جدول جو
جدول جو

معنی زباء - جستجوی لغت در جدول جو

زباء
(زَبْ با)
مؤنث ازب. زن بسیارموی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن درازموی. (آنندراج). زن که بر ابروان و دستان و بازوان موی فراوان دارد. (تاج العروس). رجوع به زب شود، مجازاً، داهیۀ سخت و منکر. و این مجاز است مأخوذ از معنی اول همچنانکه داهیه را شعراء نیز گویند و از آن است مثل: جاء بالشعراء و الزباء. (تاج العروس). بلای سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جاء بالشعراء الزباء، اذاجاء بالهدایه الدهیاء. (مجمع الامثال میدانی چ تهران ص 140) ، زباء ذات وبر، بلای سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و نیز از زباء (بمعنی بلاء و داهیه) است که در حدیث آمده: شعبی را از مسئله ای پرسیدند گفت زباء ذات و براعیت قائدها و سائقها لوالقیت علی اصحاب محمد لعضلت بهم. این مثل را برای راهبه ای زنند که انسان آن را از خود دور میسازد. (مجمع الامثال چ تهران ص 140). و در حدیث شعبی آمده زباء ذات و بر... و مقصود آن است که آن مسئله در صعوبه و اشکال همچون ناقه ای است که از همه چیز فرار کند. یعنی اذهان مردم با این مسئله آشنایی ندارند. (تاج العروس). رجوع به زبب شود، زمین که در آن غله و علف فراوان باشد. (ناظم الاطباء) ، دبر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). است را زباء گویند بمناسبت موی آن. (تاج العروس) ، اذن...، گوش پرموی. (تاج العروس) ، سنه...، سال فراخی و ارزانی. (اقرب الموارد) (تاج العروس). و سال فراوانی را ازب و زباء گویند و آنرا به ازب و زباء بمعنی بسیارموی تشبیه کنند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
زباء
(زَبْ با)
شهری است بر فرات. (منتهی الارب). شهری است بر شاطی فرات. این شهر به نام ملکۀ جزیره و قاتل جذیمۀ ابرش، زباء نامیده شد. (تاج العروس). شهری است بر کنار فرات که به نام صاحبۀ جذیمۀ ابرش زباء نام داده شد و قاضی محمد بن علی انصاری گوید: ابوبکر عبیدالله بن عثمان مقری دمشقی خطیب شهر زباء در آن شهر برای من انشاد (شعر) کرد. (از معجم البلدان). و گفته شده: مدینه زباء بنت دختر عمرو بن ضرب در مضیق واقع شده و مضیق محلی است بین بلاد خانوقه و قرقیسیا برکنارفرات. (از معجم البلدان چ وستنفلد ج 3 ص 59 و 591)
لغت نامه دهخدا
زباء
(زَبْ با)
نام دختر پادشاه حیره است که تا خدیمه قاتل پدر خود را نکشت موی زهار نکند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نام ملکۀ جزیره که یکی از ملوک طوائف و صاحبۀ جذیمه بود. (منتهی الارب). زبا نام دختر پادشاه حیره که در غایت حسن و لطافت بود و کیاست و فراست بکمال داشت چون پدرش را خذیمۀ (جذیمه) ابرش کشت قابض ملک شد و سوگند خورد تا انتقام پدر نکشد موی اسافل نتف نکند. (شرفنامۀ منیری). زباء لقب هند دختر ریّان غسانی است که ملکۀ جزیره بود و از ملوک الطوایف بشمار میرفت. وی درشهر خویش متحصن گردیده و از این روی در عزت و مناعت، بدو مثل زنند و گویند: اعزّ من الزباء. (اقرب الموارد). ملکۀ رومی و از ملوک الطوائف جزیره بشمار میرود و از آنروی به زباء ملقب گردید که موی سرش آنچنان انبوه بود که چون آن را رها میکرد سراسر بدنش از موی پوشیده میشد و گویا زباء مؤنث ازب (مرد پرموی است) ، درباره نام این ملکه اقوال مختلفی است، برخی نام وی را نایله و برخی بارعه و یامیسون دانسته اند.
وی دختر عمرو بن الطرب یکی از اشراف و حکام عرب است که جذیمۀ ابرش وی را بفریفت و علی رغم وی حکومت را از دست او بیرون آورد و او را بقتل رسانید. دختر عمر، زباء بخونخواهی پدر برخاست. داستان خونخواهی این دختر معروف و مشتمل بر ضرب المثل های فراوانی است که از زبان او و یا قصیربن سعد، نقل شده و میدانی و زمخشری آورده اند. (تاج العروس). دختر پادشاه جره که بسیار دانا و صاحب غیرت بود. (غیاث اللغات). زبا ملکه حیره و از خاندان عمالقه است و مادر او رومی است. زباء جنگهای فراوان کرد و خواست مارد و ابلق را که دو قلعۀ مشهور و متعلق به سموئل بن عادیای یهودی بود به کمک سپاه خود به تصرف درآورد. قلعۀ مارد از سنگ سیاه وقلعۀ ابلق از سنگ سیاه و سفید بناشده بود. این هر دو قلعه در برابر سپاه زباء سخت مقاومت ورزیدند و زباء در این باره گفت: تمرّد مارد و عز الابلق و این سخن اکنون مثل است. (از کتاب فرائد اللئال فی مجمع الامثال ج 2 ص 360). در ترجمه تاریخ طبری آمده: عمرو بن ضرب را دختری بود با عقل و رای و خرد نام او نایله وبه لقب آنرا زبا گفتندی و مردمانی که ایشان را موی زهار بود و نچینند ایشان را به تازی ایذون گویند رجل ازب و زنان را زبا گفتندی و گویند این زبا را موی دراز بودی چنانچه جعد بافتی پس چون سپاه شکسته شد (پس از کشته شدن پدر زبا در جنگ با جذیمۀ ابرش) به جزیره آمد. زبا را بگفتند که جذیمه پدر را بکشت. چون خبر قتل پدر بگوش او رسید گنجهای پدر را باز کرد و خواستۀ بسیار بسپاه بخشید و دلهای ایشان را برضای خویش درآورد تا همه با او بیعت کردند و زباء ملک به حیله بگرفت و پنج سال اندر ملک ببود تا ملک بر آن راست باستاد و از دل سپاه آگاه شد و آنرا خواهری بود نام او زبیبه و با عقل و تدبیر و با این خواهر سخت خوش بود و زبا کوشکی بنا کرده بود و این کوشک بر لب رود فرات بود در حد مغرب و با این خواهر به زمستان در این کوشک بودی و تابستان بگرد روستای خویش همی گشتی. چون زبا ملک راست کرد و آهنگ کرد که سپاه راست کند و بحرب جذیمه رود و خون پدر طلب کند... خواهرش بخرد بود گفت الحرب سجال و عثرتها الاثقال گفت این حرب سجال است و سجال سرفه بود که مر کسی را گیرد و درد گلوی بود و هر کرا بسر اندر آید، بحرب برنخیزد و تو زنی و او مرد و مرد بظفر نزدیکتر باشد و اگر ظفر آنرا بود این ملک از دست تو بشود و زن طلب خون نتواند کرد و حرب مکن ولیکن حیلت ساز مگر او را به دست آری زبا را خوش آمد و تدبیر حیلت کرد و رسولی سوی جذیمه فرستاد که زن اگر چه قوی باشد ضعیف است و من این ملک بگرفتم تا این سپاه نپراکند و چون زن بملک نشیند اندر میان مردم هیبت نماند و از فرمان بردن او مردم ننگ دارندو من تن خود را از این همه ملکان، بتو ارزانی دارم از بهر آنکه از همه ملکان تو بزرگوارتری بعقل و نسب. برخیز و بیا تا مملکت را بتو دهم و ترا زن شوم. جذیمه نامۀ آنرا برخواند رای کرد که بشود و همه سپاه را گرد و تدبیر با ایشان بگفت و نامۀ زبا عرض کرد همه متفق شدند که این صواب است و رای شدن کردن. و او را سرهنگی بود نام آن قصیر... جذیمه با وی مشورت کرد آنهمه سپاه را مخالف شد وگفت این غدر است و بتازی گفت رأی فاتر و غدر حاضر. و این سخن مثل گشت و دیگر گفت: رایک فی الکن لا فی الصبح، گفت: تدبیر توبخانه بکار آید به آفتاب بکار نیاید. این نیز مثل گشت. گفت ایهاالملک هذا امر بالخسار، گفت این کاری است زیان کار. جذیمه با خواهرزادۀ خویش مشورت کرد. او نیز گفت بباید شدن. قصیر گفت... چون بدانجا شوی خویشتن رابدست وی نهاده باشی کس فرست... رسولان زبا گفتند... شوی را سوی زن باید شدن پس جذیمه... گفت لایطاع لقصیرامر و این نیز مثل گشت. پس جذیمه خانه و کار کدخدایی خاص و عیال بعمرو سپرد و با خاصان خویش برفت و این قصیر با خویش ببرد... برفت تا از عراق بیرون شد ولب بر لب فرات همی رفت بحد جزیره اندر تا بشهر بقه رسید.
