پینارا. نام قصبه ای باستانی است در خطۀ قدیمۀ لیکیا (لیکیه) از آناطولی یعنی در جانب جنوب شرقی منتشا و امروز به صورت قریه ای است با نام مناره. گرداگرد آن ویرانه ها و پاره ای از آثار عتیقۀ زیبا دیده میشود. (قاموس الاعلام ترکی)
پینارا. نام قصبه ای باستانی است در خطۀ قدیمۀ لیکیا (لیکیه) از آناطولی یعنی در جانب جنوب شرقی منتشا و امروز به صورت قریه ای است با نام مناره. گرداگرد آن ویرانه ها و پاره ای از آثار عتیقۀ زیبا دیده میشود. (قاموس الاعلام ترکی)
از نسل جمشید وفرزند زواره. صاحب مجمل التواریخ والقصص در شرح حال جمشید آرد:... و از زواره فرهاد و تخواره، و بعد از این نام کس برنیامد از این تخمه و دیگر فرزندان بوده اند جمشید راولیکن ذکری نگفتست. (مجمل التواریخ چ بهار ص 25)
از نسل جمشید وفرزند زواره. صاحب مجمل التواریخ والقصص در شرح حال جمشید آرد:... و از زواره فرهاد و تخواره، و بعد از این نام کس برنیامد از این تخمه و دیگر فرزندان بوده اند جمشید راولیکن ذکری نگفتست. (مجمل التواریخ چ بهار ص 25)
رخسار. روی و صورت و چهره و سیما. (ناظم الاطباء). دیباچه. (منتهی الارب). وجنه. (دهار). رخسار. صفح وجه. عذار. (یادداشت مؤلف) : بت اگرچه لطیف دارد نقش نزد رخسارۀ تو هست خراش. رودکی. ببخشای بر من تو ای دادبخش که از خون دل گشت رخساره رخش. فردوسی. غمی گشت از آن کار خسرو که دید به رخساره شد چون گل شنبلید. فردوسی. همی گفت رخساره کردم دژم ز کار سیاوش دلش پر ز غم. فردوسی. به رخساره چون روز و گیسو چو شب همی در ببارید گفتی ز لب. فردوسی. منگر به مثل جز ازره عبرت رخسارۀ زشت چون رخامش را. ناصرخسرو. در دین به خراسان که شست جز من رخسارۀ دعوی به آب برهان. ناصرخسرو. رخسارۀ فضل و ادب به مکان تربیت او برافروخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 367). هر اشک... روان گردد و هر رخساره خراشیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 444). و آرایش کردنی ز حد بیش رخسارۀ قصه را کند ریش. نظامی. بی روی چو ماه آن نگارین رخسارۀ من به خون نگار است. سعدی. رخسارۀ عروس بزرگی نیافت زیب الا به خرده کاری مشاطۀ سخن. سلمان ساوجی. بار دل مجنون و خم طرۀ لیلی رخسارۀ محمود وکف پای ایاز است. حافظ. - رخساره بر زمین مالیدن یا سودن، مالیدن روی بر زمین. سودن روی بر زمین. کنایه از تعظیم و احترام و به خاک افتادن است: بمالید رخساره را بر زمین همی خواند بر تاج و تخت آفرین. فردوسی. رخساره بر آن زمین همی سود تا صبح در این صبوح می بود. نظامی. - پری رخسارگی، پریرویی. زیبارویی. زیباروی بودن. پری رخسار بودن: این چنین رخ با پری باید نمود تا بیاموزد پری رخسارگی. سعدی. - ترک رخساره، زیباروی. ترک روی. زیبارخ: مهی ترک رخساره هندوسرشت... نظامی. ، هر یک از دو جانب روی. هر یک از دو گونه، و بهمین سبب آن را به رخسارگان جمع بسته اند و بصورت دو رخساره آورده اند: مسیحی به شهر اندرون هرکه بود نماندند رخسارگان ناشخود. فردوسی. بجوشید و رخسارگان کرد زرد به درددل آهنگ آورد کرد. فردوسی. برشاه بردش همی زار و خوار دو رخساره زرد و به تن سوکوار. فردوسی. جوانی دو رخساره مانند ماه نشسته بدی نزد کاوس شاه. فردوسی. بشد بارمان نزد افراسیاب شکفته دو رخساره با جاه و آب. فردوسی. دو رخساره پرخون و دل سوکوار دو دیده پر از غم چو ابر بهار. فردوسی
