانی خرکفوف گویند و بیونانی ابلینورس خوانند و همو گوید: ملابوادس اسم جنس است جمله انواع خربق را متناول باشد. و رازی گوید: سیاه او بکندش مشابهت دارد، بلکه از گندش سیاه تر بود و سفید او به بیخ کبر مشابه بود و از بیخ کبر سفیدتر بود و ابن ماسویه گوید: نیکوترین سفید او آن است که زود شکسته شود و کهنه نباشد و در طعم او حدتی باشد که زبان را بود. و ارکامائیس گوید: بهترین انواع او در علتهای مزمنه آن است که تازه بود و جرم او ضعیف نبود و خاکستری خام بود و چون شکسته شود گرد و غباری از او بیرون و طعم او نیز باشد، چنانچه اثر آن تا دیروقت باقی بماند. آذرباسیوس گوید: بهترین خربق آن است که جرم او غلیظ باشد، طعم او تیز بود. ارجایی گوید: صفت خربق سفید آن است که او چوب پارۀ مارها باشد با پوست درهم شکسته، چنانچه بچوب پوسیده مشابه بود و لون او سفید که بلون غبار ماند و گران سنگ بودو به بیخ نبات خطمی مشابه و سیاه چوب بارها باشد که لون او سیاه بود و جرم او تو بر تو از هم جدا بود وابن ماسویه گوید: نبات خربق را برگهای سبز بود مشابه برگ خیار و جرم او درشت تر وساق او کوتاه باشد و شکوفه او سفید بود و شکل او بشکل خرما مشابهت دارد و اورا میوه ای باشد بشکل دانۀ عصفر و نبات او را بیضهای باریک بود و منبت آن بیخها بیک موضع بود، چنانچه بیخ سیر و پیاز و منبت او زمین درشت بی آب بود هرچند روییدن او در زمین صلب تر بود، منفعت او بهتر بود و اگر نبات او نزدیک درخت انگور بود شراب آن مسهل بود و آنچه یاد کرده شد صفت خربق سیاه بود و خربق سفید آن است که نبات او به نبات لسان الحمل و نسلق دستی شبیه بود و رنگ او سرخ بود و ساق او را چهار انگشت بیش نبود و میان او تهی بود و بیخ او به اندازه پیاز خردتربود و مستدیر نبود و منبت او کوهها باشد و سر نبات او مسطح بود بحد اعتدال، رنگ او سفید بود و زود درهم شکسته شود و جرم او ضخیم و گوشت ناک بود و سرهای او تیز نباشد، و چون شکسته شود از میان او غباری بیرون آید و آنچه طعم او تیز نباشد منفعتی در وی نبود، خربق سیاه سودا را دفع کند و بهق و قوبا و کلف را نافع بود، وقی آورد و خوردن وی مخاطره بود و احتمال آن باشد که اختناق قلب آورد و نفس تنگ کند و ادرار حیض کندو جنین مرده و زنده را اخراج کند و هر دو خربق گرم و خشکند در دوم و مسهل اخلاط غلیظند و از خواص خربق سفید آن است که چون با ادویۀ مناسب در چشم کشند، چشم را روشن کند و دیگر خواص ایشانست که دیر کهنه شود وقوه ایشان زود باطل نشود، بدل خربق سیاه هم وزن اومازریون و ثلثان اوغاریقون و ابن ماسویه گوید: بدل او کندش است و یوحنابن سرافیون گوید: اطبای قدیم در دفع مالیخولیا استعمال خربق سیاه کردندی و مطبوخ او دادندی و کوفته او استعمال کردندی و چون خواستندی که قوت اسهال او کم شود در سحق او مبالغه کردندی، زیرا که چون جرم او نیک سحق نیابد، در معده دیرتر بماند وعمل او در قلع اخلاط بیش بود، لاجرم اسهال او قوی تر باشد و در بعضی معجونها ترکیب کردندی و اطبای زمان ازاستعمال او عدول کرده اند. بسبب مخاطره ای که در او است و در عوض سنگ لاجورد استعمال کنند. (از ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی). خربق برگش مانند درخت چنار است. (نزهه القلوب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درآویختن چیزی را بگردن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). معلق ساختن چیزی. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
دوائی که زرق کنند در احلیل و دبر و غیر آن، با آلتی مخصوص آن و آن آلت را زراقه گویند.
(از بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، زردک. عصارۀ گل گاویشه. (از دزی ج 1 ص 585). رجوع به زردک شود، رشته ای که امتداد یابد، صفی از مردم ایستاده. (از تاج العروس) ، صفی از نخل. معرب زرده. (ازتاج العروس ج 6 ص 369). رجوع به زرده شود
لغت نامه دهخدا
(زَرْ را)
خداع. فریبنده. (از تاج العروس) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خداع. (ذیل اقرب الموارد). یقال: فلان زراق، ای خداع. (اللسان از ذیل اقرب الموارد). صاحب نفاق و ریا. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عشوه گر. شیاد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز سالاری به شادیها همه ساله رسد مردم
به زاریها رسیدم من از آن دو چشم زراقش.
منوچهری.
نبینی بر گه شاهی مگر غدار بی باکی
نیابی بر سر منبر مگر زراق کانائی.
ناصرخسرو.
زرق پیش آر چو زراق شود با تو
سر بسر باش و همی دار به مقدارش.
ناصرخسرو.
ذوشجون شد حدیث و دردادیم
قصۀ چرخ ازرق و زراق.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 177).
عالم زراق را سغبه مشو، چون شدی
سیمکشی دو کون، بر کف زراق نه.
خاقانی.
که خیره شد دلم از جور گنبد ازرق
چو طبع محرور از فعل و داروی زراق.
خاقانی.
دم نوشین عیسوی داری
زهر زراق منقتل چه خوری.
خاقانی.
مردمان این شهربغایت گربز و محتال و زراق...اند. (سندبادنامه ص 303).
طبیب روزگار افسون فروش است
چو زراقان از آن ده رنگ پوش است.
نظامی.
زرق در عشق تو کفرمنکر است
تیغ غمزه بر سر زراق زن.
عطار.
ای بسا زراق گول بی وقوف
از ره مردان ندیده جز که صوف.
مولوی.
گفت آن سالوس زراق تهی
دام گولان و کمند گمرهی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
ناحیتی از نواحی رامهرمز خوزستان. و ابوطاهر علی بن احمد بن الفضل الرامهرمزی الأربقی بدانجا منسوبست. بعضی اربق و اربک نیز گفته اند، اما اربک غیر از اربق است و بعد از همین لفظ ذکر آن بیاید. بالجمله اربق از نواحی رامهرمز است که در خوزستان میباشد. ابوالحسن محمد بن علی بن مضر الکاتب در کتاب المفاوضه نوشته است که حکایت کرد مرا قاضی ابوالحسن احمد بن الحسن الأربقی در اربق (یکی از اجلۀ فضلا و قاضی اربق و او در ماه رمضان در این شهر امامت داشت) گفت وقتی یکی از ظلمۀ عجم حکمرانی اربق یافت و جماعتی گرد او فراهم آمدند که بمن حسد میبردند و کراهت داشتند از مقدم بودن من و بسعایت ایشان منصب قضا را از من بگرفت و خواست خطابت و امامت را نیز بگیرد مردم شهر شوریده و مسلمانان مساعدت نکردند من به او این ابیات نوشتم:
قل للذین تألبوا و تحزبوا
قد طبت نفساً عن ولایه اربق
هبنی صددت عن القضاء تعدیاً
عاصدّ عن حذقی به و تحققی
و عن الفصاحه والنزاهه والنهی
خلقاً خصصت به و فضل المنطق.
