مخفف از ایدر. از اینجا. ز اینجا: از درخت اندر گواهی خواهد او تو بناگه از درخت اندر بگو کان تبنگو کاندر آن دینار بود آن ستد زایدر که ناهشیار بود. رودکی. بدو گفت امروز زایدر مرو که خوالیگری یافتستیم نو. فردوسی. پذیرفتم از دادگر یک خدای که گر من رسم زنده زایدر بجای. فردوسی
مخفف از ایدر. از اینجا. ز اینجا: از درخت اندر گواهی خواهد او تو بناگه از درخت اندر بگو کان تبنگو کاندر آن دینار بود آن ستد زایدر که ناهشیار بود. رودکی. بدو گفت امروز زایدر مرو که خوالیگری یافتستیم نو. فردوسی. پذیرفتم از دادگر یک خدای که گر من رسم زنده زایدر بجای. فردوسی
اینجا، در اینجا اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، فعلاً، حالیا، اینک، ایمه، الحال، همیدون، حالا، الآن، بالفعل، عجالتاً، ایدون، نون، فی الحال، کنون، همینک
اینجا، در اینجا اَکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، فِعلاً، حالیا، اینَک، اِیمِه، اَلحال، هَمیدون، حالا، اَلآن، بِالفِعل، عِجالَتاً، ایدون، نون، فِی الحال، کُنون، هَمینَک
زائد. نموکننده و افزون شونده. (اقرب الموارد). بالنده. افزون شونده. نموکننده. (ناظم الاطباء) ، مافوق. علاوه و زیادتر و افزون تر. (ناظم الاطباء) ، افزون. (آنندراج). فراوان. بسیار: خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است کت بخت تابع است و جهانت مساعد است. منوچهری. ، ضمیمه و زیادتی. (ناظم الاطباء). و رجوع به زایده شود، فزونی دهنده و زیاده کننده. (اقرب الموارد) ، غیر لازم. (قاموس عصری عربی -انگلیسی) ، اهل عربیت کلمه ای را گویند که وجود و عدم آن به معنی اصلی زیانی نرساند هر چند خود خالی از فایدتی نیست. و بدین معنی است حروف زیاده چنانکه از ’فوائد ضیائیه’ بدست می آید. (از کشاف اصطلاحات الفنون). زائد، گاه حرفی است که با کلمه ترکیب میشود. این حروف را در آغاز کلمه، دواخل و در وسط کلمه محشیات و درآخر کلمه، کواسع گویند. (از مجلۀ لغه العرب سال 8 ص 551). و زائد (در صورتی که بطور مستقل آید و با کلمه ترکیب نشود) بر دو قسم است: قسم اول، زائد غیرمعین چنانکه در جمله دو لفظ مترادف آرند. بکار بردن این گونه زائد را تطویل گویند مانند کلمه کذب و مین دراین جمله: سخن فلان را کذب و مین یافتم. که یکی از این دو غیرلازم و زائده است. قسم دوم، زائد لا علی التعیین (غیرمعین) است که آن را حشو نامند، مانند کلمه سخنی، در این جمله: سخن فلان را سخنی دروغ یافتم. که آوردن سخنی بیفائده و زائد است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ابوالبقاء آرد: بکار بردن زائد در کلام عرب، بایستی بمنظور فایدتی باشد لفظی یا معنوی، و گرنه لغو است. فایدۀ لفظی آن است که جمله بوسیلۀ آن زائد بزیور فصاحت بیشتر یا استقامت وزن و یا حسن سجع آراسته گردد. فائدۀمعنوی آن است که معنی جمله، بدان زیاده مؤکد گردد. چنانکه افزودن من و با در خبر ما و لیس افادت استغراق کند. و گاه نیز با آوردن یک زائد فایدۀ لفظی و معنوی هر دو حاصل گردد. در قرآن، زائد برای مزید استحکام و استقامت ترکیب، بسیار آمده است. و رسم عرب بر آن است که گاه اسم و یا فعل زائد (بمنظور فایدتی) درجمله می آورند مانند اسم در بسم اﷲ الرحمن الرحیم و کان در کیف نکلم من کان فی المهد صبیا. گاه نیز برخی کلمات را ناقص بکار میبرند چنانکه گویند: درس المنا، یعنی درس المنابر و لیس شی ٔ علی المنون بخا یعنی بخال. (از کلیات ابوالبقاء زیاده). و رجوع به دائره المعارف بستانی زیاده و زیاده در این لغت نامه شود، اهل عربیت حروف عضو اصلی یک کلمه را زائد گویند و برای تعلیم آن به مبتدیان و مشخص ساختن آن از حروف اصلی در نزد ایشان، قانون سنجش وزن کلمه با ’فاء و عین و لام’ وضع شده، بدین گونه که هر حرفی ازکلمه که در مقابل یکی از این سه حرف بترتیب قرار گیرد اصلی و آنکه چنین نیست زائد است. برای شناختن حروف زائد و اصلی کلمات در اصل لغت نیز روشهائی گفته شداست مانند: اشتقاق و عدم نظیر و غیر آن و شرح آن درحاشیۀ جاربردی بر شافیۀ صرف آمده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 612). و رجوع به حرف زائد و حروف زائد، حرف زیاده و حروف سئلتمونیها شود، در علم قافیه حرف مزید را گویند و آن از حروف قوافی است. در منتخب تکمیل الصناعه می آرد: مزید حرفی است که بخروج پیوندد، مانند شین بستمش و پیوستمش و این اصطلاح فارسیان است و بعضی مزید را زائد نام کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، عدد زائد یازائد. از اقسام زوج، عددی است که مبلغ اجزاء آن از جملۀ آن افزون باشد، چون دوازده که نصف آن با ربع آن، با سدس آن با دوازده یک آن، شانزده باشد، دستان زاید یا زائد. دستانی است که گاهی بر بالای دستان سبابه بندند، در اصطلاح محاسبان در جبر و مقابله، مستثنی منه را گویند چنانکه اگر گفته شود: عندی ماءه الا مال، ماءه (صد) مستثنی منه و زائد است. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ ترکیه ج 1 ص 202 و 676) ، قطع زاید یا زائد. شکل هذلولی.
زائد. نموکننده و افزون شونده. (اقرب الموارد). بالنده. افزون شونده. نموکننده. (ناظم الاطباء) ، مافوق. علاوه و زیادتر و افزون تر. (ناظم الاطباء) ، افزون. (آنندراج). فراوان. بسیار: خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است کت بخت تابع است و جهانت مساعد است. منوچهری. ، ضمیمه و زیادتی. (ناظم الاطباء). و رجوع به زایده شود، فزونی دهنده و زیاده کننده. (اقرب الموارد) ، غیر لازم. (قاموس عصری عربی -انگلیسی) ، اهل عربیت کلمه ای را گویند که وجود و عدم آن به معنی اصلی زیانی نرساند هر چند خود خالی از فایدتی نیست. و بدین معنی است حروف زیاده چنانکه از ’فوائد ضیائیه’ بدست می آید. (از کشاف اصطلاحات الفنون). زائد، گاه حرفی است که با کلمه ترکیب میشود. این حروف را در آغاز کلمه، دواخل و در وسط کلمه محشیات و درآخر کلمه، کواسع گویند. (از مجلۀ لغه العرب سال 8 ص 551). و زائد (در صورتی که بطور مستقل آید و با کلمه ترکیب نشود) بر دو قسم است: قسم اول، زائد غیرمعین چنانکه در جمله دو لفظ مترادف آرند. بکار بردن این گونه زائد را تطویل گویند مانند کلمه کذب و مین دراین جمله: سخن فلان را کذب و مین یافتم. که یکی از این دو غیرلازم و زائده است. قسم دوم، زائد لا علی التعیین (غیرمعین) است که آن را حشو نامند، مانند کلمه سخنی، در این جمله: سخن فلان را سخنی دروغ یافتم. که آوردن سخنی بیفائده و زائد است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ابوالبقاء آرد: بکار بردن زائد در کلام عرب، بایستی بمنظور فایدتی باشد لفظی یا معنوی، و گرنه لغو است. فایدۀ لفظی آن است که جمله بوسیلۀ آن زائد بزیور فصاحت بیشتر یا استقامت وزن و یا حسن سجع آراسته گردد. فائدۀمعنوی آن است که معنی جمله، بدان زیاده مؤکد گردد. چنانکه افزودن من و با در خبر ما و لیس افادت استغراق کند. و گاه نیز با آوردن یک زائد فایدۀ لفظی و معنوی هر دو حاصل گردد. در قرآن، زائد برای مزید استحکام و استقامت ترکیب، بسیار آمده است. و رسم عرب بر آن است که