رخسار. روی و صورت و چهره و سیما. (ناظم الاطباء). دیباچه. (منتهی الارب). وجنه. (دهار). رخسار. صفح وجه. عذار. (یادداشت مؤلف) : بت اگرچه لطیف دارد نقش نزد رخسارۀ تو هست خراش. رودکی. ببخشای بر من تو ای دادبخش که از خون دل گشت رخساره رخش. فردوسی. غمی گشت از آن کار خسرو که دید به رخساره شد چون گل شنبلید. فردوسی. همی گفت رخساره کردم دژم ز کار سیاوش دلش پر ز غم. فردوسی. به رخساره چون روز و گیسو چو شب همی در ببارید گفتی ز لب. فردوسی. منگر به مَثَل جز ازره عبرت رخسارۀ زشت چون رخامش را. ناصرخسرو. در دین به خراسان که شست جز من رخسارۀ دعوی به آب برهان. ناصرخسرو. رخسارۀ فضل و ادب به مکان تربیت او برافروخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 367). هر اشک... روان گردد و هر رخساره خراشیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 444). و آرایش کردنی ز حد بیش رخسارۀ قصه را کند ریش. نظامی. بی روی چو ماه آن نگارین رخسارۀ من به خون نگار است. سعدی. رخسارۀ عروس بزرگی نیافت زیب الا به خرده کاری مشاطۀ سخن. سلمان ساوجی. بار دل مجنون و خم طرۀ لیلی رخسارۀ محمود وکف پای ایاز است. حافظ. - رخساره بر زمین مالیدن یا سودن، مالیدن روی بر زمین. سودن روی بر زمین. کنایه از تعظیم و احترام و به خاک افتادن است: بمالید رخساره را بر زمین همی خواند بر تاج و تخت آفرین. فردوسی. رخساره بر آن زمین همی سود تا صبح در این صبوح می بود. نظامی. - پری رخسارگی، پریرویی. زیبارویی. زیباروی بودن. پری رخسار بودن: این چنین رخ با پری باید نمود تا بیاموزد پری رخسارگی. سعدی. - ترک رخساره، زیباروی. ترک روی. زیبارخ: مهی ترک رخساره هندوسرشت... نظامی. ، هر یک از دو جانب روی. هر یک از دو گونه، و بهمین سبب آن را به رخسارگان جمع بسته اند و بصورت دو رخساره آورده اند: مسیحی به شهر اندرون هرکه بود نماندند رخسارگان ناشخود. فردوسی. بجوشید و رخسارگان کرد زرد به درددل آهنگ آورد کرد. فردوسی. برشاه بردش همی زار و خوار دو رخساره زرد و به تن سوکوار. فردوسی. جوانی دو رخساره مانند ماه نشسته بدی نزد کاوس شاه. فردوسی. بشد بارمان نزد افراسیاب شکفته دو رخساره با جاه و آب. فردوسی. دو رخساره پرخون و دل سوکوار دو دیده پر از غم چو ابر بهار. فردوسی
نام یکی از دهستان های بخش شادگان شهرستان خرمشهر در نزدیکی شادگان، محصول عمده آن غلات دیمی و خرما و برنج است. شغل اهالی زراعت و تربیت نخل و گله داری و صنایع دستی زنان عبا و حصیر بافی است. این دهستان از یازده قریۀ کوچک و بزرگ تشکیل شده که جمعیت آن در حدود یازده هزار نفراست. قراء مهم آن عبارتند: از تویخی، دارای 3440 تن. مندوان، دارای 1389 تن و عده ای از ساکنان آن از طایفۀ آل ابوخضرند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام یکی از دهستان های بخش شادگان شهرستان خرمشهر در نزدیکی شادگان، محصول عمده آن غلات دیمی و خرما و برنج است. شغل اهالی زراعت و تربیت نخل و گله داری و صنایع دستی زنان عبا و حصیر بافی است. این دهستان از یازده قریۀ کوچک و بزرگ تشکیل شده که جمعیت آن در حدود یازده هزار نفراست. قراء مهم آن عبارتند: از تویخی، دارای 3440 تن. مندوان، دارای 1389 تن و عده ای از ساکنان آن از طایفۀ آل ابوخضرند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)