جدول جو
جدول جو

معنی زرباف - جستجوی لغت در جدول جو

زرباف
زربفت، پارچه ای که تارهای زر در آن به کار برده باشند، زردوزی شده، زرتار
تصویری از زرباف
تصویر زرباف
فرهنگ فارسی عمید
زرباف
(زَ)
زربفت. (فرهنگ فارسی معین). زربافته. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زربفت و قماش زردوزی. (آنندراج). قسمی از پارچه که به تار زربافته اند و زردوزی. (ناظم الاطباء). رجوع به زربفت شود
لغت نامه دهخدا
زرباف
پارچه ای که در آن رشته های طلا بکار برده باشند زرتار زردوزی
تصویری از زرباف
تصویر زرباف
فرهنگ لغت هوشیار
زرباف
((زَ))
پارچه ای که در آن رشته های طلا به کار برده باشند، زربفت
تصویری از زرباف
تصویر زرباف
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زربان
تصویر زربان
پیر کهنسال، پیر فرتوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراف
تصویر زراف
زرافه، پستانداری نشخوار کننده با گردن و پاهای بلند و دو شاخ کوتاه بر روی پیشانی که بر روی بدنش خال های قهوه ای رنگ دارد، شترگاوپلنگ، اشترگاوپلنگ، اشترگاو
فرهنگ فارسی عمید
(زَ تَ / تِ)
زربفت. (فرهنگ فارسی معین). قسمی پارچه که در تار یا پود آن از الیاف زر بکار برده باشند. به زر بافته: و جامه های دیباج زر بافته در او پوشانیدند. (تاریخ قم ص 302). رجوع به زرباف، زربافت و زربفت شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جانوری است که آن را زرافه و شترگاوپلنگ خوانند چه گویند سر و گردن او مانند شتر، دست و پای او همچون دست و پای گاو و بدن او به پلنگ می ماند. (برهان). حیوانی که آن را اشترگاوپلنگ گویند... در نفایس الفنون مسطور است که او را دو شاخ باشد، مثل شاخ آهو سیاه رنگ و گوش و پای او به گوش وپای گاو ماند و دهان و سوراخ بینی او بدهان و بینی گاومیش و دم مشابه بدم شتر و پوست او منقش بود چون پوست پلنگ. و در سراج نوشته که دندانش بدندان خر ماندو هر دو دست دراز و هر دو پای کوتاه. بیشتر در ولایت نوبه بهم می رسد. (غیاث اللغات). زرافه که یکی از حیوانات پستاندار نشخوارکن است و دارای گردنی دراز و آن را شترگاوپلنگ و زرناپا نیز گویند. (ناظم الاطباء). حیوانی است معروف... و این لغت عربی است نه پارسی. زرافه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
چه خوش گفت شاگرد منسوج باف
چو عنقا برآورد و پیل و زراف.
سعدی (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به زرافه و زرافه شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
زر. یا آب زر. معرب است. (منتهی الارب) (آنندراج). صواب زریاب است با یای مثناه بعد از راء، طلا یا آب آن. معرب زر یعنی ذهب وآب بمعنی ماء. (از اقرب الموارد). مأخوذ از فارسی. زر و آب زر و درخشندگی آن و زردی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
که زر بارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زربخش. که زر از دستش بارد. که زر بخشد:
نشانی از کف زربار او دهد به خزان
چو برگ ریز شود بر زمین شجر ز هوا.
سوزنی (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
پیر سالخورده را گویند. (برهان). پیر فرتوت. (انجمن آرا) (آنندراج). پیر سالخورده. (ناظم الاطباء). مصحف ’زرمان’. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به زر، زال و زرمان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زرفان. زرمان. نام حضرت ابراهیم (ع) است. (برهان) (ناظم الاطباء). شیخ الانبیاء ابراهیم خلیل علیه السلام است. (انجمن آرا) (آنندراج). بر اثر وفق دادن نابجا و تخلیط افکار ایرانی با معتقدات و اساطیر سامی ’زروان’ (که به زرمان و زربان تصحیف شده) با ابراهیم یکی پنداشته شده. رجوع به مزدیسنا صص 113- 114 شود. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زربفت. (فرهنگ فارسی معین). زربافته. به زر بافته: و از آمل گلیم سپید کومش و گلیم دیلمی زربافت و دستارچۀ زربافت گوناگون خیزد. (حدود العالم). رجوع به زربفت و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زرباب
تصویر زرباب
پارسی تازی گشته آب رز رز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زربافت
تصویر زربافت
زربافته، قسمی از پارچه که به تا زر بافته اند و زردوزی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراف
تصویر زراف
تند رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زربافته
تصویر زربافته
پارچه ای که در آن رشته های طلا بکار برده باشند زرتار زردوزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراف
تصویر زراف
((زَ فِ))
زرافه، حیوانی است پستان دار و نشخوارکننده و بزرگ جثه به اندازه شتر، گردن دراز و دست های بلند و پاهای کوتاه دارد، اشترگاوپلنگ، شترگاوپلنگ
فرهنگ فارسی معین