(معجم البلدان) (مرآت البلدان).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(زِ / زَ بی ی)
بالشچه و گستردنی و هرچه که گسترده و تکیه بر آن کرده شود. ج، زرابی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زرابی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
داروئی است: هی الدواء التی یزرق فی الاحلیل او الدبر بآله معده لها وهی الزراقه. (بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ج، زروقات. (یادداشت ایضاً). رجوع به زروک شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ)
دهی از دهستان الاّن برآغوش است که در بخش الان برآغوش شهرستان سراب واقع است و 2740 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَخْ خُ)
نوشیدن بدانسان که ظرف محتوی مایع را بالا گیرند و از آن در دهان ریزند. و زرزق نیز گویند. (از دزی ج 1 ص 590)
لغت نامه دهخدا
نام روستا و آبی است به خراسان. حمداﷲ مستوفی آرد: آب زریق به خراسان آنرا مرغاب نیز خوانند و اصلش مرواب است. بعضی گفته اند که منبع این آب را مرغا خوانند و بدان سبب که دردیه زریق مقاسمه کنند آن را آب زریق خوانند. از کوههای مرغاب و بادغیس برمیخیزد و بر مرورود و بعضی بلاد خراسان گذشته به مرو می رسد و مدار ولایت مرو بر آن آب است و یزدجردبن شهریار بر آسیائی که بر آن آب است، کشته شده و در این معنی نافعبن اسود تمیمی گفته است:
و نحن قتلنا یزدجرد ببعجه
من الرعب اذولی الفرار و غارا
قتلنا هم فی حربه طحنت بهم
غداه الزریق اذا زاد خوارا.
طول این رود سی فرسنگ باشد. (نزهه القلوب ج 3 ص 216)
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ / زُ)
ابن عوف ابن ثعلبه. جد جاهلی از طی واز قحطان و اولاد او بمصر و شام ساکن بودند. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 333). نام مردی از بنی طی. (منتهی الارب). زریق بن عوف بن ثعلبه یا ابن ثعلبه بطنی است از ثعلبه. (از صبح الاعشی ج 1 ص 322). رجوع به ثعلبه شود
لغت نامه دهخدا
(خِ بِ)
آنجا که در آن آب صعود می کند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ)
مرغی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مرغی است سفید، و آبی و بری میباشدو گوشت او بدطعم و پر لیف و عصب می باشد و بطی الهضم... (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کربق
تصویر کربق
پارسی تازی گشته کربه کلبه یاخته (حجره) خانه کوچک کلبه، حجره دکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قربق
تصویر قربق
تره فروشی، میفروشی
فرهنگ لغت هوشیار
پلخم از گیاهان آبگیر تالابه گیاهی است از تیره آلاله ها دارای برگهای دراز و ساقه کوتاه با گلهای پنج برگ و سرخ کمرنگ و بیخ دراز مانند پیاز و ریشه های باریک. طعم آن تلخ است و انواع بسیاردارد که مهمترین آنها دو نوع سیاه و سفید است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زئبق
تصویر زئبق
پارسی تازی گشته جیوه ژیوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیبق
تصویر زیبق
جیوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زریق
تصویر زریق
مصغر ازرق زاغ کبود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراق
تصویر زراق
ترفندگر فریبکار مکار فریبنده ریا کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زربی
تصویر زربی
بالشچه، گستردنی بوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبق
تصویر زنبق
نوعی گل درشت دارای برگهای لطیف و خوشرنگ به اقسام مختلف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کربق
تصویر کربق
((کُ بَ))
کلبه، حجره، دکان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیبق
تصویر زیبق
((زَ یْ بَ))
جیوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زراق
تصویر زراق
((زَ رّ))
فریبنده، ریاکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خربق
تصویر خربق
((خَ بَ))
گیاهی است از تیره آلاله ها، دارای برگ های دراز و ساقه کوتاه، با گل های پنج برگ و سرخ کم رنگ و بیخ دراز مانند پیاز و ریشه های باریک، طعم آن تلخ است و انواع بسیار دارد که مهمترین آن ها دو نوع سیاه و سفید است
فرهنگ فارسی معین
((زَ بَ))
گیاهی است پایا از راسته تک لپه ای ها جزو گروهی که جام و کاسه رنگین دارند و سردسته زنبقی ها می باشند. این گیاه دارای ساقه زیرزمینی نشاسته دار و گل های رنگین معطر است
فرهنگ فارسی معین