زربفت. (فرهنگ فارسی معین). زربافته. به زر بافته: و از آمل گلیم سپید کومش و گلیم دیلمی زربافت و دستارچۀ زربافت گوناگون خیزد. (حدود العالم). رجوع به زربفت و مادۀ قبل شود
زربفت. (فرهنگ فارسی معین). زربافته. به زر بافته: و از آمل گلیم سپید کومش و گلیم دیلمی زربافت و دستارچۀ زربافت گوناگون خیزد. (حدود العالم). رجوع به زربفت و مادۀ قبل شود
چوبی که در سر آن رسن بندند و در طرف دیگر دلو و مانند آن بسته بدان آب پاشی نمایند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). منازفی که آب بدانها کشند کشت را و آنچه بدان ماند. (از اقرب الموارد)
چوبی که در سر آن رسن بندند و در طرف دیگر دلو و مانند آن بسته بدان آب پاشی نمایند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). منازفی که آب بدانها کشند کشت را و آنچه بدان ماند. (از اقرب الموارد)
مرادف زردار. (از آنندراج). که زر بدست دارد. دارندۀ زر. مالدار: شده خار از آتش چو گل زربدست نه چون خار زردشت آتش پرست. نظامی (از آنندراج). - زربدست شدن، کنایه از منتفع گردیدن. (آنندراج)
مرادف زردار. (از آنندراج). که زر بدست دارد. دارندۀ زر. مالدار: شده خار از آتش چو گل زربدست نه چون خار زردشت آتش پرست. نظامی (از آنندراج). - زربدست شدن، کنایه از منتفع گردیدن. (آنندراج)
و گاهی با تشدید راء، مخفف زربافت. قماش زرباف. (از آنندراج). زرباف. زربافته. (ناظم الاطباء). زربافت. زربافته. زرباف. پارچه ای که در آن رشته های طلا بکار برده باشند. زرتار. زردوزی. (فرهنگ فارسی معین). نسج به زربافته یا زردوزی. (شرفنامۀ منیری) : ز دیبای زربفت کردش کفن خروشان بر آن شهریار انجمن. فردوسی. ز یاقوت سرخ افسری برسرش درفشان ز زربفت چینی برش. فردوسی. یکی دست زربفت شاهنشهی ابا یاره و طوق با فرهی. فردوسی. جامۀ عباسیان بر روی روز افکند شب برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان. فرخی. باد خزان از آب کند تختۀ بلور دیبای زربفت درآرد ز پرنیان. فرخی. طاووس میان باغ دمان و کشی کنان چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی بالش بسان دامن دیبای زربفت دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی. منوچهری. همیدون تموز و دیش چاکر است بهارش مثال خزان زرگر است یکی زرّبفتش دهد خسروی یکی شارها بافدش هندوی. اسدی (گرشاسبنامه). سراپردۀ چینی از زرّبفت ز دیبا شراع نو و خیمه هفت. اسدی (گرشاسبنامه). دوصد پیل آراسته همچنین به برگستوانهای زربفت چین. اسدی (گرشاسبنامه). منبر از سر تا پای در دیبای زربفت گرفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). این دیبای خسروانی که پیش گرفته اند به نامش زربفت گردانم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 393). روی صحرا را بپوشد حلۀ زربفت زرد چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند. ناصرخسرو. دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن وجیب. ناصرخسرو. زربفت جامه گر دهدت رنگین باور مکن که پشم بود شارش. ناصرخسرو. هفت خشت زرین و هفت خشت سیمین و هفت پردۀ زربفت می آورند. (قصص الانبیاء ص 165). و هفت هزار پردۀ زربفت فروگذاشتند. (قصص الانبیاء ایضاً). و کلاهی زربفت به عوض تاج بر سر میداری. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 43). شاه ریاحین به باغ خیمۀ زربفت زد شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 179). بر قامت گل قبای اطلس زربفت نهاده گرد دامان. خاقانی. یافت زربفت خزانم علم کافوری من همان سندس نیسان به خراسان یابم. خاقانی. قصبهای زربفت و خزهای نرم که پوشندگان را کند مهد گرم. نظامی. بساطی شاهوار افکنده زربفت که گنجی برد هر بادی کز او رفت. نظامی. همه ترتیب کرد آیین زربفت فرودآورد خسرو را و خود رفت. نظامی. چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی پوشیده در تنعم وآنگه دریده گیر. سعدی. به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت کلاه وار قبا پیش او ببست کمر. نظام قاری (دیوان البسه ص 15). سلطان رخت اطلس زربفت می نهم در جیب گویش از در شهوار می کنم. نظام قاری (دیوان البسه ص 26). نگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه ز کتم غیب که می آورد به صدر صدور. نظامی قاری (ایضاً ص 32). از فیض انبساط گل و سبزه چشم خاک پوشیده ست خلعت زربفت بوته دار. شفیع اثر (از آنندراج). گر پرتوی ازلطف تو بر من تابد زربفت شود لباس پشمینۀ من. شیدای کاشی (ایضاً). رجوع به زرباف، زربافت، زربافته و تذکره الملوک شود. - امثال: زربفت بریده پنبه کردن، این مثل در محل ممتنع بودن کاری گویند. (آنندراج) : باشد هوس وصالش از من زربفت بریده پنبه کردن. طاهر وحید (از آنندراج)
و گاهی با تشدید راء، مخفف زربافت. قماش زرباف. (از آنندراج). زرباف. زربافته. (ناظم الاطباء). زربافت. زربافته. زرباف. پارچه ای که در آن رشته های طلا بکار برده باشند. زرتار. زردوزی. (فرهنگ فارسی معین). نسج به زربافته یا زردوزی. (شرفنامۀ منیری) : ز دیبای زربفت کردش کفن خروشان بر آن شهریار انجمن. فردوسی. ز یاقوت سرخ افسری برسرش درفشان ز زربفت چینی برش. فردوسی. یکی دست زربفت شاهنشهی ابا یاره و طوق با فرهی. فردوسی. جامۀ عباسیان بر روی روز افکند شب برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان. فرخی. باد خزان از آب کند تختۀ بلور دیبای زربفت درآرد ز پرنیان. فرخی. طاووس میان باغ دمان و کشی کنان چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی بالش بسان دامن دیبای زربفت دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی. منوچهری. همیدون تموز و دیش چاکر است بهارش مثال خزان زرگر است یکی زرّبفتش دهد خسروی یکی شارها بافدش هندوی. اسدی (گرشاسبنامه). سراپردۀ چینی از زرّبفت ز دیبا شراع نو و خیمه هفت. اسدی (گرشاسبنامه). دوصد پیل آراسته همچنین به برگستوانهای زربفت چین. اسدی (گرشاسبنامه). منبر از سر تا پای در دیبای زربفت گرفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). این دیبای خسروانی که پیش گرفته اند به نامش زربفت گردانم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 393). روی صحرا را بپوشد حلۀ زربفت زرد چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند. ناصرخسرو. دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن وجیب. ناصرخسرو. زربفت جامه گر دهدت رنگین باور مکن که پشم بود شارش. ناصرخسرو. هفت خشت زرین و هفت خشت سیمین و هفت پردۀ زربفت می آورند. (قصص الانبیاء ص 165). و هفت هزار پردۀ زربفت فروگذاشتند. (قصص الانبیاء ایضاً). و کلاهی زربفت به عوض تاج بر سر میداری. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 43). شاه ریاحین به باغ خیمۀ زربفت زد شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 179). بر قامت گل قبای اطلس زربفت نهاده گرد دامان. خاقانی. یافت زربفت خزانم علم کافوری من همان سندس نیسان به خراسان یابم. خاقانی. قصبهای زربفت و خزهای نرم که پوشندگان را کند مهد گرم. نظامی. بساطی شاهوار افکنده زربفت که گنجی برد هر بادی کز او رفت. نظامی. همه ترتیب کرد آیین زربفت فرودآورد خسرو را و خود رفت. نظامی. چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی پوشیده در تنعم وآنگه دریده