جدول جو
جدول جو

معنی زحمره - جستجوی لغت در جدول جو

زحمره
(تَ صُ)
پر کردن مشک. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). جوهری و صاحب لسان العرب این لغت را نیاورده اند اما صغانی آنرا نقل کرده است. (از تاج العروس). رجوع به زخمره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زمره
تصویر زمره
جماعت، فوج، گروه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَمْ مِ رَ)
گروهی از خرمیه خلاف مبیضه، محمر، یکی. آنها که شعاری سرخ رنگ دارند چون مبیضه و مسوده و آنان فرقه ای از خرمیه اند و یکی آن محمر است که از مخالفان مبیضه اند. و گویند به معنای کسانی هستند که درفش خود را سرخ رنگ کنند. (از لسان العرب). نامی باشد از فرقۀ سبعیه. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به سبعیه و رجوع به خرمیه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ مِ رَ)
مؤنث زمر. کم موی و کم پشم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ / رِ)
گروه. جماعت. دسته. (از فرهنگ فارسی معین). مأخوذ از تازی گروه. جمعیت. (ناظم الاطباء) : هرکه همت او برای طعمه است در زمرۀ بهائم معدود گردد. (کلیله و دمنه).
تا یافتم سعادت و تشریف از نجم
مسعودم و مشرف درزمرۀ کرام.
سوزنی.
عالم است از صف عباداﷲ
جاهل از زمرۀ هم الکفره است.
خاقانی.
گرچه ز ملوک عهد بودی
در زمرۀ اصفیات جویم.
خاقانی.
بعد از مدتی همه آزاد و مطلق گردانید و در زمرۀ مستخدمان دولت به دربار هند فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 406). با یکدیگر می گفتند این طایفه از جنس انس و زمرۀ بشرند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 411). بسبب مناسبت شباب در زمرۀ اتراب و اصحاب او منتظم گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 435). همچنین در زمرۀتوانگران شاکرند و کفور. (گلستان). و در زمرۀ صاحبدلان متجلی نشود. (گلستان). خردمندی را که در زمرۀ اوباش سخن صورت نبندد، شگفت نیست. (گلستان) ، سپاه. لشکر. (ناظم الاطباء).
- زمره ای از آن، بعضی از آن. (ناظم الاطباء).
- زمره به زمره، طایفه به طایفه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُرَ)
فوج و گروه یا گروه متفرق از مردم. ج، زمر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گروه. (ترجمان القرآن). گروه مردمان. (دهار). گروه مردم. (غیاث). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زُ مَ)
پسر عبدالله کلبی، کشندۀ ضحاکست روز مرج راهط. (ترجمه قاموس). زحمه بن عبدالله کلبی کشندۀ ضحاک بن قیس است در جنگ مرج راهط. (ازمنتهی الارب) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(حُ مَ رَ)
یکی حمر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و آن مرغی است سرخ رنگ. رجوع به حمر شود
لغت نامه دهخدا
(حُمْ مَ رَ)
یکی حمر. (منتهی الارب). رجوع به حمر شود
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
سرخی. (منتهی الارب). و آن رنگ معروفی است. (از اقرب الموارد).
- ذوحمره، شیرین: گویند رطب ذوحمره. (از اقرب الموارد).
، صبغی است که برای قرمز کردن رنگهابکار میرود. (از اقرب الموارد) ، درختی است که خران دوست دارند، آماسی است ازجنس طاعون و بفارسی سرخ باده گویند و آن ورم حار صفراوی محض است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَمْ مَ رَ)
نام قدیم خرمشهر است، شهری به خوزستان در ساحل شرقی کارون آنجا که کارون به شط پیوندد در چهارده هزارگزی آبادان و 120هزارگزی اهواز. پلی آن را به جزیره آبادان متصل سازد. رجوع به سفرنامۀ حاج نجم الملک به خوزستان چ دبیرسیاقی صص 89- 99 و خرمشهر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مَ رَ)
تأنیث محمر
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مِ رَ)
تأنیث محمر: ادویۀ محمره، محمرات. رجوع به محمّر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ غام م)
پر کردن مشک را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ رَ)
هوشیاری در کار. (منتهی الارب) ، پری. (منتهی الارب) ، شکافته شدن شکوفۀ گندنا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ رَ)
جمع واژۀ حمار. خران
لغت نامه دهخدا
(طِ مِ رَ)
پارۀ ابر، موی. (منتهی الارب) (آنندراج). ومنه: ما علی رأسه طحمره، ای شعره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
برجستن، پر کردن مشک، به زه کردن کمان را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
مؤنث زامر. نوازندۀ نی. (اقرب الموارد). و رجوع به زامر و زمر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ)
پر کردن مشک. این کلمه در فرهنگ های عربی با حاء (مهمله) ضبط شده و صواب زخمره با خاء است. از زخر بمعنی پر کردن باضافۀیک میم. رجوع به تاج العروس در ذیل ماده زخر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رر)
دچار شدن به بیماری شکم روش. (از متن اللغه) (از ترجمه قاموس) (از اقرب الموارد). سخت روان شدن شکم. (ناظم الاطباء). رجوع به زحیر شود، پیچاک شکم که خون برآرد. (ناظم الاطباء). رجوع به زحیر شود، زاییدن. (از اقرب الموارد). رجوع به زحیر شود، آواز و نالۀ سرد بر آوردن. (ناظم الاطباء). نفسهای دردناک بر آوردن زن گاه زادن و یا با فریاد ناله کشیدن هنگام انداختن بچه. و این اشهر است، دم سرد برآوردن بخیل از گرانی سؤال کسی، زخمی ساختن دیگری با نیزه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
باد سرخ از بیماری ها سرخ باده، سرخ سرک از پرندگان، سرخی، سرخاب غازه سرخی قرمزی، رنگ سرخ قرمز، نوعی آماس در بدن باد سرخ سرخ باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمره
تصویر زمره
جماعت، دسته، جمعیت، گروه
فرهنگ لغت هوشیار
زحمت انبوهی، آزردگی، دردسر، جا تنگی، گیر و دار، رنجه آرنگ نه هرگز از تو رسیده به مور آرنگی (کمال اسمعیل)، آزار شکفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احمره
تصویر احمره
جمع حمار، خران
فرهنگ لغت هوشیار
خرمشهر نام شهری است خونین شهر محمره در فارسی: سرخ جامگان از خرم دینان مونث محمر، ادویه ای که در تماس با جلد بدن موجب تحریک و سرخی آن ناحیه بشوند ادویه ای که نقطه مالیده شده به پوست را تحریک کنند و سبب اتساع عروق آن ناحیه بشوند و بالنتیجه تولید سرخی نمایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زامره
تصویر زامره
مونث زامر زن نای زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمره
تصویر زمره
((زُ رِ))
گروه، جماعت
فرهنگ فارسی معین
جمع، جمله، عداد، مقوله، جماعت، دسته، طبقه، گروه
فرهنگ واژه مترادف متضاد