گاه اسم و یا فعل زائد (بمنظور فایدتی) درجمله می آورند مانند اسم در بسم اﷲ الرحمن الرحیم و کان در کیف نکلم من کان فی المهد صبیا. گاه نیز برخی کلمات را ناقص بکار میبرند چنانکه گویند: درس المنا، یعنی درس المنابر و لیس شی ٔ علی المنون بخا یعنی بخال. (از کلیات ابوالبقاء زیاده). و رجوع به دائره المعارف بستانی زیاده و زیاده در این لغت نامه شود، اهل عربیت حروف عضو اصلی یک کلمه را زائد گویند و برای تعلیم آن به مبتدیان و مشخص ساختن آن از حروف اصلی در نزد ایشان، قانون سنجش وزن کلمه با ’فاء و عین و لام’ وضع شده، بدین گونه که هر حرفی ازکلمه که در مقابل یکی از این سه حرف بترتیب قرار گیرد اصلی و آنکه چنین نیست زائد است. برای شناختن حروف زائد و اصلی کلمات در اصل لغت نیز روشهائی گفته شداست مانند: اشتقاق و عدم نظیر و غیر آن و شرح آن درحاشیۀ جاربردی بر شافیۀ صرف آمده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 612). و رجوع به حرف زائد و حروف زائد، حرف زیاده و حروف سئلتمونیها شود، در علم قافیه حرف مزید را گویند و آن از حروف قوافی است. در منتخب تکمیل الصناعه می آرد: مزید حرفی است که بخروج پیوندد، مانند شین بستمش و پیوستمش و این اصطلاح فارسیان است و بعضی مزید را زائد نام کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، عدد زائد یازائد. از اقسام زوج، عددی است که مبلغ اجزاء آن از جملۀ آن افزون باشد، چون دوازده که نصف آن با ربع آن، با سدس آن با دوازده یک آن، شانزده باشد، دستان زاید یا زائد. دستانی است که گاهی بر بالای دستان سبابه بندند، در اصطلاح محاسبان در جبر و مقابله، مستثنی منه را گویند چنانکه اگر گفته شود: عندی ماءه الا مال، ماءه (صد) مستثنی منه و زائد است. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ ترکیه ج 1 ص 202 و 676) ، قطع زاید یا زائد. شکل هذلولی.
زائر. شاعری ایرانی است که در هندوستان بسیاحت پرداخته و این بیت از او است: از بس که رخت را عرق شرم، حجابست عکس تو در آئینه چو گل در ته آبست. (از قاموس الاعلام ترکی) زائر. محمد فاخر. شاعری هندی، از الله آباد هند است و در 1164 میلادی وفات یافته است. (از قاموس الاعلام ترکی) زائر. تخلص شاعری است هندی. (از قاموس الاعلام ترکی)
زائر. شاعری ایرانی است که در هندوستان بسیاحت پرداخته و این بیت از او است: از بس که رخت را عرق شرم، حجابست عکس تو در آئینه چو گل در ته آبست. (از قاموس الاعلام ترکی) زائر. محمد فاخر. شاعری هندی، از الله آباد هند است و در 1164 میلادی وفات یافته است. (از قاموس الاعلام ترکی) زائر. تخلص شاعری است هندی. (از قاموس الاعلام ترکی)
زائر. زیارت کننده. ج، زایرون، زور، زوّار. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه بقصد زیارت آید. (فرهنگ نظام) : زردگل بیمار گردد فاخته بیمارپرس یاسمین ابدال گردد خردما زائر شود. منوچهری. صدر تو بیت الحرام اهل نظم است از قیاس بنده از سالی بسالی زائر بیت الحرام. سوزنی. این مرا زائر آن مرا عائذ این مرا مخلص آن مرا دلدار. خاقانی. ذخیرۀ گوشه نشینان و مقصد زایران. (گلستان سعدی) ، مجازاً، سائل و خواهنده که از مسافتی نزد بزرگی رفته اند. دریوزه گر. در تاریخ بخارا آمده: خالد بن برمک این کلمه را بجای سائل و خواهنده معمول داشت: فزون زانکه بخشی بزائر تو زر نه ساده نه رسته برآید ز کان. فرالاوی. مال رئیسان همه بسائل و زائر و آن تو بر کفشگر ز بهر مچاچنگ. ابوعاصم. زائر ز بس نوال کزو یابدو صلت گوید مگرچو من نرسید اندرین دیار. فرخی. درین دو مه که من اینجا مقیمم از کف او بکام دل برسیدند زایرین پنجاه. فرخی. امید زایر تو رنجه گشت و خیره بماند ز بسکه کرد بدریای بخشش تو شنا. فرخی. ندیده ست هرگز چنو هیچ زایر عطا بخشی آزاده ای زرفشانی. فرخی. مالی بزایران و شاعران بخشید. (تاریخ بیهقی). ، کسی که بدیدن مقبرۀ مقدس میرود. (فرهنگ نظام). آنکه بزیارت کعبه یا یکی از مشاهد متبرکه یا شاهی بزرگ شده است. معتمر. رجوع به زایران شود
زائر. زیارت کننده. ج، زایرون، زور، زوّار. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه بقصد زیارت آید. (فرهنگ نظام) : زردگل بیمار گردد فاخته بیمارپرس یاسمین ابدال گردد خردما زائر شود. منوچهری. صدر تو بیت الحرام اهل نظم است از قیاس بنده از سالی بسالی زائر بیت الحرام. سوزنی. این مرا زائر آن مرا عائذ این مرا مخلص آن مرا دلدار. خاقانی. ذخیرۀ گوشه نشینان و مقصد زایران. (گلستان سعدی) ، مجازاً، سائل و خواهنده که از مسافتی نزد بزرگی رفته اند. دریوزه گر. در تاریخ بخارا آمده: خالد بن برمک این کلمه را بجای سائل و خواهنده معمول داشت: فزون زانکه بخشی بزائر تو زر نه ساده نه رسته برآید ز کان. فرالاوی. مال رئیسان همه بسائل و زائر و آن تو بر کفشگر ز بهر مچاچنگ. ابوعاصم. زائر ز بس نوال کزو یابدو صلت گوید مگرچو من نرسید اندرین دیار. فرخی. درین دو مه که من اینجا مقیمم از کف او بکام دل برسیدند زایرین پنجاه. فرخی. امید زایر تو رنجه گشت و خیره بماند ز بسکه کرد بدریای بخشش تو شنا. فرخی. ندیده ست هرگز چنو هیچ زایر عطا بخشی آزاده ای زرفشانی. فرخی. مالی بزایران و شاعران بخشید. (تاریخ بیهقی). ، کسی که بدیدن مقبرۀ مقدس میرود. (فرهنگ نظام). آنکه بزیارت کعبه یا یکی از مشاهد متبرکه یا شاهی بزرگ شده است. معتمر. رجوع به زایران شود
از اینجا. مخفف ازیدر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : چنین گفت کای کردگارا مرا رهائی نخواهد بدن زیدرا. فردوسی (یادداشت ایضاً). بدینجات از بد نگهبان بود چو زیدر شدی توشۀ جان بود. اسدی (یادداشت ایضاً). ببین و بدان کز کجا آمدی کجا رفت باید چو زیدر شوی. اسدی. رجوع به ایدر شود
از اینجا. مخفف ازیدر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : چنین گفت کای کردگارا مرا رهائی نخواهد بدن زیدرا. فردوسی (یادداشت ایضاً). بدینجات از بد نگهبان بود چو زیدر شدی توشۀ جان بود. اسدی (یادداشت ایضاً). ببین و بدان کز کجا آمدی کجا رفت باید چو زیدر شوی. اسدی. رجوع به ایدر شود
زائده. ابن عمرو ناعطی از قبیلۀ همدان کوفه و ناعطی چنانکه سمعانی گوید: منسوب به ناعط از بطون بنی همدان کوفه است. شیخ طوسی در کتاب رجال زایده بن عمرو را از اصحاب امام جعفر صادق (ع) شمرده است. (از اعیان الشیعه) زائده. ابن موسی کندی کوفی از اصحاب امام جعفر صادق (ع) است. (از اعیان الشیعه بنقل از رجال شیخ طوسی) زائده. ابن نشیط کوفی از ابوخالد والبی نقل حدیث کند و فرزند وی عمران و نیز قطر بن خلیفه از وی روایت دارند. ابن حبان وی را در ثقات آورده است. (از تهذیب التهذیب) زائده. ابن عبدالله بن مطربن شریک. پدر معن بن زایده است. (از تاریخ سیستان چ بهار ص 143). و رجوع به وفیات الاعیان ج 2 ص 159، معن بن زائده شود
زائده. ابن عمرو ناعطی از قبیلۀ همدان کوفه و ناعطی چنانکه سمعانی گوید: منسوب به ناعط از بطون بنی همدان کوفه است. شیخ طوسی در کتاب رجال زایده بن عمرو را از اصحاب امام جعفر صادق (ع) شمرده است. (از اعیان الشیعه) زائده. ابن موسی کندی کوفی از اصحاب امام جعفر صادق (ع) است. (از اعیان الشیعه بنقل از رجال شیخ طوسی) زائده. ابن نشیط کوفی از ابوخالد والبی نقل حدیث کند و فرزند وی عمران و نیز قطر بن خلیفه از وی روایت دارند. ابن حبان وی را در ثقات آورده است. (از تهذیب التهذیب) زائده. ابن عبدالله بن مطربن شریک. پدر معن بن زایده است. (از تاریخ سیستان چ بهار ص 143). و رجوع به وفیات الاعیان ج 2 ص 159، معن بن زائده شود
زاده شدن. (ناظم الاطباء). زادن. (حاشیه برهان چ معین) : و بسیاران در زایدن او شادناک شوند. (ترجمه دیاتسارون ص 8). زایدن یسوع مسیح چنین بود. (ترجمه دیاتسارون) ، زاییدن. مجازاً، تولید کردن. (ناظم الاطباء)
زاده شدن. (ناظم الاطباء). زادن. (حاشیه برهان چ معین) : و بسیاران در زایدن او شادناک شوند. (ترجمه دیاتسارون ص 8). زایدن یسوع مسیح چنین بود. (ترجمه دیاتسارون) ، زاییدن. مجازاً، تولید کردن. (ناظم الاطباء)
نام محلی است که نزدیکی سبزوار واقع بوده، تراکمه خرابی بسیار به آنجا رسانیده اند. نورالدین محمد منشی جلال الدین خوارزمشاه از آنجا برخاسته و رسالۀ نفثهالمصدور از اوست. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود
نام محلی است که نزدیکی سبزوار واقع بوده، تراکمه خرابی بسیار به آنجا رسانیده اند. نورالدین محمد منشی جلال الدین خوارزمشاه از آنجا برخاسته و رسالۀ نفثهالمصدور از اوست. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به مادۀ بعد شود
پهلوی ’اتر’ به معنی اینجا. مقایسه شود با سانسکریت ’اترهی’. (از حاشیۀ برهان قاطعچ معین). اینجا. (برهان) (شرفنامۀ منیری) (غیاث اللغات). اینجا. در اینجا. (ناظم الاطباء) : کان تبنگو کاندر آن دینار بود آن ستد ز ایدر که ناهشیار بود. رودکی. آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند. منجیک (از لغت فرس اسدی ص 262). ملک عجم بر من خشم گرفت و بترسیدم ایدر آمدم به شهر ملک تا ایمن باشم. (ترجمه تاریخ طبری). [بهرام گور] به نزدیک او [یزدگرد سوم پدر بهرام] آمدم نتوانستم صبر کردن با او از بر او برفتم و ایدر [بزمین عرب] آمدم. (ترجمه تاریخ طبری). بموبد چنین گفت کای نامجوی چو رفتی از ایدر به هرمز بگوی. فردوسی. خواجه بپرونده اندر آمد ایدر اکنون معجب شده است از بر رهوار. آغاجی. ایدر است آنکه همی خوانند او را طوبی ایدر است آنکه همی خوانند او را کوثر. فرخی. تهی کردی از پیل هندوستان را ز بس تاختن بردی آنجا ز ایدر. فرخی. من ایدر به پیکار و رزم آمدم نه از بهر شادی و بزم آمدم. اسدی. ستاره شمر گفت از آن سوی رود مرو لشکر آور هم ایدر فرود. اسدی. نیست چیزی هیچ از این گنبد برون هر چه هست و نیست یکسر ایدر است. ناصرخسرو. گر عمر خویش نوح ترا داد و سام نیز ز ایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام. ناصرخسرو. گه گفت اگر توانی ایدر مقام کن گه گفت اگر توانی با خود مرا ببر. مسعودسعد. گفت این مردمان فسوس کردند که مرا از بهر این مایه مردم ایدر آوردند. (مجمل التواریخ و القصص). موسی را گفتند تو برو با خدای خویش که ما ایدر همی باشیم. (مجمل التواریخ و القصص). ناورده ای برون چومنی را هزارسال اینک تو ایدری فلکا و من ایدرم. سیدحسن غزنوی. مرا پای بست است خاقانی ایدر چرا عزم رفتن مصمم ندارم. خاقانی. در تعجب که این چه نخجیر است و ایدر آوردنم چه تدبیر است. نظامی. گفت ایدر محکمه است و غلغله من نتانم فهم کردن این گله. مولوی (مثنوی چ خاور ص 418). گذشتند و بگذاشتند این جهان را تو هم بگذری زود یا دیر از ایدر. هندوشاه نخجوانی.
