زبان جرهم بن فالج و فرزندان او. و ایشان دومین قومند که در ’عربه’ با زبانی جدید سخن گفتند. یاقوت گوید: دومین زبانی که خداوند بشر را بدان زبان گویا کرد، زبان زبور است. نخستین قومی که بدین زبان متکلم شدند. بنوجرهم بن فالج بودند. جرهم و فرزندانش دومین قومی بودند که به زبان عربی سخن گفتند، زبان ایشان زبور و کتاب ایشان زبور بود. (از معجم البلدان ذیل عربه)
زبان جرهم بن فالج و فرزندان او. و ایشان دومین قومند که در ’عربه’ با زبانی جدید سخن گفتند. یاقوت گوید: دومین زبانی که خداوند بشر را بدان زبان گویا کرد، زبان زبور است. نخستین قومی که بدین زبان متکلم شدند. بنوجرهم بن فالج بودند. جرهم و فرزندانش دومین قومی بودند که به زبان عربی سخن گفتند، زبان ایشان زبور و کتاب ایشان زبور بود. (از معجم البلدان ذیل عربه)
کتابها. جمع واژۀ زبر، بمعنی کتاب. (از اقرب الموارد). نبشته ها. جمع واژۀ زبر، نبشته. (منتهی الارب). جمع زبر است بمعنی مزبور و بدین معنی است قراءه حمزه آیت: ’و آتینا داود زبوراً’ (قرآن 163/4) را به ضم ’ز’. (اقرب الموارد). جمع زبر. (دهار). جمع واژۀ زبر. نامه ها. مفرد آن در فارسی معمول نیست، جمع واژۀ زبر باشد بمعنی مزبور، مصدری بجای اسم نهاده. میبدی در تفسیر آیت: ’و اوحینا الی ابراهیم واسماعیل و اسحاق و یعقوب و الاسباط... و آتینا داود زبوراً’ (قرآن 163/4) چنین آرد: حمزه، ’زبوراً’ بضم ’ز’ خواند و این را دو وجه است، یکی آنکه جمع زبر باشد بمعنی مزبور، مصدری بجای اسم نهاده، چنانکه گویند هذا ضرب الامیر، ای مضروبه...، و چنانکه مکتوب را کتاب گویند... و روا باشد که آنرا جمع کنند و گرچه مصدر است زیرا که بجای اسم افتاده، نبینی که کتاب مصدر است در اصل، لکن چون بمعنی مکتوبست او را بر کتب جمع کنند، همچنین زبر را زبور جمع کنند، لوقوعه موقع الاسم و هو المزبور و ان کان فی الاصل مصدراً. وجه دوم آنکه احتمال دارد زبور بضم جمع زبور باشد بفتح... (از تفسیر کشف الاسرار و عدهالابرار چ علی اصغر حکمت ج 2 ص 767). رجوع به تفسیر آلوسی و ’المنار’ در ذیل آیۀ 163 از سورۀ نساء شود، (در تداول عامه) زبور (کتاب داود) را زبور نیز گویند. (از محیط المحیط) ، جمع واژۀ زبور. (مفردات راغب). میبدی در تفسیر آیت... ’و آتینا داود زبوراً’ آرد: حمزه زبور را بضم خواند و این را دو وجه است یکی آنکه جمعزبر باشد... وجه دوم آنکه احتمال دارد که زبور بضم جمع زبور باشد بفتح، و این جمعی باشد زوائد از آن حذف کرده، و برخلاف حرکت اقتصار کرده، چنانکه گویند: کروان و کروان و ورشان و ورشان اسد و اسد و فرس ورد و خیل ورد... چون روا بود که اینها را چنین جمع کنند. (از تفسیر کشف الاسرار ج 2 ص 768)
کتابها. جَمعِ واژۀ زِبْر، بمعنی کتاب. (از اقرب الموارد). نبشته ها. جَمعِ واژۀ زبر، نبشته. (منتهی الارب). جمع زبر است بمعنی مزبور و بدین معنی است قراءه حمزه آیت: ’و آتینا داود زبوراً’ (قرآن 163/4) را به ضم ’ز’. (اقرب الموارد). جمع زبر. (دهار). جَمعِ واژۀ زبر. نامه ها. مفرد آن در فارسی معمول نیست، جَمعِ واژۀ زَبْر باشد بمعنی مزبور، مصدری بجای اسم نهاده. میبدی در تفسیر آیت: ’و اوحینا الی ابراهیم واسماعیل و اسحاق و یعقوب و الاسباط... و آتینا داود زبوراً’ (قرآن 163/4) چنین آرد: حمزه، ’زبوراً’ بضم ’ز’ خواند و این را دو وجه است، یکی آنکه جمع زَبْر باشد بمعنی مزبور، مصدری بجای اسم نهاده، چنانکه گویند هذا ضرب الامیر، ای مضروبه...، و چنانکه مکتوب را کتاب گویند... و روا باشد که آنرا جمع کنند و گرچه مصدر است زیرا که بجای اسم افتاده، نبینی که کتاب مصدر است در اصل، لکن چون بمعنی مکتوبست او را بر کتب جمع کنند، همچنین زبر را زبور جمع کنند، لوقوعه موقع الاسم و هو المزبور و ان کان فی الاصل مصدراً. وجه دوم آنکه احتمال دارد زبور بضم جمع زبور باشد بفتح... (از تفسیر کشف الاسرار و عدهالابرار چ علی اصغر حکمت ج 2 ص 767). رجوع به تفسیر آلوسی و ’المنار’ در ذیل آیۀ 163 از سورۀ نساء شود، (در تداول عامه) زَبور (کتاب داود) را زُبور نیز گویند. (از محیط المحیط) ، جَمعِ واژۀ زَبور. (مفردات راغب). میبدی در تفسیر آیت... ’و آتینا داود زبوراً’ آرد: حمزه زبور را بضم خواند و این را دو وجه است یکی آنکه جمعزَبْر باشد... وجه دوم آنکه احتمال دارد که زبور بضم جمع زبور باشد بفتح، و این جمعی باشد زوائد از آن حذف کرده، و برخلاف حرکت اقتصار کرده، چنانکه گویند: کَرَوان و کِرْوان و وَرَشان و وِرْشان اَسَد و اُسْد و فرس وَرْد و خیل وُرْد... چون روا بود که اینها را چنین جمع کنند. (از تفسیر کشف الاسرار ج 2 ص 768)
در مدت جنگ ابومالک با کنعانیان او، در شکیم وکیل ابومالک بود. (سفر داوران 9: 28 و 41) (از قاموس کتاب مقدس). بستانی آرد: ازرئیسان شهر شکیم در روزهای جنگ ابومالک و ملیان کنعان است. وی در مدت غیاب ابومالک، حکومت شهر شکیم را بر عهده داشت و از دشمنان مردم کنعان بود. او جعلا و برادران او را از شکیم براند. در کتاب قضاه 9:28 تا آخر از او یاد شده است. (از دائره المعارف بستانی)
در مدت جنگ ابومالک با کنعانیان او، در شکیم وکیل ابومالک بود. (سفر داوران 9: 28 و 41) (از قاموس کتاب مقدس). بستانی آرد: ازرئیسان شهر شکیم در روزهای جنگ ابومالک و ملیان کنعان است. وی در مدت غیاب ابومالک، حکومت شهر شکیم را بر عهده داشت و از دشمنان مردم کنعان بود. او جعلا و برادران او را از شکیم براند. در کتاب قضاه 9:28 تا آخر از او یاد شده است. (از دائره المعارف بستانی)
فرقه ای است وابسته به حراحشه، از بنوهلیل که شعبه ای است از قبیلۀ بنوحسن که در اطراف جرش منزل دارند. از ریشه آن اطلاعی در دست نیست. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله از تاریخ اردن شرقی ص 333) عشیره ای از محمودیان، از حجاز یا یکی از قبائل بادیۀ شرقی اردن. سبایله از شاخهای این عشیره اند. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله)
فرقه ای است وابسته به حراحشه، از بنوهلیل که شعبه ای است از قبیلۀ بنوحسن که در اطراف جرش منزل دارند. از ریشه آن اطلاعی در دست نیست. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله از تاریخ اردن شرقی ص 333) عشیره ای از محمودیان، از حجاز یا یکی از قبائل بادیۀ شرقی اردن. سبایله از شاخهای این عشیره اند. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله)
خوار. (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). زیردست. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری). بیمقدار. ناچیز. حقیر. ذلیل. توسری خور. ستمکش. فاقد مقام و موقع در میان مردم یا در محیطی خاص. رجوع به زبون شدن، زبونی کشیدن و دیگر ترکیبات زبونی و زبون شود، آسان. سهل. خوار: گفتم که داروییست مرا آن هلاهل است دیدنش بس گران و نهادنش بس زبون. سوزنی. - زبون چیزی (کسی) بودن، مجازاً، مقهوراو بودن. در برابر آن بغایت کوچک و ناچیز بودن: زبون بود چنگال او (طغرل) را کلنگ شکاری که نخجیر او بد پلنگ. فردوسی. خود نباشد جوع هر کس را زبون کاین علف زاری است زاندازه برون. مولوی. - زبون کسی بودن، مطیع او بودن. (از مجموعۀ مترادفات). سرسپرده و رام او بودن. کوچکی او کردن. خود را در برابر آن چیز یا آن کس ناچیز و خرد گرفتن: بهر کار ما را زبون بود روم کنون بخت آزادگان گشت شوم. فردوسی. تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم دانی بهیچ حال زبون کسی نییم. منوچهری. نه از تواضعباشد زبون دون بودن نه حلم باشد خوردن قفا ز دست جهود. جمال الدین عبدالرزاق. زبون عشق شو تا برکشندت که هر گاهی که کم گشتی، فزونی. عطار. چارۀ کرباس چه بود جان من جز زبون رای آن غالب شدن. مولوی. ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم جز زبون و جز که قانع نیستیم. مولوی. برای یکدمه شهوت که خاک بر سر آن زبون زن شدن آیین شیرمردان نیست. ملا حسین کاشفی. - ، دستخوش و بازیچۀ دست کسی بودن. مقهور دست کسی بودن و جز به ارادۀ او کار نکردن: زن ارچه زیرک و هشیار باشد زبون مرد خوش گفتار باشد. (ویس و رامین). رجوع به ترکیب بعد شود. - زبون گرفتن کسی را، او را ببازیچه گرفتن. با زبان خوش او را در دست خود داشتن و به ارادۀ خود گرداندن. او را مقهور ارادۀ خویش ساختن: ای مر ترا گرفته بت خوش زبان زبون تو خوش بدو سپرده دل مهربان زبون. ناصرخسرو. رجوع به مادۀ زبون گرفتن شود. ، پست ترین جنس از هر چیزی. ضایع و بد. (ناظم الاطباء). بی بها. (آنندراج) (انجمن آرا). ضایع و بد. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) : اسپرزه... سفید و سرخ و سیاه می باشد و بهترین او سفید و زبون ترین او سیاهست. (تحفۀحکیم مؤمن). نوعی که بیدانه است و کشمش نامند بهترین او سبز و زبونترین او سیاهست. (تحفۀ حکیم مؤمن). و روزبروز بخوبی و بدی و کم و زیاد اخراجات و طعام خاصه و خادمان رسیده (ناظر) که تحویلداران اجناس زبون بخرج ندهند. (تذکره الملوک ص 12). و آنچه از زرهای قلابی و زبون باشد جدا کرده تسلیم صاحب زر مینماید. (تذکره الملوک ص 34)، ضعیف. (انجمن آرا) (آنندراج). بیچاره و ضعیف. (شرفنامه). عاجز. (فرهنگ نظام). ناتوان و ضعیف و کم زور و عاجز و درمانده وبیچاره. (ناظم الاطباء) : ز مردان ازین پیش ننگ آمدت زبون بود مرد ار بچنگ آمدت. فردوسی. و بنده زبون نیست که بدولت خداوند انصاف خویش از وی تواند ستد. (تاریخ بیهقی). ترا جنگ با شاه ما آرزوست گمانی بری کو زبون چون بهوست. (گرشاسب نامه ص 215). آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا گویی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا. ناصرخسرو. زبان از یاد توحیدش زبونست که از حد و قیاس ما برونست. ناصرخسرو. تو که در علم خود زبون باشی عارف کردگار چون باشی ؟ سنائی. پیل است در سرما زبون، پیل هوایی بین کنون آتش ز کام خود برون هنگام سرما ریخته. خاقانی. اوحدی گر تو صد زبان داری عاشق بی درم زبون باشد. اوحدی. چه خیانت بتر ز خون خوردن وآنگه از حلق هر زبون خوردن. اوحدی. گفت پیغمبر که هستند از فنون اهل جنت در خصومتها زبون از کمال حزم و سوءالظن خویش نی ز نقص و بددلی و ضعف کیش. مولوی. ، لاغر. زار و نزار: زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز مرا بطنز چو خورشید خواند آن جوزا. خاقانی. سالی یک مرتبه شتران راناظر دیده، بچاقی و لاغری و زبونی اسقاط شتران برسد. (تذکره الملوک ص 11)، نالنده. (برهان قاطع). نالان و نالنده، مغلوب و منهزم. (ناظم الاطباء) : گرفتن ره دشمن اندر گریز مفرمای و خون زبونان مریز. اسدی. ، گرفتار. (شرفنامۀ منیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فارسیان بمعنی گرفتار استعمال کرده اند. (دهار). محبوس و گرفتار. (ناظم الاطباء) : برده دل من بدست عشق زبونست سخت زبونی که جان و دلش ربونست. جلاب. چون و چرا مجوی و زبون چرا مباش زیرا که خود ستور، زبون چرا شده ست. ناصرخسرو. ای بوده زبون تن زبهر تن همواره چرا زبون بزّازی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 476). با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا در کف سهم تو جان گردنان مانده زبون. رشید وطواط. مهی که کرد تنم را به بند فتنه اسیر بتی که کرد دلم را به دست عشوه زبون. رشید وطواط. چو تو در دست نفس خود زبونی منال از دست شیطان برونی. پوریای ولی. بشعر تهنیت ار رفت اندکی تأخیر تنم رهین عنا بود و جان زبون سقم. سروش. ، {{اسم}} بیعانه و پولی که پیشکی جهت خریدن چیزی میدهند. (ناظم الاطباء). رجوع به ربون و اربون شود، {{صفت}} راغب. (برهان قاطع) (دهار) (شرفنامۀ منیری). راغب و حریص و آزمند. (ناظم الاطباء)
خوار. (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). زیردست. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری). بیمقدار. ناچیز. حقیر. ذلیل. توسری خور. ستمکش. فاقد مقام و موقع در میان مردم یا در محیطی خاص. رجوع به زبون شدن، زبونی کشیدن و دیگر ترکیبات زبونی و زبون شود، آسان. سهل. خوار: گفتم که داروییست مرا آن هلاهل است دیدنْش بس گران و نهادنْش بس زبون. سوزنی. - زبون چیزی (کسی) بودن، مجازاً، مقهوراو بودن. در برابر آن بغایت کوچک و ناچیز بودن: زبون بود چنگال او (طغرل) را کلنگ شکاری که نخجیر او بد پلنگ. فردوسی. خود نباشد جوع هر کس را زبون کاین علف زاری است زاندازه برون. مولوی. - زبون کسی بودن، مطیع او بودن. (از مجموعۀ مترادفات). سرسپرده و رام او بودن. کوچکی او کردن. خود را در برابر آن چیز یا آن کس ناچیز و خرد گرفتن: بهر کار ما را زبون بود روم کنون بخت آزادگان گشت شوم. فردوسی. تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم دانی بهیچ حال زبون کسی نییم. منوچهری. نه از تواضعباشد زبون دون بودن نه حلم باشد خوردن قفا ز دست جهود. جمال الدین عبدالرزاق. زبون عشق شو تا برکشندت که هر گاهی که کم گشتی، فزونی. عطار. چارۀ کرباس چه بْوَد جان من جز زبون رای آن غالب شدن. مولوی. ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم جز زبون و جز که قانع نیستیم. مولوی. برای یکدمه شهوت که خاک بر سر آن زبون زن شدن آیین شیرمردان نیست. ملا حسین کاشفی. - ، دستخوش و بازیچۀ دست کسی بودن. مقهور دست کسی بودن و جز به ارادۀ او کار نکردن: زن ارچه زیرک و هشیار باشد زبون مرد خوش گفتار باشد. (ویس و رامین). رجوع به ترکیب بعد شود. - زبون گرفتن کسی را، او را ببازیچه گرفتن. با زبان خوش او را در دست خود داشتن و به ارادۀ خود گرداندن. او را مقهور ارادۀ خویش ساختن: ای مر ترا گرفته بت خوش زبان زبون تو خوش بدو سپرده دل مهربان زبون. ناصرخسرو. رجوع به مادۀ زبون گرفتن شود. ، پست ترین جنس از هر چیزی. ضایع و بد. (ناظم الاطباء). بی بها. (آنندراج) (انجمن آرا). ضایع و بد. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) : اسپرزه... سفید و سرخ و سیاه می باشد و بهترین او سفید و زبون ترین او سیاهست. (تحفۀحکیم مؤمن). نوعی که بیدانه است و کشمش نامند بهترین او سبز و زبونترین او سیاهست. (تحفۀ حکیم مؤمن). و روزبروز بخوبی و بدی و کم و زیاد اخراجات و طعام خاصه و خادمان رسیده (ناظر) که تحویلداران اجناس زبون بخرج ندهند. (تذکره الملوک ص 12). و آنچه از زرهای قلابی و زبون باشد جدا کرده تسلیم صاحب زر مینماید. (تذکره الملوک ص 34)، ضعیف. (انجمن آرا) (آنندراج). بیچاره و ضعیف. (شرفنامه). عاجز. (فرهنگ نظام). ناتوان و ضعیف و کم زور و عاجز و درمانده وبیچاره. (ناظم الاطباء) : ز مردان ازین پیش ننگ آمدت زبون بود مرد ار بچنگ آمدت. فردوسی. و بنده زبون نیست که بدولت خداوند انصاف خویش از وی تواند ستد. (تاریخ بیهقی). ترا جنگ با شاه ما آرزوست گمانی بری کو زبون چون بهوست. (گرشاسب نامه ص 215). آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا گویی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا. ناصرخسرو. زبان از یاد توحیدش زبونست که از حد و قیاس ما برونست. ناصرخسرو. تو که در علم خود زبون باشی عارف کردگار چون باشی ؟ سنائی. پیل است در سرما زبون، پیل هوایی بین کنون آتش ز کام خود برون هنگام سرما ریخته. خاقانی. اوحدی گر تو صد زبان داری عاشق بی درم زبون باشد. اوحدی. چه خیانت بتر ز خون خوردن وآنگه از حلق هر زبون خوردن. اوحدی. گفت پیغمبر که هستند از فنون اهل جنت در خصومتها زبون از کمال حزم و سوءالظن خویش نی ز نقص و بددلی و ضعف کیش. مولوی. ، لاغر. زار و نزار: زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز مرا بطنز چو خورشید خواند آن جوزا. خاقانی. سالی یک مرتبه شتران راناظر دیده، بچاقی و لاغری و زبونی اسقاط شتران برسد. (تذکره الملوک ص 11)، نالنده. (برهان قاطع). نالان و نالنده، مغلوب و منهزم. (ناظم الاطباء) : گرفتن ره دشمن اندر گریز مفرمای و خون زبونان مریز. اسدی. ، گرفتار. (شرفنامۀ منیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فارسیان بمعنی گرفتار استعمال کرده اند. (دهار). محبوس و گرفتار. (ناظم الاطباء) : برده دل من بدست عشق زبونست سخت زبونی که جان و دلْش ربونست. جلاب. چون و چرا مجوی و زبون چرا مباش زیرا که خود ستور، زبون چرا شده ست. ناصرخسرو. ای بوده زبون تن زبهر تن همواره چرا زبون بزّازی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 476). با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا در کف سهم تو جان گردنان مانده زبون. رشید وطواط. مهی که کرد تنم را به بند فتنه اسیر بتی که کرد دلم را به دست عشوه زبون. رشید وطواط. چو تو در دست نفس خود زبونی منال از دست شیطان برونی. پوریای ولی. بشعر تهنیت ار رفت اندکی تأخیر تنم رهین عنا بود و جان زبون سقم. سروش. ، {{اِسم}} بیعانه و پولی که پیشکی جهت خریدن چیزی میدهند. (ناظم الاطباء). رجوع به ربون و اربون شود، {{صِفَت}} راغب. (برهان قاطع) (دهار) (شرفنامۀ منیری). راغب و حریص و آزمند. (ناظم الاطباء)
آرایش ازنگار و جواهر و جز آن: زبرج. مزبرج، مزین. (منتهی الارب). زینت و آرایش از قماش و جواهر. (غیاث اللغات). آرایش. (مهذب الاسماء) (بحر الجواهر). زینت از وشی یا گوهر و مانند آن. (اقرب الموارد). زینت، از وشی یاگوهر و مانند آن. و این سخن از جوهری است. (تاج العروس). زینت از وشی و جز آن. (متن اللغه). آرایش از نگار و جواهر و جز آن. (ناظم الاطباء) ، زبرج دنیا زینت دنیا است. (از دهار). زبرج دنیا در فریب و آرایش دنیا است: در حدیث از علی (ع) آمده: دنیادر چشمان ایشان جلوه کرده و ’زبرج دنیا’ آنان را فریفته. (از تاج العروس) ، زینت سلاح. (دهار) (تاج العروس) (متن اللغه تألیف احمدرضا) ، نگار. (دهار). نقش و نگار. (تاج العروس). نقش. (متن اللغه) ، زبرج از هرچیز. (نوع) نیکوی آن چیز است. و هر چیز نیکویی را زبرج گویند. (از تاج العروس). هرچیز نیکو. (متن اللغه) (ذیل اقرب الموارد) ، زر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (بحر الجواهر) (اقرب الموارد) (غیاث اللغات) (قاموس) (متن اللغه). زبرج در این شعر بمعنی طلا است: ایغلی لدماغ به کغلی الزبرج. (از تاج العروس). زر و طلا. (ناظم الاطباء) ، ابر تنک با اندکی سرخی. (منتهی الارب). ابرتنک بی آب. (دهار). ابر تنک. (مهذب الاسماء). ابر رفیق سرخ رنگ. ج، زبارج. (قاموس) (اقرب الموارد) (متن اللغه). این سخن فراء است و برخی گفته اند ابر آمیخته بسرخی و سیاهی است و نیز گفته اند: ابری تنک است که باد آنرا میروبد. و برخی گویند زبرج ابرسرخ است و بدین معنی است ’سحاب مزبرج’. ارموی قول نخست را صواب داند و گوید: آن ابر را احتمال باران میرود اما ابر تنگ باران ندارد. (تاج العروس). در امالی قالی آمده: زبرج بگفتۀ اصمعی ابری است که با باد متفرق میگردد. ابن درید گوید: چنین ابری را زبرج نخوانند مگر آنکه سرخی داشته باشد. (از المزهرسیوطی چ 4 ج 1 ص 428). ابر تنک با اندک سرخی. (ناظم الاطباء). زبرج مزبرج ابر آراسته به سرخی است. عجاج گوید: ’سفر الشمال الزبرج المزبرجا’، یعنی همانگونه که باد شمال ابرتنک زینت یافته از سرخی را میروبد. (اقرب الموارد). و در صحاح است که زبرج مزبرج، یعنی (ابر) زینت شده. (تاج العروس) ، زبرج در مفردات ابن بیطار، از الوان زرنیخ آمده. ابن بیطار گوید: زرنیخ راالوان بسیار است از آن جمله است: اصفر، احمر، زبرج و اخضر. (مفردات ابن بیطار جزء2 ص 160)
آرایش ازنگار و جواهر و جز آن: زبرج. مزبرج، مزین. (منتهی الارب). زینت و آرایش از قماش و جواهر. (غیاث اللغات). آرایش. (مهذب الاسماء) (بحر الجواهر). زینت از وشی یا گوهر و مانند آن. (اقرب الموارد). زینت، از وشی یاگوهر و مانند آن. و این سخن از جوهری است. (تاج العروس). زینت از وشی و جز آن. (متن اللغه). آرایش از نگار و جواهر و جز آن. (ناظم الاطباء) ، زبرج دنیا زینت دنیا است. (از دهار). زبرج دنیا در فریب و آرایش دنیا است: در حدیث از علی (ع) آمده: دنیادر چشمان ایشان جلوه کرده و ’زبرج دنیا’ آنان را فریفته. (از تاج العروس) ، زینت سلاح. (دهار) (تاج العروس) (متن اللغه تألیف احمدرضا) ، نگار. (دهار). نقش و نگار. (تاج العروس). نقش. (متن اللغه) ، زبرج از هرچیز. (نوع) نیکوی آن چیز است. و هر چیز نیکویی را زبرج گویند. (از تاج العروس). هرچیز نیکو. (متن اللغه) (ذیل اقرب الموارد) ، زر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (بحر الجواهر) (اقرب الموارد) (غیاث اللغات) (قاموس) (متن اللغه). زبرج در این شعر بمعنی طلا است: ایغلی لدماغ به کغلی الزبرج. (از تاج العروس). زر و طلا. (ناظم الاطباء) ، ابر تنک با اندکی سرخی. (منتهی الارب). ابرتنک بی آب. (دهار). ابر تنک. (مهذب الاسماء). ابر رفیق سرخ رنگ. ج، زبارج. (قاموس) (اقرب الموارد) (متن اللغه). این سخن فراء است و برخی گفته اند ابر آمیخته بسرخی و سیاهی است و نیز گفته اند: ابری تنک است که باد آنرا میروبد. و برخی گویند زبرج ابرسرخ است و بدین معنی است ’سحاب مزبرج’. ارموی قول نخست را صواب داند و گوید: آن ابر را احتمال باران میرود اما ابر تنگ باران ندارد. (تاج العروس). در امالی قالی آمده: زبرج بگفتۀ اصمعی ابری است که با باد متفرق میگردد. ابن درید گوید: چنین ابری را زبرج نخوانند مگر آنکه سرخی داشته باشد. (از المزهرسیوطی چ 4 ج 1 ص 428). ابر تنک با اندک سرخی. (ناظم الاطباء). زبرج مزبرج ابر آراسته به سرخی است. عجاج گوید: ’سفر الشمال الزبرج المزبرجا’، یعنی همانگونه که باد شمال ابرتنک زینت یافته از سرخی را میروبد. (اقرب الموارد). و در صحاح است که زبرج مزبرج، یعنی (ابر) زینت شده. (تاج العروس) ، زبرج در مفردات ابن بیطار، از الوان زرنیخ آمده. ابن بیطار گوید: زرنیخ راالوان بسیار است از آن جمله است: اصفر، احمر، زبرج و اخضر. (مفردات ابن بیطار جزء2 ص 160)
کبوجیه. مسعودی در مروج الذهب (چ قاهره ج 1 ص 98) قنوج ضبط کرده. قنوج هم در اصل قبوج بوده، تردیدی نیست که ’ب’ از اشتباه کاتب مبدل به ’ن’ گشته است و قبوج هم معرب کبوج است. (تاریخ ایران باستان ج 1 صص 478- 479). رجوع به کبوجیه شود
کبوجیه. مسعودی در مروج الذهب (چ قاهره ج 1 ص 98) قنوج ضبط کرده. قنوج هم در اصل قبوج بوده، تردیدی نیست که ’ب’ از اشتباه کاتب مبدل به ’ن’ گشته است و قبوج هم معرب کبوج است. (تاریخ ایران باستان ج 1 صص 478- 479). رجوع به کبوجیه شود
جمع واژۀ زنج. (ناظم الاطباء) (آنندراج). زنگ که گروهی است از سیاهان. (آنندراج) ، گروهی از لشکریان سلطان مصر:... گروهی را زنوج می گفتند، ایشان همه به شمشیر جنگ کنند و بس. گفتند ایشان سی هزار مردند. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 60)
جَمعِ واژۀ زنج. (ناظم الاطباء) (آنندراج). زنگ که گروهی است از سیاهان. (آنندراج) ، گروهی از لشکریان سلطان مصر:... گروهی را زنوج می گفتند، ایشان همه به شمشیر جنگ کنند و بس. گفتند ایشان سی هزار مردند. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 60)
تیر لغزنده از کمان، سریع و شتاب، قدح زلوج، کاسۀ زود لغزان از دست، عقبه زلوج، راه کوه دور و دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ بعد شود
تیر لغزنده از کمان، سریع و شتاب، قدح زلوج، کاسۀ زود لغزان از دست، عقبه زلوج، راه کوه دور و دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ بعد شود
اگر بیند زبور می نوشت، دلیل که به کاری مشغول شود که از آن کار او را منفعت رسد. اگر بیند زبور میخواند، دلیل که کاری و اختیاری نکو پیش گیرد. جابر مغربی اگر کسی به خواب بیندکتاب زبور همی خواند، دلیل که به حق تعالی بازگردد و به کار خیز رغبت نماید. اگر بیند زبور نه ظاهر می خواند، دلیل که زهد و خیرات و ورع برپا کند. محمد بن سیرین
اگر بیند زبور می نوشت، دلیل که به کاری مشغول شود که از آن کار او را منفعت رسد. اگر بیند زبور میخواند، دلیل که کاری و اختیاری نکو پیش گیرد. جابر مغربی اگر کسی به خواب بیندکتاب زبور همی خواند، دلیل که به حق تعالی بازگردد و به کار خیز رغبت نماید. اگر بیند زبور نه ظاهر می خواند، دلیل که زهد و خیرات و ورع برپا کند. محمد بن سیرین