جدول جو
جدول جو

معنی زحلیقه - جستجوی لغت در جدول جو

زحلیقه
(زُ قَ)
لعب الزحلیقه، سرخوردن روی یخ با کفش مخصوص این بازی. (از دزی ج 1 ص 582)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حلیمه
تصویر حلیمه
(دخترانه)
مؤنث حلیم، بردبار، شکیبا، نام دایه پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حدیقه
تصویر حدیقه
(دخترانه)
باغ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تعلیقه
تصویر تعلیقه
شرحی که در حاشیۀ کتاب یا نامه نوشته شود، آنچه بر حاشیه کتاب بنویسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحلیه
تصویر تحلیه
به زیور آراستن، زینت دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلیقه
تصویر خلیقه
خوی، طبیعت، سرشت، آنچه خداوند آفریده، مخلوق، مردم
فرهنگ فارسی عمید
(زُ لَ)
مستفاد از لسان العرب آن است که زحلوله لغتی است درزحلوقه و زحلوکه و زحلوفه بمعنی لغزیدنگاه و خیزندگاه. مؤلف لسان آرد: زحالیق، زحالیف، زحالیل و زحالیک بیک معنی است. رجوع به لسان العرب ذیل زحلک شود
لغت نامه دهخدا
(زُ قَ)
مثل زحلوفه، جای لغزیدن کودکان از بالابه نشیب و این (با قاف) لغت تمیم است. ج، زحالق، زحالیق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بمعنی زحلوفه است بفاء (جای لغزان از بالا به نشیب). (از اقرب الموارد) (از ترجمه قاموس). لغتی است در زحلوفه بفاء بمعنی لغزیدن گاه کودکان. ازهری گوید، زحالیف و زحالیق نشانهای سرخوردن کودکانست از بالای تپۀ خاکی یا شنی بپایین، واحد آن زحلوقه است بقاف. و در جای دیگر آرد که واحد آن زحلوفه و زحلوقه است. جوهری گوید زحالیق لغتی است در زحالیف. واحد آن زحلوقه است. کمیت گوید:
ووصلهن الصبا ان کنت فاعله
و فی مقام الصبا زحلوقه زلل.
مقصود کمیت آن است که دوران کودکی بمنزلت زحلوقه است که جای لغزیدنست. عامر بن مالک ملاعب الاسنه درباره ضرار بن عمرو ضبی گوید:
یممته الرمح شزر اثم قلت له
هذی المروءه لا لعب الزحالیق.
(از لسان العرب: زحلف و زحلق).
زحالق، لغزیدنگاههای کودکان برای بازی. (کشف اللغات). مؤلف رشیدی پس از این که چپچله را بمعنی ’زمینی پر آب و گل که پا در آن لغزد’ و مرادف خلاب و خلاش آورده، نویسد: و صاحب نصاب گوید، زمین سراشیب نرم که کودکان لغزند و یکدیگر را کشند و بعربی زحلوفه گویند. (رشیدی: چپچله) ، لغزیدن. (ازفرهنگ شعوری) ، گور. (منتهی الارب) (از محیط المحیط). گور و قبر را گویند. (ترجمه قاموس) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) ، بازیی که بپارسی آنرا الاکلنگ گویند. امرؤ القیس گوید:
لمن زحلوفه زل
بها العینان تنهل
ینادی الاّخر الال
الاحلوا الاحلوا.
