جدول جو
جدول جو

معنی زخناره - جستجوی لغت در جدول جو

زخناره
(زِ رَ / رِ)
بمعنی زخاره است که شاخ درخت باشد. (برهان قاطع). زخناره با نون بمعنی شاخ درخت آمده. (از رشیدی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تخواره
تصویر تخواره
(پسرانه)
نام چند تن از شخصیتهای شاهنامه، از جمله نام پدر خزانه دار خسرو پرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رخساره
تصویر رخساره
(دخترانه)
چهره، صورت، گونه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رخساره
تصویر رخساره
روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رخ، دیباچه، خدّ، محیّا، چیچک، غرّه، گردماه، دیباجه، وجنات، عارض، سج، لچ، عذار، چهر، دیمه، دیمر، رخسار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زخاره
تصویر زخاره
شاخ درخت، شاخه
فرهنگ فارسی عمید
(سُ نَ)
لیله سخنانه، شب گرم. (منتهی الارب). روز و شبی گرم. (مهذب الاسماء). شب گرم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ صِ رَ)
شهری به شام از اعمال حلب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ سِ رَ)
مردم ضعیف و اهل خیانت، جمع واژۀ خنسر. جمع واژۀ خنسری. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
پینارا. نام قصبه ای باستانی است در خطۀ قدیمۀ لیکیا (لیکیه) از آناطولی یعنی در جانب جنوب شرقی منتشا و امروز به صورت قریه ای است با نام مناره. گرداگرد آن ویرانه ها و پاره ای از آثار عتیقۀ زیبا دیده میشود. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
از نسل جمشید وفرزند زواره. صاحب مجمل التواریخ والقصص در شرح حال جمشید آرد:... و از زواره فرهاد و تخواره، و بعد از این نام کس برنیامد از این تخمه و دیگر فرزندان بوده اند جمشید راولیکن ذکری نگفتست. (مجمل التواریخ چ بهار ص 25)
لغت نامه دهخدا
(تُ خوا / خا رَ)
تخوار. (فهرست ولف) :
تخواره بدو گفت کای نوجوان
تو گر می ندانی سخن، می بدان.
فردوسی.
رجوع به تخوار شود
لغت نامه دهخدا
(زِ طِ رَ)
رفقای شماتت کننده و فتنه انگیز. (ناظم الاطباء) : در آن میانه حادثه زناطرۀ جمریان و رنود و اوباش دست تطاول و استیلا دراز کردند. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(زَ رِ)
پوزۀ خوک. (از دزی ج 1 ص 607)
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ رَ)
عشیره ای از طائفۀ بنی کعب خوزستان. (از فرهنگ جغرافیای سیاسی کیهان ص 90)
لغت نامه دهخدا
(زَمْ رَ / رِ)
زانی. زناکار. جهمرز. (ناظم الاطباء). رجوع به اشتینگاس شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از ’زن ب’، ماهیی است باریک تن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یک نوع ماهی باریک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
لیله دخنانه، شب گرم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَلْ)
تبختر. (ذیل اقرب الموارد) (البستان)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ / رِ)
زنپاره. زانی. زناکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ رَ /رِ)
رخسار. روی و صورت و چهره و سیما. (ناظم الاطباء). دیباچه. (منتهی الارب). وجنه. (دهار). رخسار. صفح وجه. عذار. (یادداشت مؤلف) :
بت اگرچه لطیف دارد نقش
نزد رخسارۀ تو هست خراش.
رودکی.
ببخشای بر من تو ای دادبخش
که از خون دل گشت رخساره رخش.
فردوسی.
غمی گشت از آن کار خسرو که دید
به رخساره شد چون گل شنبلید.
فردوسی.
همی گفت رخساره کردم دژم
ز کار سیاوش دلش پر ز غم.
فردوسی.
به رخساره چون روز و گیسو چو شب
همی در ببارید گفتی ز لب.
فردوسی.
منگر به مثل جز ازره عبرت
رخسارۀ زشت چون رخامش را.
ناصرخسرو.
در دین به خراسان که شست جز من
رخسارۀ دعوی به آب برهان.