گیر. سعدی. به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت کلاه وار قبا پیش او ببست کمر. نظام قاری (دیوان البسه ص 15). سلطان رخت اطلس زربفت می نهم در جیب گویش از در شهوار می کنم. نظام قاری (دیوان البسه ص 26). نگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه ز کتم غیب که می آورد به صدر صدور. نظامی قاری (ایضاً ص 32). از فیض انبساط گل و سبزه چشم خاک پوشیده ست خلعت زربفت بوته دار. شفیع اثر (از آنندراج). گر پرتوی ازلطف تو بر من تابد زربفت شود لباس پشمینۀ من. شیدای کاشی (ایضاً). رجوع به زرباف، زربافت، زربافته و تذکره الملوک شود. - امثال: زربفت بریده پنبه کردن، این مثل در محل ممتنع بودن کاری گویند. (آنندراج) : باشد هوس وصالش از من زربفت بریده پنبه کردن. طاهر وحید (از آنندراج)
زربفت. (فرهنگ فارسی معین). زربافته. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زربفت و قماش زردوزی. (آنندراج). قسمی از پارچه که به تار زربافته اند و زردوزی. (ناظم الاطباء). رجوع به زربفت شود
زربفت. (فرهنگ فارسی معین). زربافته. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زربفت و قماش زردوزی. (آنندراج). قسمی از پارچه که به تار زربافته اند و زردوزی. (ناظم الاطباء). رجوع به زربفت شود
دریافتن. وجد. وجدان. یافت. (یادداشت مرحوم دهخدا). درک.دریابیدن: و نگر تا این سخن سرسری نشنوی که از دریافت سعادت محروم مانی. (جامع الستین). به دریافت دولت مشاهدت و سعادت ملاقات بغایت آرزومند می باشد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 129). از استیناس برهمن به دریافت جمال اسکندری بر قلل جبال سخن راند. (منشآت خاقانی ص 152). اما حاسۀ بصر معتکف حبس ظلمت است از دریافت نور مبین و غرض بهین بی نصیب. (منشآت خاقانی ص 245)، گرفتن. اخذ. قبض. بازیافتن مالی که داده باشد از گیرنده، پس از دریافت وجه سند را رد کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا)، ترمیم. مرمت. تلافی. استدراک. پاداش. جبر. (یادداشت مرحوم دهخدا). ادراک. تدارک. جبران: اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی خللی افتادی بزرگ که دریافت ممکن نبودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 356). وحشت ما بزرگ است و ما چون به وحشت بازگردیم دریافت این کار از لونی دیگر باشد. (تاریخ بیهقی). تا سر بجای است خللها را دریافت باشد. (تاریخ بیهقی). مکن یاد گذشته کار گیهان. که کار رفته را دریافت نتوان. (ویس و رامین). گفت قضی الامر و لامدفع له الیوم این رفت و دریافت میسر نشود. (تاریخ طبرستان)، دیدار کردن. رسیدن. درک. - دریافت حال کسی، پرسش از حال او. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دریافت خدمت یا صحبت کسی، بهره مندی از خدمت یا صحبت او: پاره ای بادام بگیر که به دریافت صحبت مولانا حمیدالدین ساشی میرویم. (انیس الطالبین ص 187). از کاروانسرایی به عزیمت دریافت خدمت خواجه بیرون آمدم. (انیس الطالبین ص 82). به دریافت خاطره ها و خدمت فروماندگان و ضعیفان و شکستگان و کسانی که خلق با ایشان نظری و التفاتی ندارند می باید که مشغول گردی. (انیس الطالبین ص 28). حضرت خواجۀ ما قدس اﷲ روحه به دریافت درویش عزیزی که از قرشی به بخارا آمده بود متوجه شدند. (انیس الطالبین ص 107). - دریافت وقت، اغتنام فرصت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : علی هذا امنا و ارکان دولت محمودی (پس از مرگ محمود و دور بودن مسعود از غزنین) .... دریافت وقت را، پسر کهتر سلطان ماضی.... امیر ابواحمد محمد را از گوزگانان... آورده بجای پدر بزرگوارش بر تخت نشانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 