مفضل درباره این شعر گوید: الاحلّوا بازییست کودکان را و آن بدین گونه است که گروهی از کودکان چوبی را بر توده ای از شن استوار سازند و بر طرفین آن نشینند و چون یک طرف سنگین تر شود گویند. ’الاحلوا’ یعنی از تعداد خود بکاهید تا مساوی شویم. و این بازی را عرب زحلوقه و دوداه گوید. (از مجلۀ انجمن لغوی فؤاد اول مصر ج 4 ص 181) ، ارجوحه است وآن چوبیست که کودکان بر جای بلندی می نهند و مینشیندبر یکطرف آن چوب گروهی و در طرف دیگر گروهی. پس از این دو طرف هر گاه یکی گران کرده بلند شده است و آن طرف دیگر پس آهنگ افتادن کرده اند پس ندا میکند بایشان که ’الاخلوا الاخلوا’ یعنی آگاه باشید و خالی نمایید. (ترجمه قاموس) (از تاج العروس) (از متن اللغه). بانوج چوبین که آن را بر جایی بلند نهند و بر هر دو طرف آن جماعت کودکان نشینند و هر گاه یکی از دو طرف آن جهت گرانی میل بافتادن کند همه بآواز بلند گویند: الاخلوا الاخلوا (رها کنید). (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تاب. (از متن اللغه) ، آلات سرخوردن روی یخ. این لغت مولد است. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شَ زَ)
حسد کردن کسی را، دشمن داشتن کسی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نگون بختی. شکست. شورش و انقلاب. (از دزی ج 2 ص 219)
لغت نامه دهخدا
(زُ کَ)
جای لغزیدن کودکان از بالا به نشیب. بفارسی رمزک است و آن بازی باشد مر کودکان را. ج، زحالیک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جای لغزیدن کودکان از بالا به نشیب و بفارسی رمژک گویند. ج، زحالیک. (ناظم الاطباء). نشانهای لغزیدن کودکانست از بلندی به پستی. (ترجمه قاموس). لغزیدنگاه. مزله. مرادف زحلوقه. زحالیف، زحالیق و زحالیک به یک معنی است. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(زُ فَ)
جای لغزان از بالا به نشیب که کودکان بر آن بلغزند. یا جای نشیب تابان. (منتهی الارب). آثار لغزیدن کودکان از بالای تپه به نشیب یا سراشیبی بسیار صاف. (از محیط المحیط). جای لغزان سراشیب که کودکان بر کنارۀ دریا سازند و از بلندی به پستی می لغزند. (غیاث اللغات) (منتخب اللغات). جای سراشیب و نرم که کودکان بر آن سر میخورند و میلغزند. ج، زحالف. (از المعجم الوسیط). زحلوفه و زحلوف و زحلیف، آثار لغزیدن کودکان است در سراشیبی یا خود سراشیبی لغزان است. ج، زحالف، زحالیف. (از متن اللغه) (از تاج العروس). نشانهای لغزیدن کودکانست از بالای پشته بپای آن یا جای آن در نشیب و سرازیری است نو و لغزنده. (ترجمه قاموس). خیزندگاه کودکان که بازی کنند. ج، زحالف. (از کنزاللغه). و بفارسی آنرا چپچله گویند بفتح هر دو جیم فارسی. (منتخب اللغات). رحالف، خزیدنگاهها که بازی کنند. (کشف اللغات). بعربی چپچله را گویند و آن کوه پارۀ نرمی باشد که طفلان بر آن لغزند و آنرا لخشک نیز گویند. (از برهان قاطع: چپچله) ، رمزک. بازییی است. ج، زحالیف. (مهذب الاسماء). خیزنده. زحلوقه نیز گویند. (از السامی). نوعی از بازی است و آن چنان باشد که کودکان بر تودۀ خاک نرمی نشینند و دست ازخود برداشته فرو لغزند و این بازی را بعربی زحلوفه و بپارسی خیزنده گویند. (از برهان قاطع: خیزنده). رمژک را بعربی زحلوفه گویند، و آن لغزیدن باشد صوری و معنوی. (از جهانگیری: رمژک). در نسخه ای دیگر از جهانگیری اضافه شده: و در عربی بمعنی زلت باشد، جای نرم و لغزان. مکان زلق. و همچنین است زحلوف و زحلیف. (از متن اللغه). ابن اعرابی گوید، زحلوفه هر جای سراشیب و لغزانی را گویند، زیرا روی آن سر میخورند و میلغزند. (از لسان العرب). ابومالک گوید زحلوفه آن جای لغزان و صافیست در تپۀ از شن که کودکان بر آن بازی کنند. و جمع واژۀ آن زحالیف است با یاء. و ظاهراً اصل این لغت، زحل است و فاء بر آن زیادت کرده اند. (از لسان العرب) ، لغتی است در زحلوقه بمعنی بازییی که بعربی آنرا الاخلوا ویا الاحلوا الاحلوا گویند. (از متن اللغه). و این همان بازی الاکلنگ فارسی است. رجوع به الاکلنگ و زحلوقه شود، ارجوحه. چوبی است بلندکه کودکان آنرا بر جای بلند مینهند عده ای بر اینطرف و عده ای دیگر آن طرف چوب می نشینند. (از القطر المحیط). رجوع به الاخلوا، الاحلوا، زحلوقه و الاکلنگ شود
