جدول جو
جدول جو

معنی زجلی - جستجوی لغت در جدول جو

زجلی
(زَ جَ)
منسوب به زجل، شعری که در یکی از بحرهای عروضی اما بزبان عامیانه یا بلغات محلی سروده شود. واز اینرو آنرا نسبت به زجل، زجلی نامند. رجوع به مقدمۀ ابن خلدون چ مصر ص 527 و ترجمه مقدمه بقلم محمد پروین گنابادی ص 1279 و زجل در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجلی
تصویر مجلی
روشن، منور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
جلادهنده، آشکار کننده
اسبی که در مسابقه از اسب های دیگر پیش بیفتد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تجلی
تصویر تجلی
جلوه گر شدن، هویدا شدن، نمایان شدن، در تصوف نور مکاشفه که از باری تعالی بر دل عارف ظاهر شود، تابش انوار حق در دل سالک پس از پیمودن مراحل سلوک و وصول به مقام فناءفی اللّه
فرهنگ فارسی عمید
سفیدی سفید، سفیدی بیش از حد
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مرکّب از: ’ج ل و’، ظاهر و منکشف شدن. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (از تاج العروس ج 10 ص 75)، منکشف شدن کار و هویدا گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، هویدا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)، پیدا شدن. (مجمل اللغه) (ترجمان عادل بن علی)، روشن شدن. (مجمل اللغه)، آشکارا شدن و روشن و آشکارا کردن و جلوه کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، روشنی و تابداری و تابش و رونق و هویدایی و جلوه و نمایش. (ناظم الاطباء)، روشن و آشکارا شدن و جلوه کردن. (فرهنگ نظام)، به استعمال فارسیان کنایه از غلبۀ نور الهی که موسی علیه السلام را بر طور ظاهر شده بود و موسی علیه السلام از آن بیهوش شدند. پس تجلی بلفظ داشتن و شکستن و تراویدن و دمیدن و کردن مستعمل. و گاهی فارسیان تجلی را تجلا میخوانند. اگرچه یای ماقبل مکسور را الف خواندن خلاف قاعده عربی است لیکن این تصرف نوعی از تفرس است چنانکه تمنی را تمناو تماشی را تماشا میخوانند. (غیاث اللغات) (آنندراج)، آنچه هویدا شود دلها را از انوار غیب و امهات غیب که تجلیات از بطون آن آشکارا شود هفت است: غیب الحق و حقائقه و غیب الخفاالمنفصل من الغیب المطلق بالتمییزالاخفی فی حضره او ادنی و غیب السرالمنفصل من الغیب الالهی بالتمییز الخفی فی حضره قاب قوسین و غیب الروح وهو حضره السرالوجودی المنفصل بالتمییز الاخفی و الخفی فی التابع الامری و غیب القلب و هو موقع تعانق الروح والنفس و محل استیلادالوجود و منصه استجلائه فی کسوه احدیه جمعالکمال و غیب النفس و هو انس المناظره و غیب اللطائف البدنیه و هی مطارح انظارالکشف ما یحق له جمعاً و تفصیلاً. (از تعریفات)، رجوع به تجلی ذاتی شود.
در کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در مجمعالسلوک گوید: تجلی عبارتست از ظهور ذات و صفات الوهیت و روح را نیز تجلی بود. گاه باشد که صفات روع با ذات روح تجلی کند. سالک پندارد که این تجلی حق است. درین محل مرشد باید تا از هلاکت خلاصی یابد. و فرق میان تجلی روحانی و ربانی آنست که از تجلی روحانی آرام دل پدید آید. و از شوائب شک و ریب خلاصی نیابد. و ذوق معرفت تمام ندهد. و تجلی حق سبحانه و تعالی بخلاف این باشد و دیگر آنکه از تجلی روحانی غرور و پندار آید. ودر او طلب و نیاز نقصان پذیرد. و از تجلی ربانی برخلاف آن ظاهر آید، هستی به نیستی بدل شود. و درو طلب ونیاز بیفزاید. و تجلی ربانی بر دو نوع است. تجلی ذات و تجلی صفات. و هر یک از دو متنوع است. در کتب سلوک مثل مرصادالعباد و اساس الطریقه بتشریح مذکور است. پیر دستگیر شیخ مینا میفرماید که میان مشاهده و مکاشفه و تجلی فرق سخت باریک است. هر سالکی نتواند که فرق کند. اما آنکه در مرصادالعباد میگوید که مشاهده باتجلی و بی تجلی باشد و تجلی بی مشاهده و با مشاهده باشد چون تجلی از صفات جمال باشد با مشاهده بود. و چون از صفات جلال باشد بی مشاهده بود. که مشاهده از باب مفاعله است. اثنینیت را میخواهد. و تجلی صفات جلال رفع اثنینیت را اقتضا کند و اثبات وحدت. اما مشاهده و تجلی بی مکاشفه نبود. و مکاشفه باشد که بی مشاهده وتجلی بود. تم کلامه. نیک میگوید لکن نزد من بودن مشاهده بی تجلی مشکل مینماید. چه تجلی عبارت از ظهور ذات و صفات الوهیت است. پس لاجرم مشاهده بی تجلی نبود. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، مؤلف نفائس الفنون آرد: وتجلی انکشاف شمس حقیقت حق است تعالی و تقدس از عیوب غیوم صفات بشری به غیبت از دو استتار احتجاب نور حق است بظهور صفات بشری و تراکم ظلمات آن و تجلی سه قسم است یکی تجلی ذات دوم تجلی صفات سیم تجلی افعال و اول تجلی که بر سالک آید در مقامات سلوک تجلی افعال بود و آنگاه تجلی صفات و بعد از آن تجلی ذات زیرا که افعال آثار صفاتند و صفات مندرج در تحت ذات پس افعال بخلق نزدیکتر از صفات بود و صفات نزدیک تر از ذات وشهود تجلی افعال را محاضره خوانند و شهود تجلی صفات را مکاشفه و شهود تجلی ذات را مشاهده. (نفائس الفنون چ 1 تهران ص 171) : و لما جاء موسی لمیقاتنا و کلمه ربه قال رب ارنی انظر الیک قال لن ترانی و لکن انظر الی الجبل فان استقر مکانه فسوف ترانی فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقا. (قرآن 7 / 143)،
زمین امشب تو گویی کوه طور است
کز او نور تجلی آشکار است.
عنصری.
از تجلی چرا نصیبم نیست
که همه عمر جای من طور است.
مسعودسعد.
قصور عقل تصور کند جلالت تو
اساس طور تحمل کند تجلی را.
انوری.
موسی استاده و گم کرده ز دهشت نعلین
ارنی گفتنش از نور تجلی شنوند.
خاقانی.
از تیغ نورافزای تو وز رخش صورآوای تو
بر گرز طورآسای تو نور تجلی ریخته.
خاقانی.
نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان
کایزد به طور نور تجلی برافکند.
خاقانی.
کمال ذات شریفش ز شرح مستغنی است
به ماهتاب چه حاجت شب تجلی را.
ظهیر.
اگر یک سر موی برتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم.
(بوستان)،
بیخود از شعشعۀ پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند.
حافظ.
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلیست یا اولی الابصار.
هاتف.
، سر برداشتن باز و به تأمل نگریستن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، دور شدن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
مرکّب از: ’ج ل ی’، بالای چیزی برآمدن. (از تاج العروس ج 10 ص 77) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) ، نگریستن بسوی چیزی. (منتهی الارب) (از تاج العروس ایضاً)، نگریستن بسوی چیزی در حال اشراف بدان. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَلْ لی)
سامی بیک آرد: محمدحسین، از اهالی کاشان است که به هندوستان مهاجرت کرد و مدتی در گجرات اقامت نمود و با مولانا نظیری مشاعره داشت و در سال 1041 هجری قمری درگذشت و از اشعار اوست:
بر مزار ما شهیدان نی چراغی نی گلی
هر طرف پروانه بر طوفست و هر سوبلبلی.
(از قاموس الاعلام ترکی).
و رجوع به آتشکدۀ آذر شود
ملا تجلی، از اهل بخارا و در آخر عمر در بلخ فوت شده این شعر از اوست:
هنوز لب بدعا ناگشوده از صد جا
رسید مژده که درهای آسمان بستند.
(آتشکدۀ آذر).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(تِ جِلْ لی)
دهی است از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبد قابوس که در سیزده هزارگزی خاور کلاله قرار دارد کوهستانی و جنگل و معتدل است و 150 تن سکنه دارد. آب آن ازرود خانه تنگ راه و محصول آنجا برنج و غلات و حبوبات و صیفی است. شغل اهالی زراعت و گله داری است صنایع دستی زنان آنجا بافتن مختصر پارچه های ابریشمی است. راه مالرو دارد و در جنگلهای اطراف آن انواع شکارهای فراوان وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ لا)
کوهی است در مشرق ذات الأصاد، از سرزمین شربّه.
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان میربیک بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در 36هزارگزی باختر نورآباد و 27هزارگزی باختر راه خرم آباد به کرمانشاه منطقۀ آن جلگه، سردسیر و مالاریائی و سکنۀ آن 240 تن از طائفۀ زالی اند و بزبان لکی و فارسی تکلم میکنند آب آن از چشمه ها و محصول آن غلات و لبنیات و پشم است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ ی ی)
منسوب به قبیلۀ بجله که بطنی است از سلیم بن منصور و به بنوبجله نیز شهرت دارند. (منتهی الارب) (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ لا)
آنکه مویش از پیش سر رفته بود.
لغت نامه دهخدا
(اَ لا)
جلی تر. روشن تر. (مؤید). هویداتر. (مقابل اخفی) : تعریف بأجلی. معرّف از معرّف اجلی باید، بگردیدن آب از حال خود، واداشتن کسی بر چیزی که آن را ناخوش دارد
لغت نامه دهخدا
(حَ لا)
نام اسپی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ لا)
جمع واژۀ حجل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حِ لا)
نوعی کبک نر. (ناظم الاطباء). اسم جمع است و لانظیر لها سوی ضربی ̍. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ جِ)
شرم. حیاء. شرمندگی. خجلت. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) :
شکر نخواهد وگرتو شکرش گویی
از خجلی روی او شود چو طبرخون.
فرخی.
تا بهنگام خواندن نامه
خجلی نایدت بروز نشور.
ناصرخسرو.
هرگاه که حال نو گردد که از آن شرم دارند نفس خواهد که نشان آن شرم بپوشد بدین سبب روح بجنبد و بظاهر پوست میل کند تا بازدارد شکل خجلی ظاهر و رخسار خجل سرخ شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
راحت مردم طلب آزار چیست
جز خجلی حاصل این کارچیست.
نظامی.
بنگر تا چند ملامت برم
کاین خجلی را بقیامت برم.
نظامی.
تا سحر گه نخفت از آن خجلی
دیده بر هم نزد ز تنگ دلی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
حسن بجلی پیشوای طایفۀ بجیله بود. این طایفه در میان بربرهای مراکش زندگی می کنند. او در قرن 9 میلادی میزیست. (از اعلام المنجد). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 139 و یتیمه الدهر ج 3 ص 280 شود، فرج زنان. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شرمگاه زنان
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ ی ی)
منسوب به قبیلۀ بجیله. (از انساب سمعانی). منسوب به بجیله از طوایف یمن. و جریر بن عبداﷲ بجلی صحابی از آنهاست. (یادداشت مؤلف). منسوب به بجیله که قبیله ای است در یمن از اولاد معدبن عدنان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
طائفه ای هستند ساکن در قریۀ زالی، دهستان میربیک خرم آباد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)، و رجوع به مادۀ ذیل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عجلی
تصویر عجلی
شتابان: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
روشن کننده، آشکار و هویدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجلی
تصویر تجلی
ظاهر و منشکف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجلی
تصویر خجلی
شرمزدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغلی
تصویر زغلی
کلاهبردار، فریبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زجله
تصویر زجله
آواز مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زالی
تصویر زالی
پیری فرتوتی، سفیدی بیش از حد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجلی
تصویر اجلی
روشن تر هویداتر جلی تر. روشن تر هویداتر مقابل اخفی: (معرف باید از معرف اجلی باشد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
((مُ جَ لْ لا))
جلا داده شده، آشکار کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجلی
تصویر مجلی
((مُ جَ لّ))
جلا دهنده، آشکار کننده، اسب اول که از همه اسبان در مسابقه پیش افتد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زالی
تصویر زالی
پیری، فرتوتی، سفیدی بیش از حد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجلی
تصویر تجلی
((تَ جَ لّ))
پدید آمدن، نمایان شدن، هویدایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجلی
تصویر اجلی
((اَ لا))
جلی تر، روشن تر، هویداتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجلی
تصویر تجلی
نمود
فرهنگ واژه فارسی سره
برق
دیکشنری اردو به فارسی