جدول جو
جدول جو

معنی زدوخورد - جستجوی لغت در جدول جو

زدوخورد
برخورد، جدال، جنگ، دعوا، کشمکش، نزاع
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زد و خورد
تصویر زد و خورد
یکدیگر را کتک زدن، کنایه از جنگ
فرهنگ فارسی عمید
(لُقْیْ)
در مقام جنگ مستعمل است. ’زد’، زدن زخم و ’خورد’، خوردن زخم است. در این لفظ بوی خون می آید. (بهار عجم) (آنندراج). زدن و خوردن. ضرب زدن و مورد ضرب واقع شدن، جنگیدن. (فرهنگ فارسی معین). مبارزه. منازعه
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
مسموم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زهرخورده. به زهر آغشته شده:
شد آنگه برش رازگوینده تنگ
نهان دشنۀ زهرخورده بچنگ...
دلاور پرندآوری زهرخورد
کشید و بپوشید درع نبرد.
اسدی (گرشاسبنامه چ یغمایی ص 112).
رجوع به زهرخورده شود
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
نام پرده ای از موسیقی که در آخر شب سرایند. (غیاث). رجوع به زیرخرد شود
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بَ زَ)
دودخورده. آنکه دود خورده باشد. دودناک. دودزده.
- دودخورد مطبخ سبز، کنایه از آسمان و چرخ:
مخواه راتبه زین دودخورد مطبخ سبز
که گوشتش همگی گردن است و پهلو نیست.
شرف الدین شفروه ای
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَرْ / خُرْ)
درخور. لایق. سزاوار. (برهان) (غیاث). لایق. زیبا. اندرخورد. از در. ز در. اندرخور. شایان. فراخور. (شرفنامۀ منیری). شایسته. موافق. مناسب. (ناظم الاطباء). لائق. وفاق. (دهار) :
که درخورد تاج کیان جز تو کس
نبینیم شاها تو فریادرس.
فردوسی.
نه درخورد جنگ تو است این سوار
که مرد تو آمد کنون پای دار.
فردوسی.
ز دادار فرزند آن مرد خواست
همان کار وی نغز و درخورد خواست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
درخورد تنور و تنوره باشد
شاخه که بر او برگ و بر نباشد.
ناصرخسرو.
جز آن را مدان رسته از بند آتش
که کردار درخورد گفتار دارد.
ناصرخسرو.
پرنور و دلفروز عطائیست ولیکن
ما را، نه شما را که نه درخورد عطائید.
ناصرخسرو.
ایزد چو قضای بد برخلق ببارد
آنگاه شما یکسره درخورد قضائید.
ناصرخسرو.
گر تو ندهی داد او بطاعت
درخورد عذابی و ذل و خواری.
ناصرخسرو.
زین چرخ دونده گر بقا خواهی
درخورد تو نیست هست این مشکل.
ناصرخسرو.
چون گوروار دائم بر خوردن ایستادی
ای زشت دیو مردم درخورد تیر و خشتی.
ناصرخسرو.
پس طبیب را کم و بیش این چیزها همی باید دید و درخورد آن حال که می بیند بر هوا حکم کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بدان ماند که دهقانان و برزیگران این راهها که انهار می سازند و جویها می کنند تا آب چشمه به زمینها آرند، درخورد هر زمینی جویی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
دین حق تاج و افسر مرد است
تاج نامرد را چه درخورد است ؟
سنائی.
درخورد تست خاتم اقبال و سروری
چونانکه رخش رستم درخورد رستم است.
سوزنی.
برسم آرایشی درخوردشان کرد
ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد.
نظامی.
که خوبانی که درخورد فریشند
ز عالم در کدامین بقعه بیشند.
نظامی.
مرا عشق از کجا درخورد باشد
که بر موئی هزاران درد باشد.
نظامی.
تعویذ میان همنشینان
درخورد کنار نازنینان.
نظامی.
کای در عرب از بزرگواری
درخورد شهی و تاجداری.
نظامی.
وآن پای لطیف خیزرانی
درخورد شکنجه نیست دانی.
نظامی.
متاعی که درخورد آن شهر بود
خریدند اگر نوش اگر زهر بود.
نظامی.
خنده که نه در مقام خویش است
درخورد هزار گریه بیش است.
نظامی.
مادر فرزند را بس حقهاست
او نه درخورد چنین جور و جفاست.
مولوی.
گر بلا درخورد او افیون شود
سکته و بی عقلیش افزون شود.
مولوی.
اگر من بنالیدم از درد خویش
وی انعام فرمود درخورد خویش.
سعدی.
گر تو بازآئی اگر خون منت درخورد است
پیشت آیم چو کبوتر که بر یار آید.
سعدی.
نه درخورد سرمایه کردی گرم
تنک مایه بودی از آن لاجرم.
سعدی.
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای درخورد پیل.
سعدی.
مرا چندگوئی که درخورد خویش
حریفی بدست آر همدرد خویش.
سعدی.
من اندرخور بندگی نیستم
وز اندازه بیرون تو درخورد من.
سعدی.
نفس می نیارم زد از شکر دوست
که شکری ندانم که درخورد اوست.
سعدی.
- درخورد شدن، سزاوار شدن. درخور شدن:
درخورد ثنا شوی به دانش
هرچند که درخور هجائی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
سریعالاکل. که سریع و با شتاب خورد:
مراد آن به که دیر آید فرا دست
که هر کس زودخور شد زود شد مست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دُ خَ وَ رَ کَ)
جانوری است سفیدرنگ پا و گردن درازی دارد و مدام در کنار آبها می ماند. (لغت محلی شوشترنسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). ظاهراً دگرگون شدۀ غمخورک است که مالک الحزین و بوتیمار باشد و از مرغان آبی است
لغت نامه دهخدا
تصویری از زد و خورد
تصویر زد و خورد
ضرب زدن و مورد ضرب واقع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زد و خورد
تصویر زد و خورد
((زَ دُ خُ))
درگیری، نزاع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخورد
تصویر درخورد
((دَ. خُ))
مناسب، سزاوار، درخور
فرهنگ فارسی معین