ناصرخسرو.
رخسارۀ فضل و ادب به مکان تربیت او برافروخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 367). هر اشک... روان گردد و هر رخساره خراشیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 444).
و آرایش کردنی ز حد بیش
رخسارۀ قصه را کند ریش.
نظامی.
بی روی چو ماه آن نگارین
رخسارۀ من به خون نگار است.
سعدی.
رخسارۀ عروس بزرگی نیافت زیب
الا به خرده کاری مشاطۀ سخن.
سلمان ساوجی.
بار دل مجنون و خم طرۀ لیلی
رخسارۀ محمود وکف پای ایاز است.
حافظ.
- رخساره بر زمین مالیدن یا سودن، مالیدن روی بر زمین. سودن روی بر زمین. کنایه از تعظیم و احترام و به خاک افتادن است:
بمالید رخساره را بر زمین
همی خواند بر تاج و تخت آفرین.
فردوسی.
رخساره بر آن زمین همی سود
تا صبح در این صبوح می بود.
نظامی.
- پری رخسارگی، پریرویی. زیبارویی. زیباروی بودن. پری رخسار بودن:
این چنین رخ با پری باید نمود
تا بیاموزد پری رخسارگی.
سعدی.
- ترک رخساره، زیباروی. ترک روی. زیبارخ:
مهی ترک رخساره هندوسرشت...
نظامی.
، هر یک از دو جانب روی. هر یک از دو گونه، و بهمین سبب آن را به رخسارگان جمع بسته اند و بصورت دو رخساره آورده اند:
مسیحی به شهر اندرون هرکه بود
نماندند رخسارگان ناشخود.
فردوسی.
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
به درددل آهنگ آورد کرد.
فردوسی.
برشاه بردش همی زار و خوار
دو رخساره زرد و به تن سوکوار.
فردوسی.
جوانی دو رخساره مانند ماه
نشسته بدی نزد کاوس شاه.
فردوسی.
بشد بارمان نزد افراسیاب
شکفته دو رخساره با جاه و آب.
فردوسی.
دو رخساره پرخون و دل سوکوار
دو دیده پر از غم چو ابر بهار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ رِ)
نام یکی از دهستان های بخش شادگان شهرستان خرمشهر در نزدیکی شادگان، محصول عمده آن غلات دیمی و خرما و برنج است. شغل اهالی زراعت و تربیت نخل و گله داری و صنایع دستی زنان عبا و حصیر بافی است. این دهستان از یازده قریۀ کوچک و بزرگ تشکیل شده که جمعیت آن در حدود یازده هزار نفراست. قراء مهم آن عبارتند: از تویخی، دارای 3440 تن. مندوان، دارای 1389 تن و عده ای از ساکنان آن از طایفۀ آل ابوخضرند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زُنْ نا رَ)
زنار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
شاخ درخت. زخناره نیز بهمین معنی است. (از برهان قاطع). شاخ درخت. (شرفنامۀ منیری) (جهانگیری) (فرهنگ میرزا ابراهیم) (سروری) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (کشف اللغات) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زخاره
تصویر زخاره
شاخه درخت
فرهنگ لغت هوشیار
مختاره در فارسی مونث مختار بر گزیده آزاد کام واکدار مونث مختار برگزیده جمع مختارات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخنانه
تصویر سخنانه
شب گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخنانه
تصویر دخنانه
شب گرم
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی گلوله که بوسیله خمپاره انداز پرتاب شود، گلوله ای که جهت آتشبازی سازند و آن در هوا منفجر گردد و بچند رنگ در آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زینابه
تصویر زینابه
کپورک از ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنباره
تصویر زنباره
زن دوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخساره
تصویر رخساره
سیما، چهره، دیباچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخساره
تصویر رخساره
((رُ رِ))
رخسار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زخاره
تصویر زخاره
((زَ رِ))
شاخه درخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنباره
تصویر زنباره
((زَ رِ))
زن باز، مردی که آمیزش با زنان را بسیار دوست دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخشاره
تصویر رخشاره
فیلم
فرهنگ واژه فارسی سره