جانورکی است کوچک که بر پای میرود و بمورچه میماند. ج، زحالف، زحالیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به زحالیف شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جمع واژۀ زحلوقه، لغتی در زحلوفه و زحلوکه، جای لغزیدن کودکان از بالا بنشیب. (از منتهی الارب). رجوع به زحلوقه، زحلوفه، زحالیف، زحالف، زحلوکه و زحالیک شود
لغت نامه دهخدا
(تَ قَ)
دفعه، آنچه بر حاشیۀ کتاب از شرح و نحو آن افزایند. ج، تعالیق. (از اقرب الموارد). چیزی چون حاشیه که برای تکمیل یا توضیح یا تصحیح کتابی نویسند. ج، تعلیقات. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تتمه و حاشیه و فهرست. (ناظم الاطباء) ، در تداول فارسی، نامه. (یادداشت دهخدا). دفتر و مکتوبی که از جانب شخص بزرگی نوشته شده باشد. (ناظم الاطباء). در ایران نوشتۀ پادشاهان را رقم گویند و نوشتۀ امرای عظام مثل وکیل و وزیر و غیره را تعلیقه. (آنندراج) :
خط آمد و کیفیت رخسار تو کم شد
تعلیقۀ معزولی ناز تو رقم شد.
زکی ندیم (از آنندراج).
رجوع به ’سازمان صفوی’ ص 271 و تذکرهالملوک شود، قسمی سوهان که دو سر دارد سری فتیله ای و سری پهن. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ شُ)
لغزیدن با کون. کون سره کردن. (از تاج العروس) ، دور گردانیدن و دفع کردن. (کشف اللغات) ، غلطانیدن. تزحلق. غلطیدن. (منتهی الارب) (از متن اللغه). خیزاندن. (کشف اللغات)
لغت نامه دهخدا
(زِ لَ طَ)
در تداول عامه، مخفف چانه است. چانه. زنخ. (فرهنگ لغات عامیانه، تألیف سیدمحمدعلی جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حزیقه
تصویر حزیقه
جماعت، گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلیقه
تصویر سلیقه
سرشت و طبیعت، طبع و نهاد و خصلت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحیقه
تصویر سحیقه
باران خاکروب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحلیه
تصویر تحلیه
زیور بستن، نشان کسی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلیقه
تصویر خلیقه
طبیعت، سرشت، خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیله
تصویر حلیله
همسر، جفت، زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حلیمه
تصویر حلیمه
زن بردبار
فرهنگ لغت هوشیار
حقیقت آمیغ فرهود راستی باور واور، آشکار روشن مونث حقیقی: آمیغی، درست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحلوکه
تصویر زحلوکه
سرسره دمزک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حدیقه
تصویر حدیقه
بستان، باغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلیقه
تصویر جلیقه
بر گستوان بپوشید بر گستوان نبرد (شاهنامه) نیم تنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحلفه
تصویر زحلفه
غلطانیدن و دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحلیل
تصویر زحلیل
شتابنده، جای تنگ، دور شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحالیق
تصویر زحالیق
جمع زحلوقه، آلاکلنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذلیقه
تصویر ذلیقه
مونث ذلیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحلوقه
تصویر زحلوقه
سرسره دمزک سرسره، آلاکلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعلیقه
تصویر تعلیقه
شرحی که در حاشیه کتاب نویسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعلیقه
تصویر تعلیقه
((تَ قِ))
شرحی که در حاشیه کتاب یا رساله نوشته شود، جمع تعالیق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلیقه
تصویر سلیقه
پسنده
فرهنگ واژه فارسی سره