2). ، فهم. درک. درایت. (یادداشت مرحوم دهخدا). بلوه. بلوی ̍. بلاء. بلیه. عقل. خرد. ذهن. فراست. (از منتهی الارب) : بقدر قوت و دریافت ایشان به نسبت این طریقه با ایشان معاملت می کردند. (بخاری). عقل در ادراک وی حیران است و دل در دریافت وی ناتوان است. (خواجه عبداﷲ انصاری). اگر در شما این دریافت و عقل و حیات... نباشد. (کتاب المعارف). و تو (خطاب به باری تعالی) اجزای عقل و هوش و دریافت هست می کنی و او ترا نمی بیند. (کتاب المعارف). نظرم به عرش داده اند و دریافتم به دانش اﷲ داده اند. (کتاب المعارف). تن چون از حساب مردگان است شادی را سزاوار نبود و دل چون موضوع دریافت است شادی نصیب او بود. (کتاب المعارف). دل چون جای دریافت است چون به خوشی آن جهانیش صرف کردی رنج کجا باشد او را. (کتاب المعارف). ای اﷲ آن نظر و آن دریافت و آن ادراکم به ارزانی دار. (کتاب المعارف). ارٔاء، صاحب رای و دریافت گردیدن. (از منتهی الارب)، ادراک. حس. حواس. درک. قوه دراکه. مدرکه. حاسه. شعور. قوتهای دریافت که آن سمع است و بصر و شم و ذوق و لمس. (یادداشت مرحوم دهخدا)
دریافتن. وجد. وجدان. یافت. (یادداشت مرحوم دهخدا). درک.دریابیدن: و نگر تا این سخن سرسری نشنوی که از دریافت سعادت محروم مانی. (جامع الستین). به دریافت دولت مشاهدت و سعادت ملاقات بغایت آرزومند می باشد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 129). از استیناس برهمن به دریافت جمال اسکندری بر قلل جبال سخن راند. (منشآت خاقانی ص 152). اما حاسۀ بصر معتکف حبس ظلمت است از دریافت نور مبین و غرض بهین بی نصیب. (منشآت خاقانی ص 245)، گرفتن. اخذ. قبض. بازیافتن مالی که داده باشد از گیرنده، پس از دریافت وجه سند را رد کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا)، ترمیم. مرمت. تلافی. استدراک. پاداش. جبر. (یادداشت مرحوم دهخدا). ادراک. تدارک. جبران: اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی و دست از جان بنشستی خللی افتادی بزرگ که دریافت ممکن نبودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 356). وحشت ما بزرگ است و ما چون به وحشت بازگردیم دریافت این کار از لونی دیگر باشد. (تاریخ بیهقی). تا سر بجای است خللها را دریافت باشد. (تاریخ بیهقی). مکن یاد گذشته کار گیهان. که کار رفته را دریافت نتوان. (ویس و رامین). گفت قضی الامر و لامدفع له الیوم این رفت و دریافت میسر نشود. (تاریخ طبرستان)، دیدار کردن. رسیدن. درک. - دریافت حال کسی، پرسش از حال او. (یادداشت مرحوم دهخدا). - دریافت خدمت یا صحبت کسی، بهره مندی از خدمت یا صحبت او: پاره ای بادام بگیر که به دریافت صحبت مولانا حمیدالدین ساشی میرویم. (انیس الطالبین ص 187). از کاروانسرایی به عزیمت دریافت خدمت خواجه بیرون آمدم. (انیس الطالبین ص 82). به دریافت خاطره ها و خدمت فروماندگان و ضعیفان و شکستگان و کسانی که خلق با ایشان نظری و التفاتی ندارند می باید که مشغول گردی. (انیس الطالبین ص 28). حضرت خواجۀ ما قدس اﷲ روحه به دریافت درویش عزیزی که از قرشی به بخارا آمده بود متوجه شدند. (انیس الطالبین ص 107). - دریافت وقت، اغتنام فرصت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : علی هذا امنا و ارکان دولت محمودی (پس از مرگ محمود و دور بودن مسعود از غزنین) .... دریافت وقت را، پسر کهتر سلطان ماضی.... امیر ابواحمد محمد را از گوزگانان... آورده بجای پدر بزرگوارش بر تخت نشانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 2). ، فهم. درک. درایت. (یادداشت مرحوم دهخدا). بلوه. بَلوی ̍. بلاء. بلیه. عقل. خرد. ذهن. فراست. (از منتهی الارب) : بقدر