جدول جو
جدول جو

معنی زحنففه - جستجوی لغت در جدول جو

زحنففه
(زَ حَ فَ فَ)
آنکه بر زمین غیژد. (از منتهی الارب) (از محیط) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). زحنقف نیز لغتی است در زحنففه اما اصل در این لغت بمقتضای قاعده اشتقاق زحنففه (بهر دو فاء) است. (از منتهی الارب). این لغت از ریشه زحف اشتقاق یافته و ’نون’ و ’فاء’ بر آن زیاد شده است. (از اقرب الموارد). کسی است که میکشد پا را بزمین. (ترجمه قاموس). این لغت از ریشه زحف بمعنی خزیدن، اشتقاق یافته و نون و یک ’فاء’ بر آن مزیده شده است. (از محیط المحیط) (ازاقرب الموارد) ، آنکه هر دو پی پاشنۀ او بر همدیگر زند در رفتن. (منتهی الارب). آنکه هنگام رفتن هر دوپی پاشنۀاو نزدیک باشد که بیکدیگر خورد. (از اقرب الموارد). کسی است که نزدیک میشود که بساید پی پاهای او بیکدیگر. (ترجمه قاموس) (ازتاج العروس) (ازمحیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حنیفه
تصویر حنیفه
(دخترانه)
مؤنث حنیف، درست و پاک، راستین، خداپرست
فرهنگ نامهای ایرانی
(زَ حَ قَ)
آنکه بر زمین غیژد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). راه رونده بر دبر و مقعده است مثل شل و یا از کار افتاده. و قیاس از راه اشتقاق آن است که بدو فاء باشد. (ترجمه قاموس). ابوزید گوید: آن است که بر است خودبخزد. جوهری این ماده را نیاورده و صاغانی گوید: این ماده مشتق است از زحف و بر این قیاس بایستی زحنفف باشد بدو فاء نه یک فا و یک قاف. ابوسعید، شعر زیر را از اغلب نقل کرده و در این بیت زحنقف بدین معنی بکار رفته است:
طله شیخ ارسح زحنقف
له ثنایا مثل حب العلف.
فبصرت بناشی ٔ مهفهف.
ضاغانی گوید، ذکر ارسح مؤید آن است که زحنفف به هر دو فاء است. اما این نکته نیز هست که ازهری این ماده را در شمار اسماء خماسی آورده است و اگر زحنفف (بدو فاء) بود مناسب آن بود که در شمار اسماء ثلاثی یاد گردد. (از تاج العروس) ، آنکه هر دوپی پاشنه در رفتن برهمدیگر زند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ حَ نَ)
مؤنث زحن. زن کوتاه بالا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ترجمه قاموس) (از متن اللغه) (از لسان العرب) (از محیط المحیط). زن کوتاه و فربه شکم. (از تاج العروس) ، کاروان با بار و توابع خود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کاروانست با بارها وگرانیها و پیروها. (ترجمه قاموس) (از متن اللغه) (از لسان العرب) (از محیط المحیط) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زُ نَ)
نام پسر عبدالله قاتل ضحاک بن قیس در جنگ مرج راهط است و با میم (زحمه) نیز نقل شده است. (از منتهی الارب). پسر عبدالله قاتل ضحاک بن قیس است روز مرج. (ترجمه قاموس). حافظ این نام را بامیم ’زحمه’ ضبط کرد و صواب نیز همانست. صاحب قاموس زحنه و زحمه هر دو را آورده است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زُ نَ)
خم وادی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ترجمه قاموس) (از متن اللغه) (از لسان العرب) (از محیط المحیط) (از تاج العروس). خم وادی و پیچ آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ جَ)
سختی. بلا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ ثُ)
گرانبار رفتن و شتابی کردن در رفتار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُ حَ فَ)
از اسماء دواهی است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
زینت دادن عروس و آراسته کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ نَ / نِ فَ)