و چون... رسولان بازبیامدند با هدیه های بسیار، جذیمه قصیررا گفت چه بینی گفت خطر، رسولان زبا گفتند ملک زبا فرموده است که همه لشکر پیش ملک آیند... قصیر گفت فردا سپاه پیش تو آیند اگر فرود آیند و تضرع کنند کار نیکوست و اگر گرد تو بگیرند کار صعب است. اگر چنین کنند... آن اسب عصا را بخواه و برنشین و اندر عرب اسبی چون وی (عصا) نبود. چون دیگر روز شد... جذیمه جنیبت بخواست نواب زبا که صفت او اسب شنیده بودند، او را از رکوب بر آن منع کردند قصیر... عصا را سوار شد و بیرون رفت و جذیمه دانست که درماند... پس برفت و سپاه گرداگرد او تا بسرای زبافرود آمد چون زبا جذیمه را پیش خویش خواند گفت چرا آمدی، گفت بعروسی. زبا شلوار فروهشت و موی زهار او را بنمود و گفت آن کس که موی زهار او چنین بود عروسی را نشاید و آنکه روی او چون روی تو پیس بود دامادی را نشاید. و من ترا خواندم تا قصاص پدر خویش کنم. پس بفرمود آنرا بمیان نطع اندر بنشاندند و از هر دو بازوی وی رگ گشادند و طشت زرین زیر بازوی وی بنهادند...زبا گفت لاتضیعن دم الملک... جذیمه گفت: دعوا دماً ضیعه اهله و سخن آخر بود که جذیمه باو تکلم نمود و این مثل گشته... زبا پنبۀ بسیار در او خون افکند تا او خون همه بخود کشید و بصندوق اندر نهاد... سپاه بر عمرو بن عدی گرد آمد... چون خبر بزبا رسید که عمرو...بملک بنشست... بترسید... و زبا را یکی کاهن بود، گفت هلاک تو بر دست غلامی بود نام او عمرو... ترا تواند کشتن تو خود را بکشتی زبا از عمرو حذر گرفت نشست بکوشک خواهر که او کوشک استوار بود... زبا را مصوری بودنام او فقرم آنرا بخواند... و بفرستاد بسوی عمرو بن عدی و گفت با او مردمان دوستی کن و... صورتها نقش بکن تا ندانند که نقاش منی پس عمرو بن عدی نقش کن با سه سوار... و من آر تا اگر... ببینم بشناسم. او نقاش برفت و صورت آنرا بزبا آورد. و زبا بفرمود تا از سرای او بزیر زمین راه کندند بشارستان... قصیر عمرو را گفت خون خال خود طلب... گفت چگونه... قصیر بینی خویش ببرید و پشت خویش بتازیانه بزد... بجزیره رسید... زبا آنرا بار داد... و جای نیکو فرود آورد. و زبا را دل بر او ایمن شد... تا سالی برآمد. پس یکروز با قصیرنشسته بود... گفت... اگر ملکه مرا بفرماید آنچه از اینجا بعراق برند ببرم و از جامها عراق و ظرایفها بخرم و باز بتو آیم... زبا را این سخن خوش آمد و آنرا خواستۀ بسیار داد و قصیر آن خواسته و کاروان را ببرد... بفروخت و هر چه بایست از جامهاء ظرایف بخرید...باز آمد زباء سخت شاد شد... سالی دیگر همچنین کاروانی دیگر ببرد و بازآورد... و چون سال دیگر ببود، زباهزار شتر... قصیر را داد... و بفرمود تا غرارها بافتند بزرگ هزار جفت و ایذون روایت کنند که نخستین کسی اندر جهان غرارها بنا کرد آن بود با هزار شتر بعراق شد و عمر بن عدی را گفت اگر خون خال خواهی طلب کرد... به هر غراره مردی بنشان و با جوشن و سلاح تمام... وخود را بریک غراره... تا بشهر زبا شویم... لشکر را از غرارها بیرون کنیم و شمشیر اندر نهیم و آنرا یکی راه است بزیر زمین اندر... چون زبا بیاید که از آن راه بجهد آنرا بکش. گفت رواست و همچنین کردند. زبا...