قوت و دریافت ایشان به نسبت این طریقه با ایشان معاملت می کردند. (بخاری). عقل در ادراک وی حیران است و دل در دریافت وی ناتوان است. (خواجه عبداﷲ انصاری). اگر در شما این دریافت و عقل و حیات... نباشد. (کتاب المعارف). و تو (خطاب به باری تعالی) اجزای عقل و هوش و دریافت هست می کنی و او ترا نمی بیند. (کتاب المعارف). نظرم به عرش داده اند و دریافتم به دانش اﷲ داده اند. (کتاب المعارف). تن چون از حساب مردگان است شادی را سزاوار نبود و دل چون موضوع دریافت است شادی نصیب او بود. (کتاب المعارف). دل چون جای دریافت است چون به خوشی آن جهانیش صرف کردی رنج کجا باشد او را. (کتاب المعارف). ای اﷲ آن نظر و آن دریافت و آن ادراکم به ارزانی دار. (کتاب المعارف). ارٔاء، صاحب رای و دریافت گردیدن. (از منتهی الارب)، ادراک. حس. حواس. درک. قوه دراکه. مدرکه. حاسه. شعور. قوتهای دریافت که آن سمع است و بصر و شم و ذوق و لمس. (یادداشت مرحوم دهخدا)
زربفت. (فرهنگ فارسی معین). قسمی پارچه که در تار یا پود آن از الیاف زر بکار برده باشند. به زر بافته: و جامه های دیباج زر بافته در او پوشانیدند. (تاریخ قم ص 302). رجوع به زرباف، زربافت و زربفت شود
زربفت. (فرهنگ فارسی معین). قسمی پارچه که در تار یا پود آن از الیاف زر بکار برده باشند. به زر بافته: و جامه های دیباج زر بافته در او پوشانیدند. (تاریخ قم ص 302). رجوع به زرباف، زربافت و زربفت شود
یوهان فریدریش. متولد 1776 و متوفی به سال 1841 میلادی از فلاسفه و شخصیتهای فرهنگی آلمان است. تولدش در الدنبورگ اتفاق افتاد. از سال 1797 تا 1800 در سویس زندگی کرد و در آنجا تحت تأثیر شیوۀ تربیت استاد معروف پستالزی قرار گرفت. او را در تعلیم و تربیت و فلسفه آثار بسیار است، از جمله: کتابی در اصول آموزش و پرورش (پداگوژی) ، نکات مهم ماوراءالطبیعه، کتاب درسی روانشناسی و چندین رساله و کتب دیگر که همه مورد مطالعه و مرجع محققان فن تعلیم وتربیت است. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر به اختصار)
یوهان فریدریش. متولد 1776 و متوفی به سال 1841 میلادی از فلاسفه و شخصیتهای فرهنگی آلمان است. تولدش در الدنبورگ اتفاق افتاد. از سال 1797 تا 1800 در سویس زندگی کرد و در آنجا تحت تأثیر شیوۀ تربیت استاد معروف پستالزی قرار گرفت. او را در تعلیم و تربیت و فلسفه آثار بسیار است، از جمله: کتابی در اصول آموزش و پرورش (پداگوژی) ، نکات مهم ماوراءالطبیعه، کتاب درسی روانشناسی و چندین رساله و کتب دیگر که همه مورد مطالعه و مرجع محققان فن تعلیم وتربیت است. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر به اختصار)
گیاهی است از تیره زنجبیلیها که دارای ساقه زیرزمینی دراز و باریک است. میوه اش کپسولی و دارای دانه های معطر است. این گیاه مانند دیگر گیاهان تیره زنجبیلیها در منطقه هند و مالزی میروید و در تداوی بعنوان مقوی و باد شکن و در تهیه برخی لیکورها مصرف میشود زنجبیل بیابانی امامون دشتی عرق الکافور. توضیح: در برخی کتب تاج الملوک زرد رومی را که بنام) انتله سودا (نیز نامیده میشود مرادف زرنباد گرفته اند. یا زرنباد چینی جدوار ختایی (جدوار)
گیاهی است از تیره زنجبیلیها که دارای ساقه زیرزمینی دراز و باریک است. میوه اش کپسولی و دارای دانه های معطر است. این گیاه مانند دیگر گیاهان تیره زنجبیلیها در منطقه هند و مالزی میروید و در تداوی بعنوان مقوی و باد شکن و در تهیه برخی لیکورها مصرف میشود زنجبیل بیابانی امامون دشتی عرق الکافور. توضیح: در برخی کتب تاج الملوک زرد رومی را که بنام) انتله سودا (نیز نامیده میشود مرادف زرنباد گرفته اند. یا زرنباد چینی جدوار ختایی (جدوار)