جدول جو
جدول جو

معنی زبعراه - جستجوی لغت در جدول جو

زبعراه(زِ بَ)
مؤنث زبعری. زن بدخو. (شرح قاموس) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زبعراه، زن پرموی. (تاج العروس). مؤنث زبعری، آنکه بر روی و ابروان و اطراف دهان موی فراوان داشته باشد. (از متن اللغه) ، زن درشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج العروس) ، اذن زبعراه، گوش سطبر بسیارموی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). زبعراه، گوش سطبر بسیارموی. (آنندراج). اذن زبعراه، گوش درشت و پرموی را گویند. ازهری گوید: از خیل نیز گوش ستبر و پرموی را زبعراه گویند. (تاج العروس). اذن زبعراه، یعنی گوشی است ستبر بسیارمو. (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیراه
تصویر بیراه
بیراهه، کنایه از نامرتبط، کنایه از ویژگی کسی که راه را گم کرده باشد، کج رو، گمراه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدراه
تصویر بدراه
اسبی که بد راه می رود، کنایه از کسی که به راه خطا می رود، بدآیین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باراه
تصویر باراه
کسی که به راه راست می رود، باانصاف
فرهنگ فارسی عمید
(سَ لَ)
از ’ب رء’، با هم جدا گردیدن و با زن صلح کردن بر جدائی. (منتهی الارب). صلح کردن با زن خود بر جدائی و تفریق. (ناظم الاطباء). و رجوع به معنی دوم مبارات شود
لغت نامه دهخدا
(اَ عِ رَ)
جمع واژۀ بعیر. شتران
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ)
جمع واژۀ بعیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به بعیر شود
لغت نامه دهخدا
از بتهای هند قدیم بود با بدنی چون انسان و سری چون سر خنزیر، (از ماللهند ص 58 س 7)،
نواری که بدان باربر ستور استوار کنند، قسمی تنگ که بدان بار بر ستوراستوار کنند، طناب، بارپیچ، عکام، (منتهی الارب) :
گر اشتلمی نمیزد آن کرد
خر میشد و باربند میبرد،
نظامی
لغت نامه دهخدا
باره ، (دمزن)، آنکه در راه راست میرود، (ناظم الاطباء) (دمزن)، مقابل بیراه، (دمزن)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ستوری که بد راه رود. بدرو. (فرهنگ فارسی معین). مقابل خوش راه: اسبی بدراه. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(زِ بَ رَ)
اذن زبعره، گوش ستبر. گوش پرموی. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
از ’ب ری’، برابری و نبرد نمودن با کسی در کاری. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به معنی اول مبارات و مباراءه شود
لغت نامه دهخدا
صفت مقابل براه. راه غیرمعمول. راه تنگ و بد. (یادداشت مؤلف). راه پیچاپیچ. بی راهه. راه غیراصلی:
بکوه و بیابان و بیراه رفت
شب تیره تا روز بیگاه رفت.
فردوسی.
همی راند بیراه و دل پر ز بیم
همی برد با خویشتن زر و سیم.
فردوسی.
به بیراه پیدا یکی دیر بود
جهانجوی آواز راهب شنود.
فردوسی.
بیامد دمان با سپاهی گران
همه نره دیوان و جنگ آوران
ز بیراه مر کاخ را بام و در
گرفت و بکین اندرآورد سر.
فردوسی.
به بیراه لشکر همیراندند
سخنهای شاهان همیخواندند.
فردوسی.
دختر گفت راه خانه از آنسوست... شاه گفت بیراه فرستادم تا لشکر اسکندر او را نبینند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
سپس دیو به بیراه چنین چند روی
جز که بیراه ندانی نرود دیورجیم.
ناصرخسرو.
گه دریا گه بالا گه رفتن بیراه
گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر.
ناصرخسرو.
- بیراه و راه، راه معلوم و راه ناشناخته. همه راهها اعم از مسلوک و معلوم و غیر مسلوک. راه و بیراه:
وز آن سوی افراسیاب و سپاه
گریزان برفتند بیراه و راه.
فردوسی.
نشان خواست از شاه توران سپاه
ز هر سو بجستند بیراه و راه.
فردوسی.
سکندر در آن دشت بیگاه و گاه
دواسبه همی راند بیراه و راه.
نظامی.
- ، هر سو وهر طرف:
ببستند آذین به بیراه و راه
بر آواز شیروی پرویز شاه.
فردوسی.
چو نزدیک شهر اندرآمد سپاه
ببستند آذین به بیراه و راه.
فردوسی.
از افکنده نخجیر بیراه و راه
پر از کشتگان گشت چون رزمگاه.
فردوسی.
چو در کشورش پهلوان با سپاه
در و دشت زد خیمه بیراه و راه.
اسدی.
همه مردم شهر بیراه و راه
زده صف بدیوار فغفور شاه.
اسدی (گرشاسبنامه).
دگر نوبت آن شد که بیراه و راه
روان کرد رایت چو خورشید و ماه.
نظامی.
- راه بیراه، راه غیر مسلوک. راه کم رفت و آمد. راه دشوارگذار:
از آن نامداران دو صدبرگزید
بدان راه بیراه شد ناپدید.
فردوسی.
- راه و بیراه، راه معلوم وراه غیر مسلوک. و رجوع به بیراه و بیراه و راه و رجوع به همین ترکیب ذیل لغت راه شود.
، مخالف در جهت. (یادداشت مؤلف) :
پر آشوب دریا از آنگونه بود
کزو کس نرستی بدل ناشنود
به شش ماه کشتی برفتی برآب
کزو خواستی هرکسی جای خواب
بهفتم که نیمی گذشتی ز سال
شدی کژ و بیراه باد شمال.
فردوسی.
- بیراه افتادن تخته ای از جامه، قرار گرفتن نه از سوی متناسب با تخته های دیگر. (یادداشت مؤلف).
، دو طرف راه را گویند که در آن جاده نباشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، مسافری که از جاده منحرف شده و راه را سهو کرده و گم میکند، گمراه. (ناظم الاطباء). غاوی. (مهذب الاسماء). ضال. ضلیل. غوی. (دهار). بیره. گمراه. مضل. (یادداشت مؤلف) ، معاند. مخالف در عقیده و رأی:
پذیرفت باژ آنکه بدخواه بود
براه آمدند آنکه بیراه بود.
فردوسی.
هرآنکس که بد پیش درگاه تو
بنفرید بر جان بیراه تو.
فردوسی.
کسی را ندیدم بمرگ آرزوی
ز بیراه و از مردم نیکخوی.
فردوسی.
سنان سر نیزه شد بر دو نیم
دل مرد بیراه شد پر ز بیم.
فردوسی.
بیراه تر کسی بود که جائی که راه نبود راه جوید. (منتخب قابوسنامه ص 8). امیر عبیداﷲ حرامزادۀ بیراه. (کتاب النقض ص 395).
بس ز دفع این جهان و آن جهان
مانده اند این بیرهان بی این و آن.
مولوی.
ور گروهی مخالف شاهند
راه ایشان مده که بیراهند.
اوحدی.
- به بیراه افکندن، در ورطۀ گمراهی انداختن: یکی را حب جاه از جادۀ مستقیم به بیراه افکنده. (کلیله و دمنه).
- بیراه رفتن، بر طریقی رفتن که راه رشد نیست. خبط. اختباط. عسف. اعتساف. تعسف. (یادداشت مؤلف). التعسف، بر بیراه رفتن. (مصادر زوزنی). از راه خطا رفتن. راه نامعلوم در سپردن:
چندین چراغ دارد و بیراه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش.
سعدی.
- بیراه شدن، گمراه شدن و از راه راست خارج گشتن. (ناظم الاطباء). غی. غوایه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). غوایت. ضلال. ضلالت: بر قاعده مذهب حسن صباح که غیر افتضاح نبوده است نطاق صلابت وتشدد بربسته است تا او بیراه شد. (جهانگشای جوینی).
- بیراه شدن دل، گمراه شدن دل:
دل شاه از آن دیو بیراه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد.
فردوسی.
- بیراه کردن، اغوا کردن. گمراه کردن اغواء. اضلال. تضلیل کردن. اضلال کردن. گمراه ساختن. (یادداشت مؤلف). استغواء. (زوزنی). از راه بدر کردن:
از آن پس که ایزد ترا شاه کرد
یکی پیر جادوت بیراه کرد.
دقیقی.
مرا نیز هم دیو بیراه کرد
ز خوبی همی دست کوتاه کرد.
فردوسی.
که ما را دل ابلیس بیراه کرد
ز هر نیکویی دست کوتاه کرد.
فردوسی.
ورا این بزرگیش بیراه کرد
که باما بکین دست بر ماه کرد.
اسدی.
یکی بود بغزنین که او را محمد ادیب خواندندی و داعی مصریان بود وخلقی بیحد را از شهر و روستا بیراه کرده است. (بیان الادیان). و خلقی مردم را از خراسان و عراق بیراه کرد، حسن صباح، (بیان الادیان).
- بیراه گشتن، بیراه گردیدن، گمراه شدن. بیراه شدن:
بدانش شود مرد پرهیزگار
چنین گفت آن بخرد هوشیار
که دانش ز تنگی پناه آورد
چو بیراه گردی براه آورد.
ابوشکور.
شما را هوا بر خرد شاه گشت
دل آزار بسیار بیراه گشت.
فردوسی.
- بیراه نهادن قدم، ناراست و ناروا سیر کردن: در طریق قدمی چند بغیر اختیار بمتابعت شیطان و هوای نفس اماره بیراه نهاده. (منتخب قابوسنامه ص 6).
، کنایه از مردم کج رو. (انجمن آرا) (آنندراج). کجرو. مردم بدکردار، مردم بدذات و اوباش. (ناظم الاطباء) ، کنایه از مردم نامشخص. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، ستمکار. جائر. ظالم. (یادداشت مؤلف). معسف، مرد ستمکار و بیراه. (منتهی الارب) ، روسپی. (ناظم الاطباء) ، بناحق. (یادداشت مؤلف) :
همه یک بدیگر برآمیختند
بهر جای بیراه خون ریختند.
فردوسی.
، کنایه از کارهای ناشایسته. (از برهان) (از شرفنامۀ منیری). کار ناشایسته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِ بِ)
بدخلق از مردم و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). بدخلق. (اقرب الموارد). بدخو رامیگویند. (شرح قاموس) (تاج العروس) (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زن کوتاه بالا. (منتهی الارب) (تاج العروس) (ناظم الاطباء). لغتی است در زبازا. رجوع به مادۀ فوق شود
لغت نامه دهخدا
رهگذر آب، مجرای آب، نهر، جوی، آب راهه، راه آب، آوره، فرخور
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ / سُ رَ)
سبعار. سبعره. (منتهی الارب). رجوع به سبعار و سبعره شود
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ ری یَ)
احفاد حبیب بن زبیر بن مسکان راکه در اصفهانند زبیریه خوانند. (از انساب سمعانی). رجوع به زبیر (... مسکان) ، زبیریون و زبیریان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زرعگه. کشتزار. محل کشت. جایی که در آن کشت کنند. روستا:
یکی از مقیمان آن زرعگاه
چنین گفت بعد از زمین بوس شاه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
یکی از دهستانهای یازده گانه بخش برازجان شهرستان بوشهر است، این دهستان در قسمت شمال و مرکز بخش قرار گرفته، هوای آن گرم و مرطوب است، آب مشروب و زراعی از رود خانه دالکی تأمین میگردد، دهستان مزبور از 9 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و قراء مهم آن عبارتند از سعدآباد، نظرآقائی، درودگاه، جتوط، بنه جاموشی، بیپراء، تل قاتل، تل سرکوه، زیرراه، مرکز دهستان ده سعدآباد است، سد معروف شبانکاره روی رود خانه شاپور درمقابل این ده بنا شده است، سکنۀ دهستان کلاً در حدود 8500 تن میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان زیرراه است که در بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع است و 194 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
گوشت پاره که در شرم زن برآید. (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، فتق رحم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ بَ)
تأنیث قبعثی. زن کلان پای، ماده شتر بزرگ سپل، فنج ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فنج مار خانگی است
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدراه
تصویر بدراه
ستوری که بد راه رود بد رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبرقه
تصویر زبرقه
رنگ زدن، سرخ کردن جامه، زرد کردن جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبراء
تصویر زبراء
پهن دوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعاره
تصویر زعاره
بد سرشتی بد خویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبراه
تصویر آبراه
راهگذر آب مجرای آب گذرگاه آب راه آب
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه راه را گم کرده باشد منحرف از راه گمراه، بی انصاف، آنکه کارهای ناشایسته کند، خواننده ای که خارج از مقام خواند، بیراهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبراه
تصویر مبراه
کارد کارد کمان تراش کلک تراش (قلم تراش) چاغو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباراه
تصویر مباراه
مبارات در فارسی: بیزاری از هم، چشم همچشمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرعگاه
تصویر زرعگاه
محل کشت، کشتزار، روستا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب راه
تصویر آب راه
رهگذر آب، مجرای آب، نهر، جوی، آبراهه، راه آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعران
تصویر بعران
جمع بعیر، اشتران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیراه
تصویر بیراه
گمراه، منحرف از راه، بی انصاف، آن که کارهای ناشایسته کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبراه
تصویر آبراه
کانال، مسیل
فرهنگ واژه فارسی سره