چون عمرو را بدید بشناخت... و به انگشت زبا در، یکی انگشترین بود بزهر آکنده زیر نگین، انگشتر را بخایید و زهر را فرو برد و گفت بیدی لا بیدک... چون زهر فرو برد بمرد... و عمرو ملک زبا به این مکر بگرفت... (تاریخ طبری ترجمه بلعمی نسخۀ خطی). زرکلی آرد: زباء دختر عمرو بن ظرب بن حسان بن اذینه بن سمیدع ملکۀ مشهور عصر جاهلی است در شام و جزیره و تدمر. نویسندگان فرنگ وی را به نام زنوبیا یاد کرده اند. مادر وی یونانی و از احفاد کلئوپاتر است. زباء خود زنی بسیار زیبا، دانشمند و دوستدار شکار و آشنا به بیشتر زبانهای عصر خویش بود. و کتابی در تاریخ شرق تألیف کرد. پس از درگذشت شوهرش (و بنوشتۀ مورخین عرب پس از کشته شدن پدرش) حاکم تدمر شد (تدمر در آن هنگام تابع روم بود. 267 میلادی). زباء با روم جنگ کرد و هراکلیوس سردار سپاه روم را که برای سرکوبی وی از طرف امپراطور غالیانوس مأمور شده بود فراری ساخت و حکومت خود را مستقل گردانید و از فرات تا بحرالروم و از صحرای جزیره العرب تا آسیای صغری را زیر فرمان خویش درآورد چندی نیز بر مصر دست یافت. اما درباره سرانجام کار زباء مورخان عرب بالاتفاق داستانی را نقل کرده اند که خلاصه اش این است: زباء جذیمه پادشاه عراق را کشت و خواهرزادۀ جذیمه (عمرو بن عدی) بحیله ب خانه زبا راه یافت که تا او را بکشد زباء زهری که در انگشتری داشت بمکیدو گفت: بیدی لا بید عمرو. مورخان فرنگی میگویند: امپراطور اولیانوس جانشین امپراطور غالیانوس (که از زباء شکست خورده بود) بجنگ زباء برخاست و در انطاکیه بروی پیروز شد و تدمر را محاصره کرد (282 میلادی). و مردم تدمر در اثر گرسنگی ناچار از تسلیم شدند. و در موقعی که زبا درصدد نجات خود بود اسیرش کردند و به رومیه بردند (284 میلادی). و در شهر تیبور (تیپولی) او را زیرنظر گرفتند. زباء پس از شنیدن خبر تسلیم و ویرانی تدمر از شدت غم و اندوه درگذشت..
فرید وجدی گوید: سخنان مورخان درباره زباء ملکۀ مشهور عرب سخت مختلف است برخی او را همان زنوبیا ملکۀ تدمر و همسر اذینه دانسته و برخی او را دختر عمرو بن ضرب بن حسان عملیقی نوشته و جز زنوبیا دانسته اند. و از آنجا که داستان زندگی زنوبیابا داستان زندگی زباء شباهتهائی دارد، دور نیست که یک شخص بیش نبوده و این تفاوت در اثر تحریف و عدم تحقیق کامل نویسندگان تاریخ بوجود آمده. (از دائره المعارف فرید وجدی). در ملحقات المنجد آمده: زباء همان زینب ملکۀ تدمر است که بدست اولیانوس (273 میلادی) اسیر شد. در روزگار وی تجارت در تدمر وسعت یافت و مرکز تمدن عربی گردید. (از ملحقات المنجد: زباء و زینب) عرب در عزت و مناعت بزبا مثل زند: اعز من الزباء. (اقرب الموارد). عدی بن زید درباره داستان جذیمه و قصیر و زباء و کشته شدن او بدست عمرو بن عدی قصیده ای گفته که مطلعش این است:
ابدلت المنازل ام عفینا
تقادم عهدهاام قد بلینا.
ربیعه بن عوف سعدی معروف به مخبل قصیده ای گوید که از ابیات آن است:
یا عمرو انی قدهویت جماعکم
و لکل من یهوی الجماع فراق
طابت بها الزبا و قد جعلت لها
دوراً و مشربه لها انفاق
حملت لها عمرواً و لا بخشونه
من آل دومه رسله معناق
و یکی دیگر از شعراء عرب گوید:
نحن قتلنا فقحلا و ابن راعن
و نحن خنینا نبت زبا بمنجل
فلما انتهی العیر قالت ّ ابارد
من الثمرهذا ام خدیه وجندل.
(از تاریخ طبری).
از سخا وصف زبیده خوانده ام
وز کفایت رأی زبا دیده ام.
خاقانی.
رجوع به حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 255 تا 259 و قصص العرب ج 3 ص 60 و العقد الفرید ج 3 ص 95 و تاریخ یمینی و کتاب المعرب جوالیقی ص 131 و تاریخ اسلام فیاض ص 17 و مجمع الامثال میدانی چ تهران ص 206 و 210 و ادب الکاتب ابن قتیبه چ لیدن ص 222 و الفرائد اللئال فی مجمع الامثال ج 2 ص 36 و 166 و 195 حیوه الحیوان دمیری ج 2 ص 114 تا 117 و بلوغ الارب ج 2 ص 181 و التنبیه والاشراف و کتاب اغانی ج 14 ص 75 خزانه الادب ج 3 ص 273 تاریخ جهانگشا چ مرحوم قزوینی ج 3 ص 50 و 29 شود
لغت نامه دهخدا
زباء
(زَبْ با)
نام اسب اصیدف طائی است. (منتهی الارب) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زبان
تصویر زبان
عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می کند و انسان به وسیلۀ آن حرف می زند،
کنایه از لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت
زبان اوستایی: از قدیمی ترین زبان های ایرانی که کتاب اوستا به آن زبان نوشته شده
زبان بر کسی باز کردن: کنایه از دربارۀ او عیب جویی و بدگویی کردن
زبان بر کسی گشادن: زبان بر کسی باز کردن، کنایه از دربارۀ او عیب جویی و بدگویی کردن برای مثال جهان دار نپسندد این بد ز من / گشایند بر من زبان انجمن (فردوسی - ۲/۲۶۹)
زبان بستن: سکوت کردن، خاموش شدن
زبان به کام کشیدن: کنایه از ساکت شدن، خاموش شدن
زبان تر کردن: کنایه از سخن گفتن، کلمه ای بر زبان آوردن برای مثال با من به سلام خشک ای دوست زبان تر کن / تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم (خاقانی - ۶۳۸)
زبان حال: کنایه از وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند، زبان دل برای مثال چشمم به زبان حال گوید / نی آنکه به اختیار گویم (سعدی۲ - ۵۳۶)
زبان حالت: زبان حال، کنایه از وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند
زبان دادن: کنایه از قول دادن، وعده دادن، عهد و پیمان بستن برای مثال شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی - ۸/۹۸)
زبان دل: زبان حال، زبان باطن، کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند
زبان درکشیدن: ساکت شدن، خاموشی گزیدن برای مثال زبان درکش ار عقل داریّ و هوش / چو سعدی سخن گوی، ورنه خموش (سعدی۱ - ۱۵۷)
زبان ریختن: کنایه از بسیار حرف زدن، پرحرفی کردن، زبان بازی کردن
زبان زدن: سخن گفتن، حرف زدن، زبان درازی کردن، چشیدن
زبان زرگری: زبان ساختگی و قراردادی که زرگرها و بعضی دیگر از مردم با آن تکلم می کنند و قاعده اش این است که به هر هجای کلمه یک (ز) اضافه می کنند مثلاً کتاب را (ک ز تاب ز ا ب) می گویند
زبان ستدن: زبان ستاندن، قول گرفتن، خاموش گردانیدن، وادار به سکوت کردن
زبان کسی را بستن: او را ساکت کردن، خاموش کردن برای مثال به کوشش توان دجله را پیش بست / نشاید زبان بداندیش بست (سعدی۱ - ۱۶۷)
زبان کلک: زبان قلم، نوک قلم
زبان کوچک: ملاز، ملازه، عضو گوشتی کوچکی به شکل زبان که در بیخ حلق آویزان است
زبان گاو: نوعی از پیکان تیر بوده، شبیه زبان گاو، گاوزبان برای مثال در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر / زبان گاو برده زهرۀ شیر (نظامی۲ - ۲۵۴)
زبان گشادن: زبان باز کردن، لب به سخن گشودن، آغاز گفتار کردن
زبان گل ها: رمز و مفهومی که ادبای اروپایی برای هر یک از گل ها در نظر گرفته اند مثلاً گل همیشه بهار رمز امیدواری، گل سرخ رمز عشق، گل شب بو رمز خوشبختی و گل بنفشه رمز بی علاقگی است
فرهنگ فارسی عمید
(حَ)
زمین درشت. ج، حزابی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ماده شتری که پستانش آماهیده باشد و یا در زهدان وی ثآلیل بود که بدان متأذی می گردد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
خزباه. رجوع به خزبا با معانی مختلف شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
زن بی شوی، زن دوشیزه و باکره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جمع واژۀ حزباءه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بار کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ ءَ)
غضبه. پوست بزکوهی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پوست بز نر و بزرگسال کوهی. (تاج العروس) ، پوست ماهی. (منتهی الارب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، پوست پارۀ گرد از شتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، شبیه سپر از پوست شتر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). جسمی است مانند درقه یعنی سپری که از پوست شتر میسازند. (تاج العروس) ، تخته سنگ صلب. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، پوست سر، پوست میان دو شاخ گاو. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، برآمدگی یا شبه ورمی است که گاهی خلقه بر پشت پلک بالای چشم وجود دارد. (اقرب الموارد ذیل غضبه) (تاج العروس). و رجوع به غضبه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مباء
تصویر مباء
جایباش، کندو، آغل، زهدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباء
تصویر سباء
می خری، می، می خوری می فروش باده فروش چوب شناور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کباء
تصویر کباء
بلند بر آمده زهاب، ماهتاب چوبسوزه چوب خوشبویی که دود کنند
فرهنگ لغت هوشیار
قبا در فارسی پارسی تازی گشته کپاه جامه برابر با کوزه می آمده لاغر میان زن جامه پوشیدنی که از سوی پیش باز است و پس ازپوشیدن دو طرف قسمت پیش را با دگمه بهم پیوندند، جمع اقبیه. ترکیبات اسمی: یا قبا (ی) آهنین. جبه آهنی. یا قبا (ی) باروط (باروت) کیسه ای که در آن باروت ریخته محکوم را در داخل آن کرده آتش می زدند: او را بدرگاه معلی فرستاده ونواب را جهانبانی در خیابان میدان اسب قبای باروط در او پوشیده آتش زدند. یا قبا (ی) پیشواز (پیشباز)، نوعی جامه که پیش باز باشد مانند پیراهن. یا قبا (ی) خوشه. آخرین برگ که قصب خوشه را در بر دارد. یا قبا (ی) راه. جامه راه که به هنگام سفر پوشند و آن چرکتاب باشد، یا قبا (ی) زربفت. قبایی که در آن تارهای ریز به کار برده باشند، آسمان در شبهای تاریک بی ابر قبه زربفت. یا قبا (ی) کحلی. جامه سرمه یی، آسمان. یا قبا (ی) معلم. قبایی از پارچه ملون و نشاندار، آسمان فلک. تر کیبات فعلی: یا تنگ آمدن (شدن) قباء. سخت شدن کار، تنگ شدن معاش سخت شدن معیشت. یا قباء بدوش کردن، قبا بستن یا قبا بر بالای کسی نبودن، برازنده نبودن شیئی یا امری برای کسی. یا قباء در بر گردانیدن، راست و چست کردن قبا. قوبه اندوج گرارون از بیماری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غباء
تصویر غباء
دروا گرد پراکنده در هوا، زمین در نوردیده
فرهنگ لغت هوشیار