کوتاه بالا از مرد و زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کوتاه دست و ساقها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پرۀ شنای ماهی. ج، زعانف. (ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از المنجد) ، پاره ای از هر چیزی، کنارۀ پایین ادیم که بر شکل اطراف باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ناکس و فرومایه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پاره ای از قبیله که جدا شده باشد یا قبیلۀ اندک که با غیر منضم بود، پارۀ جامه یا پایین جامۀ دریده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بلایه. ج، زعانف. (منتهی الارب). بلایه. آفت. (ناظم الاطباء). بلا. (آنندراج). داهیه. ج، زعانف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ سُ)
غلطانیدن و دور کردن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از تاج العروس). غلطانیدن و سردادن در زحلوقه (خیزنده گاه). (ازمتن اللغه). دفع. دور کردن. بیکسو کردن. از بعضی ازتابعان روایت شده است که ’ماازلحف ناکح الامه عن الزنا الا قلیلاً’، ابوعبید گوید: ماازلحف در اینجا بمعنی ’دور نشد و بیکسو نشد’ است و معنی روایت آن است که:ازدواج کننده با کنیز، دوری نجسته است از زنا مگر اندکی. و ابن بری این شعر را از ابونخیله نقل کرده:
و لیس ولی عهدنا بالاسعد
عیسی، فزحلفها الی محمد
حتی تؤدی من ید الی ید.
و گویند: ’زحلف اﷲ عنا شرک’، یعنی دور سازد خدا شر تو رااز ما. (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، شتاب کردن در سخن. تند و بشتاب سخن گفتن. گویند ’زحلف فی الکلام’، یعنی شتاب کرد در سخن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از متن اللغه) ، پر کردن آوند را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از متن اللغه) ، بخشیدن. ’زحف لفلان الفاً’، یعنی داد او را هزار. (از منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(زَحْ حا فَ)
صیغۀ مبالغه است. بسیار خزنده. ج، زحّافات، طائفه ای از حیوانات که با خزیدن راه میروند. خزندگان. رجوع به زحّافات شود، (در اصطلاح مولدان) وسیله و ابزار هموار ساختن زمین برای کشت است. ماله. مسلفه. (از معجم الوسیط) (از قاموس عصری، عربی - انگلیسی). اغلب زحافه را بر مسلفه اطلاق کنند و انجمن لغت مصری تصویب کرده که مسلفه و زحافه و مملقه را بر رندۀ چوبی اطلاق کنند که کشاورزان پس از کشت، زمین را بدان هموار سازند. این آلت بفرانسه هرس نام دارد
لغت نامه دهخدا
(سُ حَ یَ)
رجل سحنفیه، مرد موی سر سترده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ جُ فَ)
سرسرین که نزدیک حجبه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ نَ فی یَ)
خوله دختر جعفر، مادر محمد بن حنفیه زوجه علی بن ابیطالب (ع) و مادر محمد بن علی بن ابیطالب (ع). (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ نَ فی یَ)
سیوف حنفیه، شمشیرهای منسوب به ابوبحرصخر احنف بن قیس. (منتهی الارب). رجوع به حنفی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
یکی از زوجات حضرت علی و مادر محمد بن حنفیه است که بعد از امامین همامین علو مرتبه اش قابل انکار نیست. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به حنفیه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
بنو حنیفه، بطنی است از بکر و آنان بنوحنیفه بن حیم بن صعب بن علی بن بکر بن وائل اند که از طرفداران مسیلمۀ کذاب بودند. (صبح الاعشی ج 1 ص 339)
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مشیز شهرستان سیرجان. واقع در هزارگزی جنوب مشیز و 2هزارگزی جنوب راه شوسۀ سیرجان - کرمان. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیری. دارای 100 تن سکنه میباشد. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و حبوبات. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ فَ)
