جدول جو
جدول جو

معنی زخایر - جستجوی لغت در جدول جو

زخایر(زَ یِ)
زخائر. جمع واژۀ زخیره. و رجوع به زخائر و زخیره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زخار
تصویر زخار
بسیار پر، لبریز، پرآب، مواج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذخایر
تصویر ذخایر
ذخیره ها، چیزهایی که برای روز مبادا نگه دارند، چیزهایی که آماده سازند برای وقت حاجت، پس اندازها، اندوخته ها، ستنج ها، جمع واژۀ ذخیره
فرهنگ فارسی عمید
(یِ)
زائر. شاعری ایرانی است که در هندوستان بسیاحت پرداخته و این بیت از او است:
از بس که رخت را عرق شرم، حجابست
عکس تو در آئینه چو گل در ته آبست.
(از قاموس الاعلام ترکی)
زائر. محمد فاخر. شاعری هندی، از الله آباد هند است و در 1164 میلادی وفات یافته است. (از قاموس الاعلام ترکی)
زائر. تخلص شاعری است هندی. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
زائر. زیارت کننده. ج، زایرون، زور، زوّار. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه بقصد زیارت آید. (فرهنگ نظام) :
زردگل بیمار گردد فاخته بیمارپرس
یاسمین ابدال گردد خردما زائر شود.
منوچهری.
صدر تو بیت الحرام اهل نظم است از قیاس
بنده از سالی بسالی زائر بیت الحرام.
سوزنی.
این مرا زائر آن مرا عائذ
این مرا مخلص آن مرا دلدار.
خاقانی.
ذخیرۀ گوشه نشینان و مقصد زایران. (گلستان سعدی) ، مجازاً، سائل و خواهنده که از مسافتی نزد بزرگی رفته اند. دریوزه گر.
در تاریخ بخارا آمده: خالد بن برمک این کلمه را بجای سائل و خواهنده معمول داشت:
فزون زانکه بخشی بزائر تو زر
نه ساده نه رسته برآید ز کان.
فرالاوی.
مال رئیسان همه بسائل و زائر
و آن تو بر کفشگر ز بهر مچاچنگ.
ابوعاصم.
زائر ز بس نوال کزو یابدو صلت
گوید مگرچو من نرسید اندرین دیار.
فرخی.
درین دو مه که من اینجا مقیمم از کف او
بکام دل برسیدند زایرین پنجاه.
فرخی.
امید زایر تو رنجه گشت و خیره بماند
ز بسکه کرد بدریای بخشش تو شنا.
فرخی.
ندیده ست هرگز چنو هیچ زایر
عطا بخشی آزاده ای زرفشانی.
فرخی.
مالی بزایران و شاعران بخشید. (تاریخ بیهقی).
، کسی که بدیدن مقبرۀ مقدس میرود. (فرهنگ نظام). آنکه بزیارت کعبه یا یکی از مشاهد متبرکه یا شاهی بزرگ شده است. معتمر. رجوع به زایران شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
نعره زننده و شور و بانگ کننده، چه لفظ زخ در فارسی بمعنی شور و بانگ آمده است پس در این صورت زخار کلمه ای است مرکب از لفظ زخ و کلمه ’ار’. (از غیاث اللغات از مؤید الفضلاء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ یِ)
جمع واژۀ اخیار. جج خیر. برگزیدگان. پسندیدگان. نیکان، داستانها. روایات. افسانه ها. حدیث ها. وقایع و تواریخ و حوادث کتبی: در اخبار رؤسا خواندم که اشناس و اورا افشین خواندندی... ببغداد رسید. (تاریخ بیهقی). و اخبار گذشتگان را بخواند. (تاریخ بیهقی). و او را پیوسته بخواندندی تا حدیث کردی و اخبار خواندی. (تاریخ بیهقی). من حکایت خوانده ام در اخبار خلفا که روزگار معتصم بوده است. (تاریخ بیهقی). اخبار ابومسلم صاحب دعوت عباسیان و طاهر ذوالیمینین و نصر احمد سامانی بسیار خوانده اند. (تاریخ بیهقی). اخبار گذشته را دو قسم گویند که آنرا سه نشناسند: یا از کسی بباید شنید و یا از کتابی بباید خواند. (تاریخ بیهقی). خداوندان ما از این دو (اسکندر و اردشیر) از قرار اخبارو آثار بگذشته اند. (تاریخ بیهقی). تواند بود که او اخبار معتضد امیرالمؤمنین را مطالعت کرده باشد. (تاریخ بیهقی).
خبر شنیده ام از رستم و ز تو دیدم
عیان و هرگزکی بود چون عیان اخبار.
مسعودسعد.
روایت کرد ابوالقاسم بن غسّان گردآورندۀ اخبار آل برمک. (تاریخ برامکه)، احادیث نبوی.رجوع به خبر و حدیث شود. اقوال منقوله از حضرات معصومین
{{عربی، مصدر}} : نبشتن دانست و تفسیر قرآن و تعبیر و اخبار پیغامبر
{{صفت}}. (تاریخ بیهقی). جدّه ای بود مرا... تفسیر قرآن و تعبیر اخبار... بسیار یاد داشت. (تاریخ بیهقی).
این قول رسولست و در اخبار نوشتست
تا محشر از آن روز نویسندۀ اخبار.
ناصرخسرو.
و آن را بآیات و اخبار و ابیات و اشعار مؤکد گردانیده شود. (کلیله و دمنه). بر معرفت تفسیر و تأویل و قیاس و دلیل و ناسخ و منسوخ وصحیح و مطعون اخبار و آثار واقف. (ترجمه تاریخ یمینی)، علم اخبارالانبیاء، ذکره المولی ابوالخیر من فروع التواریخ و قال قد اعتنی بها العلماء و افردوها فی التدوین. منها قصص الانبیاء علیهم السلام لابن الجوزی و غیره -انتهی. و قد عرفت ان الافراد بالتدوین لایوجب کونه علماً برأسه. (کشف الظنون)، آنچه مورد نقل و گفتگو باشد، مژده ها. خبرهای خوش
لغت نامه دهخدا
(ذَ یِ)
جمع واژۀ ذخیره. ذخیره ها. پستاها. پستائی ها. دست پس ها. پس افکنده ها. پس اوکندها. اندوخته ها. نگاهداشته شده ها برای روزی:
کلیدهای شهادت نهادی اندر گنج
زهی ذخایر گنج تو طاعت جبار.
فرخی.
و این قصه دراز است و از خزائن سامانیان مالهای بی اندازه و ذخایر نفیس برداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 196). و ناگاه بر ذخایر نفیس و گنجهای شایگانی مظفر شوند. (کلیله و دمنه). و چون آفتاب روشن است که تو آمده ای تا نفایس ذخایر از ولایت ما ببری. (کلیله و دمنه). از نفایس ذخایر و زواهر جواهر... چیزی یافت که حامل کتاب و اوارج حسّاب از حدّ و عدّ آن قاصر آید. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی مؤلف ص 274). خزاین موروث و ذخایر مدفون بر جماعت اتباع تفرقه کرد. (ترجمه تاریخ یمینی همان نسخه ص 149). حکم ذخائر با او انداخت. (ترجمه تاریخ یمینی همان نسخه ص 205) ، ذخایر الهیه، قومی از اولیأاﷲ باشند که خدای تعالی بوسیلۀ ایشان رنج و بلا را از بندگان خود دفع فرماید، همچنانکه با ذخایر سیم و زر فقر و نیاز درویشان را میتوان دفع کرد. (کشاف اصطلاحات الفنون، از اصطلاحات الصوفیه)
لغت نامه دهخدا
(زَ ءِ)
جمع واژۀ زخیره (مؤنۀ لشکریان). (از محیط المحیط). رجوع به زخیره شود
لغت نامه دهخدا
(زُ ری ی)
بمجاز، بخیل. (منتهی الارب) (ترجمه قاموس). بخیل و زفت. (ناظم الاطباء). بخیل که چون از او چیزی خواهند ناله برآورد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از تاج العروس). زحر
لغت نامه دهخدا
(زَ یِ)
مجموعۀ جزایری است در بحر احمر، در 15 درجۀ عرض شمالی و 42 درجۀ طول شرقی. بزرگترین جزایر این مجموعه الجزایر جزیره زبیر است که بیشتر مایل به شرق است. طول این جزیره از شمال به جنوب سه میل و محیط آن 8 میل و ارتفاع آن 600 پا است. دیگر از جزایر این مجمع الجزایر جزیره سبا است واقع در غرب شمال غربی جزیره نخست (زبیر). این جزیره تقریباً مانند دائره ای است که محیطآن نیم میل است و (از لحاظ موقع جغرافیایی) دشتی است شن زار دارای دوتپۀ بزرگ و در این دو تپه دو دهانۀ آتشفشان قرار دارد. سومین جزیره زبایر جزیره ای است که بوسیلۀ یک سلسله صخره ها به سبا پیوسته است. دیگر از جزائر زبایر جزیره سرج است که دارای آتشفشان است و این آتشفشان در 14 آگوست (اوت) 1846 میلادی آتشفشانی کرد. زبایر علاوه بر جزیره های مذکور جزایر دیگری دارد که فاقد اهمیت اند. (از دائره المعارف بستانی)
لغت نامه دهخدا
(زَخْ خا)
مبالغه است از زاخر. (اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از متن اللغه). دریای مالامال که آب از ساحلش بگذرد. و همچنین است زاخر. (منتخب اللغات). بسیار پر و مالامال شونده از آب، مشتق از زخر بفتح که بمعنی پر شدن دریا و رود از آبست. (از غیاث اللغات از صراح و منتخب) (آنندراج). دریای پر آب که آب از ساحل آن پراکنده شود از غلبگی. (از کنز اللغه). بسیار پر و مالامال شونده از آب. (فرهنگ نظام).
- بحر زخار، دریای پر. (از تاج العروس) :
هر دو چون کوه و گنج خانه علم
هر دو بحر از درون ولی زخار.
خاقانی.
آب آن نهر زخار از خون آن کفار جرار گلگون و آن رود خانه خونخوار با آن غزارت، از حکم طهارت بیرون شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ تهران ص 355)
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ)
پر شدن و بلند شدن امواج دریا. مصدر زخر مانند زخور و زخر. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زایر
تصویر زایر
زیارت کننده دیدار کننده جمع زوار زایرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخیر
تصویر زخیر
بسیار آبی دریا، کشاب (مد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخار
تصویر زخار
پر و لبریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذخایر
تصویر ذخایر
دخیره ها، پی افکنده ها، اندوخته ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخاری
تصویر زخاری
تازه نیک بالیده سبز سراب گیاه، استوار: کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخائر
تصویر زخائر
ذخیره ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخار
تصویر زخار
((زَ خّ))
پر و لبریز، پر آب و مواج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زایر
تصویر زایر
((یِ))
زیارت کننده، جمع زوّار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذخایر
تصویر ذخایر
((ذَ یِ))
جمع ذخیره، اندوخته ها
فرهنگ فارسی معین
دیدارکننده، زائر، زیارتگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد