جدول جو
جدول جو

معنی زدایه - جستجوی لغت در جدول جو

زدایه
(زِ / زُ / زَ یَ / یِ)
این کلمه را بقیاس میتوان مثل آلت زدایش استعمال کرد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دایه
تصویر دایه
زنی که بچۀ کس دیگر را شیر بدهد، پرستار زن که کودکان را پرورش دهد و پرستاری کند، قابله
فرهنگ فارسی عمید
(کُ یَ)
طعام و شراب گردآوردۀ انبار کرده. (منتهی الارب) (از آنندراج). آنچه گرد آید از طعام یا شراب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
صاحب کتاب مرصادالعباد. رجوع به نجم الدین رازی و یا نجم الدین دایه و غزالی نامه چ 1 ص 103 و تاریخ گزیده و مرصادالعباد شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
جای رحل از پشت اشتر. دای. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
غیاث الدین، از اولاد واحفاد جوجی خان پسر ارشد چنگیزخان از خانان دشت قبچاق. رجوع به تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 76 شود
لغت نامه دهخدا
(زِ / زُ / زَ)
زداییدن. (ناظم الاطباء). دورکن. دور کننده. (شرفنامۀ منیری). رجوع به زداییدن و زدودن شود، پاکیزه کننده و صاف نماینده و جلا دهنده و زداینده. (ناظم الاطباء). زداینده و پاکیزه کننده را گویند و امر به این معنی هم هست یعنی بزدای و پاکیزه ساز. (برهان قاطع). پاکیزه و صاف کننده بشرط ترکیب اسم. (غیاث اللغات). روشن کن و روشن کننده. (شرفنامۀ منیری). زداینده و پاکیزه کننده، چنانکه گفته اند: بزدایدم ز دل غم، زآن لحن غم زدای. (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- آیینه زدای، صیقل دهنده آینه.
- انده زدای، اندوه زدای، روشن کننده دل. بیرون کننده غم از دل. صفا دهنده. مفرح. دل زدای.
- روح زدای، پاکیزه کننده روح. صفا دهنده جان.
- زنگ زدای، صقال. صاقل.
- غمزدای، پاک کننده دل از غم:
نام تو روح پرور و وصف تو دلفریب
نام تو غمزدای و کلام تو دل ربا.
سعدی.
رجوع به غمزدای شود.
- فتنه زدای: حادثه سوز. برقرار کننده امن و آسایش. زدایندۀ زنگ فتنه:
بأس تو آتشی است حادثه سوز
امن تو صیقلی است فتنه زدای.
انوری.
رجوع به زدا، زداییدن، زداینده و زدودن شود
لغت نامه دهخدا
(قَ طَ)
راه راست نمودن کسی را. (از منتهی الارب). ارشاد. ضد ضلال. در حجاز گویند: هداه الطریق و در غیر آن گویند: هداه الی الطریق و یا للطریق، یعنی راه راست را بر او آشکار کرد و شناسانید. (اقرب الموارد) ، یافتن راه را. (منتهی الارب) ، پیدا و آشکار کردن، آگاهانیدن، راه نمودن. (منتهی الارب) (ترجمان جرجانی، ترتیب عادل) ، (اصطلاح صوفیه) دلالت کردن بر چیزی که آدمی را به مطلوب رساند و گویند آن پیمودن راهی است که به مطلوب انجامد. (تعریفات) ، (اصطلاح فلسفی) ملاصدرا در معنی هدایت گوید: ’فالخلق هو اعطاء الکمال الاول و الهدایه هی افاده کمال الثانی’ که ابتدا بندگان را آفرید و بعد آنها را به راه راست و طریق سعادت هدایت نمود و فرمود: ’ربنا الذی أعطی کل شی ٔ خلقه ثم هدی’ (قرآن 50/20) و بالجمله هدایت عبارت است از سوق دادن اشیاء به طرف کمال دوم آنها. و کمال دوم کمالی است که موجودات در اصل وجود نیازی بدان ندارند و در بقاء هم احتیاج بدان ندارند. (از فرهنگ مصطلحات فلسفی تألیف جعفر سجادی از ج 2 اسفار ملاصدرا ص 82). رجوع به هدایت شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَتْ تُ)
عیب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، عتاب نمودن و خشم گرفتن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ / زُ /زَ یِ)
اسم مصدر است از زدودن. زدایندگی
لغت نامه دهخدا
(زِ / زُ / زَ)
زدایندگی. زدودن: اندوه زدایی، انده زدایی، غم زدایی، گندزدایی
لغت نامه دهخدا
(یَ)
زاذویه. لقب دیگر صالح بن حماد محدث است. (ریحانه الادب ج 2). محدثان با جمع آوری احادیث صحیح و نقد اسناد روایات، مهم ترین منابع دینی مسلمانان را تدوین کردند. این افراد با مطالعه و بررسی دقیق تاریخ نگاری های حدیثی، به طور دقیق احادیث را از هم تفکیک کرده و از آن ها برای تبیین اصول دینی و فقهی استفاده کردند. وجود محدثان در تاریخ اسلام سبب شد تا سنت پیامبر به صورت صحیح و قابل اطمینان به مسلمانان منتقل شود.
لغت نامه دهخدا
(سَ یَ / یِ)
بنفش. (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دایه
تصویر دایه
زنی که بچه کسی دیگری را شیر دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هدایه
تصویر هدایه
هدایت در فارسی بنگرید به هدایت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جدایه
تصویر جدایه
آهو بره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرایه
تصویر زرایه
سبکی و خواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دایه
تصویر دایه
((یِ))
شیردهنده، پرستار کودک، قابله، دلسوزتر از مادر آن که به دروغ خود را مهربان و فداکار جلوه دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زدایش
تصویر زدایش
حذف
فرهنگ واژه فارسی سره
ازاله، امحا، پاکسازی، پالودن، زدودن، محو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ربیبه، شیرده، ماماچه، مرضع، مرضعه ماما، پرستار
فرهنگ واژه مترادف متضاد