زنی که برای زینت روی خود را بند انداخته و مویهای آن را کنده و گیسوها را پس سر بهم بسته باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ فَ)
جای لغزان از بالا به نشیب که کودکان بر آن بلغزند. یا جای نشیب تابان. (منتهی الارب). آثار لغزیدن کودکان از بالای تپه به نشیب یا سراشیبی بسیار صاف. (از محیط المحیط). جای لغزان سراشیب که کودکان بر کنارۀ دریا سازند و از بلندی به پستی می لغزند. (غیاث اللغات) (منتخب اللغات). جای سراشیب و نرم که کودکان بر آن سر میخورند و میلغزند. ج، زحالف. (از المعجم الوسیط). زحلوفه و زحلوف و زحلیف، آثار لغزیدن کودکان است در سراشیبی یا خود سراشیبی لغزان است. ج، زحالف، زحالیف. (از متن اللغه) (از تاج العروس). نشانهای لغزیدن کودکانست از بالای پشته بپای آن یا جای آن در نشیب و سرازیری است نو و لغزنده. (ترجمه قاموس). خیزندگاه کودکان که بازی کنند. ج، زحالف. (از کنزاللغه). و بفارسی آنرا چپچله گویند بفتح هر دو جیم فارسی. (منتخب اللغات). رحالف، خزیدنگاهها که بازی کنند. (کشف اللغات). بعربی چپچله را گویند و آن کوه پارۀ نرمی باشد که طفلان بر آن لغزند و آنرا لخشک نیز گویند. (از برهان قاطع: چپچله) ، رمزک. بازییی است. ج، زحالیف. (مهذب الاسماء). خیزنده. زحلوقه نیز گویند. (از السامی). نوعی از بازی است و آن چنان باشد که کودکان بر تودۀ خاک نرمی نشینند و دست ازخود برداشته فرو لغزند و این بازی را بعربی زحلوفه و بپارسی خیزنده گویند. (از برهان قاطع: خیزنده). رمژک را بعربی زحلوفه گویند، و آن لغزیدن باشد صوری و معنوی. (از جهانگیری: رمژک). در نسخه ای دیگر از جهانگیری اضافه شده: و در عربی بمعنی زلت باشد، جای نرم و لغزان. مکان زلق. و همچنین است زحلوف و زحلیف. (از متن اللغه). ابن اعرابی گوید، زحلوفه هر جای سراشیب و لغزانی را گویند، زیرا روی آن سر میخورند و میلغزند. (از لسان العرب). ابومالک گوید زحلوفه آن جای لغزان و صافیست در تپۀ از شن که کودکان بر آن بازی کنند. و جمع واژۀ آن زحالیف است با یاء. و ظاهراً اصل این لغت، زحل است و فاء بر آن زیادت کرده اند. (از لسان العرب) ، لغتی است در زحلوقه بمعنی بازییی که بعربی آنرا الاخلوا ویا الاحلوا الاحلوا گویند. (از متن اللغه). و این همان بازی الاکلنگ فارسی است. رجوع به الاکلنگ و زحلوقه شود، ارجوحه. چوبی است بلندکه کودکان آنرا بر جای بلند مینهند عده ای بر اینطرف و عده ای دیگر آن طرف چوب می نشینند. (از القطر المحیط). رجوع به الاخلوا، الاحلوا، زحلوقه و الاکلنگ شود
جانورکی است کوچک که بر پای میرود و بمورچه میماند. ج، زحالف، زحالیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به زحالیف شود
لغت نامه دهخدا
(زُ حَ فَ)
آنکه بسیاحت نمیپردازد و جهانگردی نکند. (از اقرب الموارد) (ازمحیط المحیط). صاحب محیط گوید، آن است که سیاحت در شهرها نکند. اما در اساس چنین است: آنکه بنزدیک سفر کند و به شهرها بسیاحت نرود. (از تاج العروس). رجل زحفه زحله، یعنی مردی که بنزدیک سفر بسیار کند امابگردش در بلاد نپردازد. (از اساس البلاغه). آنکه در بلاد نرود و سفر نکند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کسی است که بشهرها نمی رود. (از ترجمه قاموس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زحنه
تصویر زحنه
گرمای سخت، کاروان با بار و بنه، کند کاری خم رودخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحلفه
تصویر زحلفه
غلطانیدن و دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار