جدول جو
جدول جو

معنی زراندوزی - جستجوی لغت در جدول جو

زراندوزی
(زَ اَ)
زراندوختن. گرد کردن زر. زر فراهم آوردن:
چو گل گر خرده ای داری، خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 317)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زردوزی
تصویر زردوزی
عمل زردوز، هنر دوختن و نقش و نگار کردن بر پارچه و جامه با تارهای زر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراندود
تصویر زراندود
زراندوده، ویژگی فلزی که با لایه ای از طلا پوشانده شده، زرنگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراندوز
تصویر زراندوز
زراندوزنده، کسی که مال جمع می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زری دوزی
تصویر زری دوزی
شغل و عمل زری دوز، دوختن پارچه های زری، زربفت دوزی
فرهنگ فارسی عمید
لوئی، پزشک فرانسوی، مولد ریمس (1845-1917 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(زَ اَ)
نوعی از فرش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
زرنگار و اندودشده از زر. (ناظم الاطباء). چیزبه زراندوده که بر ظاهرش زر بود و بر باطنش چیزی دیگر. (آنندراج). ملمع. (دهار). زرنگار. مذهب. مزخرف. ذهیب. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) :
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتی است زراندود.
رودکی.
سیم زراندود گردد هرچه زو گیرد فروغ
زر سیم اندود گردد هرچه زو اخگر شود.
فرخی.
ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). و خلعت قاضی زرین و از آن دیگران زراندود. (تاریخ بیهقی).
که آراید چه می گویی تو هر شب
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
ناصرخسرو.
و بر تخت نشینی از سیم زراندود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 43).
مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.
خاقانی.
در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود
در دیدۀ سودازدگان دامن سنگی است.
صائب (ازآنندراج).
توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. (گلستان) ، به مجاز، زردرنگ. به رنگ زر. زرگون. زردفام:
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست
که کرد دو رخ من زردفام و زراندود.
فرخی.
وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پرونیا.
عروضی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همیشه تا که شود باد دشت مهرآگین
همیشه تا که شود مهر کوه زراندود.
مسعودسعد.
چون نسیج سر تابوت زراندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتائید همه.
خاقانی.
در سپر ماه راند تیغ زراندود مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 182).
، به مجاز، بمعنی زربفت. بزربافته:
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسیج زراندود بار کرد.
خاقانی.
براه انتظار جلوه ات افکنده ام بیدل
چو شمع از چهرۀ زرین خود فرش زراندودی.
میرزابیدل (از آنندراج).
، به مجاز، قلب چون دینار زراندود و پشیز زراندود و جز اینها:
وگر گفتار بی کردار داری
چو زراندود دیناری به دیدار.
ناصرخسرو.
به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش
به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود.
ناصرخسرو.
سخن سنجی آمد ترازو بدست
درست زراندود را می شکست.
نظامی.
سیاه سیم زراندود چون به بوته برند
خلاف آن بدر آید که خلق پندارند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
عمل دوختن زری. زربفت دوزی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زَ اَ دَ زَ)
بازر بسیار و هر چیز که بیشتر آن زر باشد. (ناظم الاطباء) : و مسعودبیک آنجا خیمه ای نسج زراندرزر برافراشت. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ دَ / دِ)
زرنگار شده و اندوده شدۀ از زر. (ناظم الاطباء). مذهب:
شبستان گورش دراندوده دید
که وقتی سرایش زراندوده دید.
سعدی (بوستان).
رجوع به زراندود ودیگر ترکیبهای آن شود، به مجاز، حیله گران. مکار. نادرست:
زراندودگان را بر آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ)
خصومت و عداوت و کینه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پُ اَ)
حالت و چگونگی پراندوه
لغت نامه دهخدا
تصویری از زر اندوزی
تصویر زر اندوزی
عمل اندوختن زر گرد آوری طلا، گرد آوری طلا و مال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زر دوزی
تصویر زر دوزی
عمل زر دوز، محلی که در آن پارچه زری دوزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراندود
تصویر زراندود
((زَ. اَ))
هر چیز آمیخته شده با طلا
فرهنگ فارسی معین
مذهب، مطلا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کودتا، برافکنی، حکومت ستیزی، سرنگونی، سرنگون سازی، نابودی
فرهنگ واژه مترادف متضاد