جدول جو
جدول جو

معنی زبغدوانی - جستجوی لغت در جدول جو

زبغدوانی
(زَ بَ دُ نی ی)
افلح بن بسام شیبانی مکنی به ابومحمد. وی از قعنبی نقل حدیث کند. (تاج العروس). سمعانی آرد: افلح بن بسام شیبانی مکنی به ابومحمد و مستجاب الدعوه نیکوکاران بود. از قعنبی و سعید بن منصور و محمد بن سلام روایت دارد و محمد بن اسحاق بن خزیمه از او نقل حدیث کند. افلح بن بسام گوید پیش قعنبی بودم و از او حدیث میشنیدم، وقتی از من پرسید آیا حدیث ها که نوشته ای بر کسی عرضه داشته ای گفتم نه، گفت دراین صورت کاری انجام نداده ای. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
زبغدوانی
(زَ بَ دُ)
نسبت است به زبغدوان که قریه ای است از قراء بخارا. (ازانساب سمعانی). رجوع به زبغدوان و مادۀ زیر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(زَ بَ دُ)
قریه ای به بخارا که آنرا سبغدوان نیز گویند. ازآنجاست ابومحمد افلح بن بسام شیبانی. (تاج العروس). سمعانی آرد: قریه ای است از قراء بخارا، سبغدوان نیز ضبط شده و نسبت به آن زبغدوانی. (از انساب سمعانی). زبغدوان از قریه های بخارا است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
نسبت است به زبدقان. (از قراء عربان رود خابور). رجوع به مادۀ فوق و مادۀ ذیل شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
ربیع مکنی به ابوالحصیب فرزند سلیمان بن فتح، از زبدقان (قریه ای از عربان) است. سلفی از او شعری روایت کند. (از معجم البلدان). رجوع به زبدقان شود
سعدالله مکنی به ابوالوفاء فرزند فتح شاعر است و سلفی بواسطۀ ابوالخیر سلامه بن المفرج تمیمی رئیس عربان از او نقل (شعر) کند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
در نسبت به زبدان (کورۀ معروف میان دمشق و بعلبک) نیز زبدانی گویند یعنی در منسوب و منسوب الیه لفظ یکی است. رجوع به معجم البلدان و ماده قبل شود
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
زبدانی قریه ای است از نواحی دمشق شام، نزد رود بردی. در آنجا سیب فراوان است و از آنجا تا دمشق بوستانها به یکدیگر پیوسته اند. یاقوت گوید: در قدیم بجای این قریه کوره ای بوده مشهور واقع میان دمشق و بعلبک که نهر دمشق از آنجا بیرون می آمد و بدان منسوب است عدل زبدانی... (از دائره المعارف بستانی). رجوع به ملحقات المنجد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
عدل اهل زبدانی کورۀ میان دمشق و بعلبک و عهده دار رسالت میان صلاح الدین یوسف بن ایوب و فرنگ بود. وی دارای سیرتی پسندیده نبود و شهاب شاغوری دمشقی در هجاء وی گوید:
بالعدل تزدان الملوک و ما
شان ابن ایوب سوی العدل
هو دلو دولته بلاسبب
فما اری ذالدلوفی الحبل.
(معجم البلدان)
هبه الله بن محمد بن جریر. اواز ابن ملاعب حضوراً روایت دارد. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا