جدول جو
جدول جو

معنی زحران - جستجوی لغت در جدول جو

زحران
(زَ)
بلهجۀ قزوین، معمولاً ترشی بادنجان یا ترشی درهم را گویند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زوران
تصویر زوران
(پسرانه)
نام نوعی کشتی باستانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زمران
تصویر زمران
(پسرانه)
نام پسر ابراهیم (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زاران
تصویر زاران
زاری کنان، گریه کنان، نالان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بحران
تصویر بحران
آشفتگی و تغییر حالت، تغییر حالت ناگهانی مریض تب دار که منجر به بهبودی یا مرگ او بشود
فرهنگ فارسی عمید
(تَ یَ)
حرون شدن. حرونی کردن ستور. (زوزنی). توسنی کردن و بازایستادن از رفتن ستور ناکفته سم. حرون. توسنی
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
هاران. یاقوت گوید: شاید فعّال یعنی صیغۀ مبالغه باشد از حرن الفرس، آنگاه که نافرمانی کند و باشد که فعلان بود از حرّ، به معنی عطشان. و اصل آن از حرّ است. و امراءه حرّی ̍، و هو حرّان یرّان در کلام عرب آمده است. و نسبت به حران حرنانی است یعنی بعد از راء ساکنه نونی است بر غیر قیاس، چنانکه گویند منانی در نسبت به مانی، در صورتی که قیاس مانوی و حرانی است، و عامه نیز بر طبق قیاس گویند. بطلمیوس گوید: طول حران هفتادودو درجه و سی دقیقه و عرض آن بیست وهفت درجه و سی دقیقه است و در اقلیم چهارم باشد و طالع آن قوس است و آنرا در عواء به نه درجه شرکت است و تمام نسر واقع او راست. و نیز همه بنات نعش زیر سیزده درجه از سرطان که مقابل آن مثل آن از جدی باشد که بیت ملک اوست، و مثل آن از حمل که بیت عاقبت اوست و مثل آن از میزان... و ابوعون در زیج خود آرد: طول حران هفتادوهفت درجه و عرض آن سی وهفت درجه است. و آن شهری عظیم است از جزیره اقور، و آن قصبۀ دیار مضر است، و میان آن و رها یک روز، و تا رقه دو روز راه است. و بر راه موصل و شام و روم واقع است. و گفته اند نام او مأخوذ از هاران اسم برادر ابراهیم (ع) است، چه اول کس که این شهر بنیاد کرده او بود، سپس نام او را تعریب کرده حران گفته اند. و بعضی گفته اند حران نخستین شهری است که پس از طوفان پی افکندند و آن شهر جای صابئه بود و صابئه همان حرانیان باشند که اصحاب کتب ملل و نحل ذکر آنان را در کتب خود آرند. و مفسرین گویند که مراد از قول خدای تعالی ’انی مهاجر الی ربی’ (قرآن 26/29) ، حران باشد. و هم در آیۀ ’و نجیناه و لوطاً الی الارض التی بارکنا فیها للعالمین’ (قرآن 71/21) ، مقصود حران است. و سدیف بن میمون گوید:
قد کنت احسبنی جلداً فضعضعنی
قبر بحران فیه عصمهالدین.
و منظور او از قبر حران، قبر ابراهیم بن الامام محمد بن علی بن عبداﷲ بن عباس است که مردان محمد او رابه حران به زندان داشتند، تا پس از دو ماه به طاعون درگذشت. و بعضی گفته اند که وی را بکشتند و این به سال 232 هجری قمری بود. یاقوت گوید: روایت کرد مرا ابوالحسن علی بن محمد بن احمد السرخسی النحوی از ابن النبیه شاعر مصری که گفت وقتی در رکاب ملک الاشرف بن العادل بن ایوب، به روزی سخت گرم از پشت حران از گورستانی میگذشتیم، و در این قبرستان سنگهائی افراشته بود که گفتی کسانی را بپای داشته اند، اشرف گفت این مکان به چه چیز ماننده است ؟ من ارتجالاً گفتم:
هواء حرانکم غلیظ
مکدر مفرطالحراره
کأن اجداثها جحیم
وقودها الناس و الحجاره.
و این شهر را مسلمانان به دست عیاض بن غنم در خلافت عمر مفتوح داشتند. و عیاض پیش از رها بدانجا شده بود. مقدمان شهر بیرون شدند و گفتند ما را از شما امتناعی نباشد لکن آن خواهیم که شما نخست به رها روید وهر قرار که با اهل رها نهادید ما نیز آنرا پذرفتار باشیم. و مسلمانان چنان کردند و به رها شدند و با آنان بدانسان که در شرح رها گفتیم صلح کردند و مردم حران نیز همان صلح را قبول کردند. و رها را کتاب تاریخی است. (معجم البلدان). و صاحب حدود العالم گوید: حران شهری است (از جزیره) آبشان اندک و اندر وی صابئانند بسیار - انتهی. سامی آرد: نام شهری قدیم و مشهور است در جزیره و در 35کیلومتری از جنوب اورفه بر نهر جلاب واقع گشته و امروز بشکل قریۀ خرابی دیده میشود. اینجا هجرتگاه اولی حضرت ابراهیم از ارض بابل بوده و از اینجا به زمین کنعان درآمده است. در دورۀ رومیان نیز شهر از بلاد معمور بوده. مورخان رومی این مکان را بنام ’کارائه’ ذکر میکنند و مرکز صابئیان بوده است. بتخانه ها و عبادتگاههای بزرگ ایشان در این مکان دیده میشد و در اوائل دورۀ اسلام معمور و آباد بود و جمعی از مشاهیر دانشمندان از این شهر برخاسته وبرخی از حکما و اطباء آن صابئی بوده اند. اکثر مترجمان کتب حکمی و طبی عرب از اهالی حران بشمار میروند. مستوفی گوید: بروایتی سر حسین بن علی (ع) در حران دفن شده است. (تاریخ گزیده ص 203). تاریخ این شهر را عروه بن حسین بن ابی معشر حرانی بساخت. (سمعانی) (تاج العروس). و در قاموس کتاب مقدس بعنوان هاران یاد شده است. شهر حران همانست که نزد رومیان کاره نامیده میشد و بعد از تسلط اسکندر یکی از مراکز مهم فرهنگ یونانی و ادبیات آرامی بوده است و پس از انتشار دین مسیح اکثر مردم این شهر به آئین بت پرستی قدیم وفادار ماندند و حتی پس از انتشار اسلام نیز کیش ستاره پرستی را نگاه داشتند. حرانیان از قدیم به ریاضیات و نجوم و فلسفه توجه داشته اند. (تاریخ علوم عقلی تألیف صفا ج 1 ص 10). حران در عهد بنی امیه یکی از مراکز ضرب سکه بوده است. (النقود العربیه ص 45). و رجوع به احکام حسبه ص 81 و تتمۀ صوان الحکمه ص 16و تاریخ غازانی ص 145 شود
لغت نامه دهخدا
(حَرْ را)
تشنه. عطشان. مرد تشنه. (مهذب الاسماء). ج، حرار، سخت حرون (اسپ و جز آن). (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(حُرْ را)
جمع واژۀ فارسی حر:
تا پای نهند بر سر حران
با کون فراخ گنده و ژنده.
عسجدی یا عنصری.
نزد دونان حدیث می مگذار
پیش حران ز جای می مگذار.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(حُرْ را)
نام دو وادی به نجد و دو وادی دیگر به الجزیره یا در زمین شام. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شهری است بزرگ از ناحیت سودان و مستقر ملوک است و اندر این شهر مردان و زنان پوشیده اند و کودک تا ریش برآرد برهنه باشد. و آمیزنده ترین مردمانند اندر این ناحیت. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
انگبین. (منتهی الارب). رجوع به محارین شود
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
ده کوچک گالش نشین، از دهستان اشکور، پایین بخش رودسر از شهرستان لاهیجان است که در 64 کیلومتری جنوب رودسرو 28 کیلومتری جنوب خاوری سی پل قرار دارد. در تابستان چند خانوار گله دار در آن ده ساکن اند ولی در زمستان بدون سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان جوانرود است که در بخش پاوۀ شهرستان سنندج واقع است و 300 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
یکی از درباریان انوشیروان که دشمن مهبود وزیر بود و به تدبیر جادویی مردی یهودی موجب برافتادن خاندان مهبود گشت. رجوع به مزدیسنا ص 262 و 367 شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان ملکان است که در بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع است و 125 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان ماربین است که در بخش سده شهرستان اصفهان واقع است و 1109 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
ابن حجر بن عمران بن مزیقیا. جد جاهلی. فرزندان وی بطنی از ’الازد’، از قحطانند. (از زرکلی ج 1 ص 337)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَضْ ضُ)
رمیدن آهو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
او اول زادۀ قطوره بوده. (سفر پیدایش 25: 2). بعضی بر آنند که زمریان که در اواسط بلاد عرب سکنی دارند از اولاد او می باشند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(تَ زُ)
رفتن. رجوع به زحف شود، غیژیدن کودک. رجوع به زحف و زحوف شود، غیژیدن تیر که فرود نشانه افتد، تا نشانه. رجوع به زحف و زحوف شود، سپلکشان رفتن شتر از ماندگی. رجوع به زحف و زحوف و زحوف شود، حرکت بکندی و سنگینی. رجوع به زحف و زحوف شود، پیش گردیدن ملخ. رجوع به زحف و زحوف شود، خسته شدن. اعیاء. خستگی. رجوع به زحف و زحوف شود، کشانیدن چیزی را بمدارا و نرمی. رجمع به زحف و زحوف شود
لغت نامه دهخدا
نالان، گریه کنان، زاری کنان،
جمع واژۀ زار، رجوع به زار شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دو دریای روم و فارس. و منه مجمع البحرین. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
لغتی است در بحران.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
تغییری که بیمار را پیدا آید در تب و با یوم اضافه شود چنانکه گویند ’یوم بحران’. (ناظم الاطباء). یوم باحوری برخلاف قیاس نیز گفته شده است به انتساب به باحور یا باحوراء که شده گرمای تابستان باشد. (از منتهی الارب). شدت بعض بیماریها چون تب مطبقه در روزهای معلوم که به برء یا هلاک منتهی شود. (یادداشت مؤلف). این روز را یوم بحران و یوم باحوری گویند و گوئی منسوب به باحوراء باشد از جهت شدت گرما. باحوراء و هو شده الحر فی تموز. (منتهی الارب). تغییر عظیم که دفعهً در مرض واقع شود از مقاومت طبیعت با مرض یا به سوی صحت کشد یا بسوی هلاک و تشبیه کرده اند طبیعت را به سلطان و مرض را به دشمن و بدن را به ملک و روز بحران را به روز قتال، پس اگر درین روز سلطان که طبیعت است دشمن را که مرض است از ملک براند بحران تام جید گویند و اگر دشمن غالب شود نعوذ باﷲ منها و سلطان را بکشد و ملک را فروگیرد بحران تام ردی نامند. (غیاث اللغات). لفظ بحران در اصل یونانی است. (آنندراج). به اصطلاح اطباء منازعت طبیعت با مرض.
اندر لغت یونانی لفظی است شکافته از چیره شدن یک خصم به خصم دیگر از بهر آنکه همچنان که دو خصم مدتی بر یکدیگر چیرگی جویند و هرگاه که فرصت چیرگی یابند آنکه چیره شود در حال کار خویش بکند و هیچ مهلت ندهد همچنین طبیعت با مادت بیماری بر سان دو خصم می کوشند تا در مدت کوشیدن یا ماده پخته گردد و در حال چیره شود و نشان چیرگی طبیعت پدید آید، پس بحران تغییرحال بیمار است از حالی به حالی یا بهتر یا بدتر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در مفاتیح العلوم آمده است که بحران از سریانی گرفته شده و آن تغییر عظیمی است که دفعهً بیمار را دست دهد و آن بیشتر در امراض حاده از قبیل تب های محرقه و مطبقه باشد و پس از آن بیمار یا روی به بهبود باشد یا بیماریش سخت تر شود. (یادداشت مؤلف). لفظی یونانی و معرب است. در لغت یونان به معنی فصل در خطاب است یعنی خطابی که بدان میان دو خصم فصل حاصل آید یعنی طبیعت و بیماری. جالینوس گوید: بحران حکم حاصل است چه حکم مرض بدان انفصال یابد یا به صحت و یا به شدت و سختی. و در نزد پزشکان تغییر عظیمی است که یکباره در مرض حادث گردد و آن را اقسامی است همچون: بحران محمود و بحران کامل و بحران جید و بحران ردی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همان متن شود: نام باحور از بحران شکافته است و بحران حکم بود زیرا که از آن حکم کنند بر حال هوا اندر ماههای زمستان. (از التفهیم بیرونی).
سخن تند راست خواه از من
گرچه جان در میان بحران است.
مسعودسعد.
رست دلش در مرض از سر سرسام جهل
این همه ماخولیاست صورت بحران او.
خاقانی.
خیالی که بندد عدو را عجب نی
که سرسام سوداش بحران نماید.
خاقانی.
مشنو ترهات او که بیمار
پر گوید و هرزه روز بحران.
خاقانی.
مهی داشت تابنده چون آفتاب
ز بحران تب یافته رنج و تاب.
نظامی.
خون دل خاک ز بحران باد
در جگر لعل جگرگون نهاد.
نظامی.
چون تو آن او شدی بحر آن تست
گرچه این دم نوبت بحران تست.
مولوی.
پس بگو کو جنبش و جولانتان
بحر افکنده است در بحرانتان.
مولوی.
چو بحران اندیشه را هم گرفت.
؟
و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 49 و دیگر متن های پزشکی شود.
- بحران اقتصادی، حالتی که از جهت عدم توازن درآمد و خرج و یا پیدایش محصول و میزان مصرف و بازاریابی حاصل شود و منجر به توقف و یا ورشکستگی بازار و دولتها گردد.
- بحران تام، بحرانی که مرض بدان منقضی شود یا به استفراغ و یا به انتقال. (یادداشت مؤلف).
- بحران جید، بحرانی که روی به بهبود دارد و آنرا بحران محمود و بحران کامل نیز گویند. (یادداشت مؤلف).
- بحران ردی، بحرانی که روی به هلاکت دارد. (از غیاث). بحران بد. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- بحران سیاسی، حالتی که در نتیجۀ آن توازن نظام اجتماعی دگرگون شود و دولت ها و نظام های اجتماعی ناچار به سقوط یا ترمیم و تعویض گردند. و رجوع به اقتصاد و سیاست شود.
- بحران محنت، کنایه ازدر رنج بزرگ افتادن بخلاف بحران طرب که کنایه از رستن از محنت است. (انجمن آرای ناصری).
- بحران مرکب، بحران جید ناقص یابحران ردی ناقص
لغت نامه دهخدا
تصویری از حران
تصویر حران
تشنه، عطشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محران
تصویر محران
انگبین، کبت (زنبور عسل)، سر کش توسن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحران
تصویر بحران
تغییری است که بیمار پیدا میکند در تب ولرز که هر روز اضافه میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحران
تصویر بحران
((بُ))
آشفتگی و تغییر حالت ناگهانی، بالاترین مرحله یک جریان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بحران
تصویر بحران
چالش
فرهنگ واژه فارسی سره
آشفتگی، آشوب، تشنج، تلاطم، تنش، ناآرامی
متضاد: آرامش، خطر، مخاطره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زعفران
فرهنگ گویش مازندرانی
حیران
فرهنگ گویش مازندرانی