جامه ای بلند و گشاد که روی لباسها بدوش اندازند، وستر پوششی است پیش شکافته از پشم و جز آن، گلیم پوششی است از پشم و جز آن که جلوش شکافته است و بر روی لباس پوشند، روی پوش گشاد و بلند پشمی یا نخی که در میان پیش باز است و دو سوراخ در طرفین دارد که دستها را از آن بیرون آورند و طبقه روحانیون و جز آنان آن را بر دوش اندازند، گلیم خط دار
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ظبی آهوان، جمع ظبی، آهوان، جمع ظبه، دم شمشیرها لبه شمشیر ها نوک نیزه ها
فرهنگ لغت هوشیار
کودکانه سری گرایش به کودکی کودکی میل کردن به کودکی و جوانی و بازی، کودکی طفلی طفولیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دباء
تصویر دباء
کدو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جباء
تصویر جباء
سر شاخ گاو، لاغر ران زن
فرهنگ لغت هوشیار
بویک بویه ای که از کلن گربه دشتی (سنور الزباد) می تراود سر شیر، گل ستاره ای ماده معطری که از غده مشک جانوری استخراج میشود و چون مقداری کم آنرا در یک ماده روغنی حل کنند عطر بسیار خوشبوی و گرانبهایی به مقدار فراوانی بدست می آید. مدفوع جانور مذبور چون در موقع خروج از مقعد طبیعه با غده مترشحه مشک این حیوان تماس یابد بسیار خوشبوست بدین جهت مدفوع خشک شده جانور را هم به نام نوعی مشک به بازار عرضه کنند، پستانداری است از تیره گوشتخواران جزو راسته زبادها در ناحیه میان دو راه این حیوان غده ای وجود دارد که از آن غده مایعی خوشبو و بسیار معطر ترشح میشود که به نام نوعی مشک به بازار عرضه میگردد قد این حیوان باندازه گربه است و پشمهایش خاکستری و دارای خطوط سیاه رنگی میباشد. جانور مذکور در نواحی بسیار گرم آسیا و آفریقا میزید گربه زباد قط الزباد سنور الزباد رباح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهاء
تصویر زهاء
نما نمای هر چیز، اندازه، نزدیک به
فرهنگ لغت هوشیار
آسان و استوار شدن، کار، باریک میان زن، کشیده ابرو زن، آسانی روانی کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زباه
تصویر زباه
جمع زبیه، پشته های بلند، تپه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبراء
تصویر زبراء
پهن دوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زباب
تصویر زباب
مویز فروش موش سرخ موش کور
فرهنگ لغت هوشیار
کود کش، خاکروبه بر خاشه، اندک آنچه مورچه به دهان بردارد، چیز اندک شی قلیل
فرهنگ لغت هوشیار
جزوی گوشتین واقع در دهان انسان و بیشتر حیوانات که تواند حرکت کند و در فروبردن غذا و چشیدن و تکلم و گفتار بکار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
پدران، اجداد، جمع اب، جمع اب، پدران نیاکان جمع اب. پدران اجداد: آبا و اجداد ما برین عقیده بودند، کشیشان (مسیحی) آبا کلیسا آبا کنیسه. یا آبا سبعه هفت پدران آبا سبعه. یا آبا علوی. پدران آسمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازباء
تصویر ازباء
بارکردن
فرهنگ لغت هوشیار
گرد و غبار هوا که از روزن در آفتاب پیدا آید و به دود ماند، هبا در فارسی خوار ناچیز به گواژ، دور گرد گرد وغبارهوا که ازروز درآفتاب پیداآید وشبیه به دوداست: (مجره چون ضیاکه انداوفتد بروزن ونجوم اوهبای او) (منوچهری) یا هبا وهدر (هباوهدر)، ضایع شده، رایگان مفت، ماده ای که مصوربصور اجسام عالم است وهمه ازاوپیدا میگردند واوراعنقاگفته اندو حکما هیولی خوانند، کم عقل، وزنی برابر 1741824 ازحبه یا 000000029 ازغرامواحد وزن برابر 6، 1 ذره ومساوی 72، 1 قطمیر: (نقیری هشت قطمیراست وانگه ده ودوذره آمد وزن قطمیر) (هبارانصف ثلث ذره بشمار بهرخمسی ازآن یک وهمه برگیرخ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آباء
تصویر آباء
پدران، نیاکان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اباء
تصویر اباء
تن زدگی، روی تافت، سرپیچی
فرهنگ واژه فارسی سره