حاجت. گویند: ’اخذ زبنه من المال’، گرفت مقدار حاجت خود را از مال. (منتهی الارب). حاجت. (متن اللغه). بمعنی حاجت و نیاز است. گفته میشود که اخذ زبنه من المال، یعنی گرفت حاجت و نیاز خود را. (شرح قاموس). اخذت زبنی من الطعام، یعنی گرفتم مقدار حاجت خود را از طعام. (لسان العرب)
حاجت. گویند: ’اخذ زبنه من المال’، گرفت مقدار حاجت خود را از مال. (منتهی الارب). حاجت. (متن اللغه). بمعنی حاجت و نیاز است. گفته میشود که اخذ زبنه من المال، یعنی گرفت حاجت و نیاز خود را. (شرح قاموس). اخذت زبنی من الطعام، یعنی گرفتم مقدار حاجت خود را از طعام. (لسان العرب)
فرقه ای از عشیرۀ عامر. رشته ای از غفل که طایفه ای هستند از طوقه از بنی صخر یکی از عشایر بادیۀ شرقی اردن. (از معجم قبائل العرب تألیف عمررضا کحاله) نام بطنی است از نفافشۀ عزیز که شعبه ای از شمر طوقه اند. (از معجم قبائل العرب تألیف عمررضاکحاله) نام یک شعبه است از آل صبیح از قبیلۀ خالد ساکن در کنار خلیج فارس. و ادالمقطع در شمال این قبیله وناحیه بیاض در جنوب، و تا منطقۀ صمان در طرف غرب آن است. (از معجم قبائل العرب تألیف عمررضاکحاله)
فرقه ای از عشیرۀ عامر. رشته ای از غفل که طایفه ای هستند از طوقه از بنی صخر یکی از عشایر بادیۀ شرقی اردن. (از معجم قبائل العرب تألیف عمررضا کحاله) نام بطنی است از نفافشۀ عزیز که شعبه ای از شمر طوقه اند. (از معجم قبائل العرب تألیف عمررضاکحاله) نام یک شعبه است از آل صبیح از قبیلۀ خالد ساکن در کنار خلیج فارس. و ادالمقطع در شمال این قبیله وناحیه بیاض در جنوب، و تا منطقۀ صمان در طرف غرب آن است. (از معجم قبائل العرب تألیف عمررضاکحاله)
گوشه. ’حل زبنا من قومه’، یعنی بگوشه ای افتاد از قوم خود گوئی از محل اقامت قوم خود دور افتاد. زبن بدین معنی تنها بصورت حال یا ظرف بکار میرود. (از لسان العرب) (البستان). ’حل فلان زبنا عن قومه’، کسی را گویند که از خانه های قوم خود دور افتاده باشد. ’یعنی خانه ای دور از خانه های آنان برگزیده باشد’. (از جمهره ج 1 ص 283). جانب (طرف) و بدین معنی تنها بصورت ظرف یا حال بکار میرود. (متن اللغه) ، ناحیه. بدین معنی نیز تنها بصورت حال یا ظرف است. (متن اللغه)
گوشه. ’حل زبنا من قومه’، یعنی بگوشه ای افتاد از قوم خود گوئی از محل اقامت قوم خود دور افتاد. زبن بدین معنی تنها بصورت حال یا ظرف بکار میرود. (از لسان العرب) (البستان). ’حل فلان زبنا عن قومه’، کسی را گویند که از خانه های قوم خود دور افتاده باشد. ’یعنی خانه ای دور از خانه های آنان برگزیده باشد’. (از جمهره ج 1 ص 283). جانب (طرف) و بدین معنی تنها بصورت ظرف یا حال بکار میرود. (متن اللغه) ، ناحیه. بدین معنی نیز تنها بصورت حال یا ظرف است. (متن اللغه)
ناحیه. (اقرب الموارد). ناحیه و کرانه. (منتهی الارب). بمعنی ناحیه و سوی است. (شرح قاموس) ، جامه ای که بر قطع خانه باشد مانند حجله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جامه ای که به اندازۀ خانه ببرند چون حجله. (متن اللغه) (تاج العروس) (منتخب اللغات). جامه ای است پاره پاره سنجیده شده به اجزای خانه مثل حجله که خانه ای است از عروس که به اندازۀ او است فرشهای او. (شرح قاموس)
ناحیه. (اقرب الموارد). ناحیه و کرانه. (منتهی الارب). بمعنی ناحیه و سوی است. (شرح قاموس) ، جامه ای که بر قطع خانه باشد مانند حجله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جامه ای که به اندازۀ خانه ببرند چون حجله. (متن اللغه) (تاج العروس) (منتخب اللغات). جامه ای است پاره پاره سنجیده شده به اجزای خانه مثل حجله که خانه ای است از عروس که به اندازۀ او است فرشهای او. (شرح قاموس)
ولگرد. بوسیر این کلمه را یک لغت ترکی میداند ولی من در کتب لغت ترکی آن را نیافتم. در ایتالیایی کلمه اسباندیتو آمده است که معنی تبعید شده و ولگرد میدهد. (از دزی ج 1 ص 581)
ولگرد. بوسیر این کلمه را یک لغت ترکی میداند ولی من در کتب لغت ترکی آن را نیافتم. در ایتالیایی کلمه اسباندیتو آمده است که معنی تبعید شده و ولگرد میدهد. (از دزی ج 1 ص 581)
دوزخبان. ج، زبانیه. یا واحد آن زبان یا زابن است یا زبنی. (منتهی الارب). واحد زبانیه است که در اصل شرطگان را گویند و برخی از ملائکه رانیز زبانیه نام دادند. زیرا دوزخیان را در آتش می افکنند. (تاج العروس) (محیط المحیط). اخفش گوید: بمعنی واحد زبانیه را زبانی و بعضی زبنیه مثل عفریه گفته اند اما عرب این دو ماده را نمیشناسد و زبانیه را جمعبدون واحد میداند مانند: ابابیل و عبادید. (از لسان العرب) ، دیو سرکش. (منتهی الارب). متمرد جن یا انس، واحد زبانیه، یا واحد زبانیه زبنی است. (اقرب الموارد) (محیط المحیط) (البستان) ، مردم سخت. (منتهی الارب). شدید. (قطر المحیط). واحد زبانیه است بمعنی مردم سخت یا واحد زبانیه، زبنی است. (اقرب الموارد) ، سرهنگ سلطان. (منتهی الارب). شرطی جمع واژۀ زبانیه. (قطر المحیط). زبنیه، شرطی واحد زبانیه. یا واحد زبانیه، زبنی است. (اقرب الموارد). زبنیه واحد زبانیه است و در صحاح است که زبانیه در اصل شرطگانند. (تاج العروس) (محیط المحیط) ، زشت روی. منکر. (متن اللغه) ، درشت هیکل و زشت از پری و آدمی است. (شرح قاموس)
دوزخبان. ج، زبانیه. یا واحد آن زبان یا زابن است یا زبنی. (منتهی الارب). واحد زبانیه است که در اصل شرطگان را گویند و برخی از ملائکه رانیز زبانیه نام دادند. زیرا دوزخیان را در آتش می افکنند. (تاج العروس) (محیط المحیط). اخفش گوید: بمعنی واحد زبانیه را زبانی و بعضی زبنیه مثل عفریه گفته اند اما عرب این دو ماده را نمیشناسد و زبانیه را جمعبدون واحد میداند مانند: ابابیل و عبادید. (از لسان العرب) ، دیو سرکش. (منتهی الارب). متمرد جن یا انس، واحد زبانیه، یا واحد زبانیه زبنی است. (اقرب الموارد) (محیط المحیط) (البستان) ، مردم سخت. (منتهی الارب). شدید. (قطر المحیط). واحد زبانیه است بمعنی مردم سخت یا واحد زبانیه، زبنی است. (اقرب الموارد) ، سرهنگ سلطان. (منتهی الارب). شرطی جَمعِ واژۀ زبانیه. (قطر المحیط). زبنیه، شرطی واحد زبانیه. یا واحد زبانیه، زبنی است. (اقرب الموارد). زبنیه واحد زبانیه است و در صحاح است که زبانیه در اصل شرطگانند. (تاج العروس) (محیط المحیط) ، زشت روی. منکر. (متن اللغه) ، درشت هیکل و زشت از پری و آدمی است. (شرح قاموس)
پاهای ناقه است. (اقرب الموارد). زبنتای شتر بصیغۀ تثنیه... پاهای او است. (شرح قاموس). پاهای او است، زیرا با پاهای خود دفع میکند و لگد می اندازد. (تاج العروس). زبنتاالناقه تثنیۀ زبنه، کعتلّه دو پای شتر ماده. (منتهی الارب)
پاهای ناقه است. (اقرب الموارد). زبنتای شتر بصیغۀ تثنیه... پاهای او است. (شرح قاموس). پاهای او است، زیرا با پاهای خود دفع میکند و لگد می اندازد. (تاج العروس). زبنتاالناقه تثنیۀ زبنه، کَعُتُلَّه دو پای شتر ماده. (منتهی الارب)
پای شتر است از زبن بمعنی دفع زیرا که با آن دفع میکند و میراند. طریح گوید: غبس خنابس کلهن مصدر نهد الزبنه کالعریش شتیم. (از تاج العروس) (لسان العرب). زبنه الناقه، پای ناقه است که حالب را با آن از خود میراند. (متن اللغه)
پای شتر است از زبن بمعنی دفع زیرا که با آن دفع میکند و میراند. طریح گوید: غبس خنابس کلهن مصدر نهد الزبنه کالعریش شتیم. (از تاج العروس) (لسان العرب). زبنه الناقه، پای ناقه است که حالب را با آن از خود میراند. (متن اللغه)
بطنی است از علی. از دهامشه، که از قبیلۀ عمارات عنزهاند. زبنه خود بچند شعبه (فخد) تقسیم میشود: جمیشات، سبابیج، جعبان، صرمه، رکعان، جواسم، فویزه. مجلاد. خزام. عرایف. زینین العیون. و خدران. (از معجم قبائل العرب تألیف عمررضاکحاله)
بطنی است از علی. از دهامشه، که از قبیلۀ عمارات عنزهاند. زبنه خود بچند شعبه (فخد) تقسیم میشود: جمیشات، سبابیج، جعبان، صرمه، رکعان، جواسم، فویزه. مجلاد. خزام. عرایف. زینین العیون. و خدران. (از معجم قبائل العرب تألیف عمررضاکحاله)
محمد بن ابی منهال بن داره ازدی مکنی به ابوحاتم. محمد بن ابی معتوج در هجو او گوید: و اذا مررت بباب شیخ زبنه فاکتب علیه قوارع الاشعار یؤتی و تؤتی شیخه و عجوزه و بناته و جمیع من فی الدار. و نیز گوید: اباحاتم سد من اسفلک بشی ٔ هوالشطرمن منزلک. ابن رشیق گوید: وی در محل خود بساحل از کورۀ رصفه که زبنه نام دارد شغل قضاء داشت، درشاعری، مشهور بود و در دیگر علوم دست نداشت. فرزند او عبدالخالق در شعر و شاعری بیش از پدر مشهور است. (از معجم البلدان)
محمد بن ابی منهال بن داره ازدی مکنی به ابوحاتم. محمد بن ابی معتوج در هجو او گوید: و اذا مررت بباب شیخ زبنه فاکتب علیه قوارع الاشعار یؤتی و تؤتی شیخه و عجوزه و بناته و جمیع من فی الدار. و نیز گوید: اباحاتم سد من اسفلک بشی ٔ هوالشطرمن منزلک. ابن رشیق گوید: وی در محل خود بساحل از کورۀ رصفه که زبنه نام دارد شغل قضاء داشت، درشاعری، مشهور بود و در دیگر علوم دست نداشت. فرزند او عبدالخالق در شعر و شاعری بیش از پدر مشهور است. (از معجم البلدان)
واحد زبانیه یا واحد زبانیه زابن است یا زبان. (منتهی الارب). زبنی متمرد از انس و جن، واحد زبانیه است بدین معنی، یا واحدآن زبنیه است. (اقرب الموارد). برخی گویند واحد زبانیه، زبنی است. (البستان) ، زبنی، مرد سخت. واحد زبانیه بدین معنی، یا واحد آن زبنیه است. (اقرب الموارد). برخی واحد زبانیه را زبنی گفته اند. (البستان) ، زبنی، شرطی. واحد زبانیه بمعنی شرطگان، یا واحد آن زبنیه است. (اقرب الموارد)
واحد زبانیه یا واحد زبانیه زابن است یا زبان. (منتهی الارب). زبنی متمرد از انس و جن، واحد زبانیه است بدین معنی، یا واحدآن زبنیه است. (اقرب الموارد). برخی گویند واحد زبانیه، زبنی است. (البستان) ، زبنی، مرد سخت. واحد زبانیه بدین معنی، یا واحد آن زبنیه است. (اقرب الموارد). برخی واحد زبانیه را زبنی گفته اند. (البستان) ، زبنی، شرطی. واحد زبانیه بمعنی شرطگان، یا واحد آن زبنیه است. (اقرب الموارد)