پهلوی ’اتر’ به معنی اینجا. مقایسه شود با سانسکریت ’اترهی’. (از حاشیۀ برهان قاطعچ معین). اینجا. (برهان) (شرفنامۀ منیری) (غیاث اللغات). اینجا. در اینجا. (ناظم الاطباء) : کان تبنگو کاندر آن دینار بود آن ستد ز ایدر که ناهشیار بود. رودکی. آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند. منجیک (از لغت فرس اسدی ص 262). ملک عجم بر من خشم گرفت و بترسیدم ایدر آمدم به شهر ملک تا ایمن باشم. (ترجمه تاریخ طبری). [بهرام گور] به نزدیک او [یزدگرد سوم پدر بهرام] آمدم نتوانستم صبر کردن با او از بر او برفتم و ایدر [بزمین عرب] آمدم. (ترجمه تاریخ طبری). بموبد چنین گفت کای نامجوی چو رفتی از ایدر به هرمز بگوی. فردوسی. خواجه بپرونده اندر آمد ایدر اکنون معجب شده است از بر رهوار. آغاجی. ایدر است آنکه همی خوانند او را طوبی ایدر است آنکه همی خوانند او را کوثر. فرخی. تهی کردی از پیل هندوستان را ز بس تاختن بردی آنجا ز ایدر. فرخی. من ایدر به پیکار و رزم آمدم نه از بهر شادی و بزم آمدم. اسدی. ستاره شمر گفت از آن سوی رود مرو لشکر آور هم ایدر فرود. اسدی. نیست چیزی هیچ از این گنبد برون هر چه هست و نیست یکسر ایدر است. ناصرخسرو. گر عمر خویش نوح ترا داد و سام نیز ز ایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام. ناصرخسرو. گه گفت اگر توانی ایدر مقام کن گه گفت اگر توانی با خود مرا ببر. مسعودسعد. گفت این مردمان فسوس کردند که مرا از بهر این مایه مردم ایدر آوردند. (مجمل التواریخ و القصص). موسی را گفتند تو برو با خدای خویش که ما ایدر همی باشیم. (مجمل التواریخ و القصص). ناورده ای برون چومنی را هزارسال اینک تو ایدری فلکا و من ایدرم. سیدحسن غزنوی. مرا پای بست است خاقانی ایدر چرا عزم رفتن مصمم ندارم. خاقانی. در تعجب که این چه نخجیر است و ایدر آوردنم چه تدبیر است. نظامی. گفت ایدر محکمه است و غلغله من نتانم فهم کردن این گله. مولوی (مثنوی چ خاور ص 418). گذشتند و بگذاشتند این جهان را تو هم بگذری زود یا دیر از ایدر. هندوشاه نخجوانی.
مونث زاید، سر پستان زایدتان. یا زایده اعور روده کور. یا زایده پستانی قسمتی از استخوان گیجگاه را تشکیل داده و در عقب مجرای گوش خارجی واقع است زایده حمله یی. یا زایده تاج خروسی زایده ایست که در سطح سهمی در امتداد خط وسط صفحه افقی قرار گرفته است و به شکل مثلثی است که قاعده آن در پایین و راس در بالا است و بتدریج از جلو به عقب نازک میشود و دارای سه کنار و دو سطح طرفی میباشد. یا زایده حمله یی زایده پستانی. یا زایده خاری زایده شوکی. یا زایده خنجری قسمت انتهایی قص که به غضروف مشترک دنده ها در انتها متصل است. یا زایده شوکی زایده ایست که در خط وسط هر مهره قرار گرفته و شبیه به تیغ یا خاری میباشد و از محل اتصال دو تیغه در عقب مهره شروع شده و از جلو به عقب و کمی از بالا به پایین متوجه است زایده شوکیه فقار زایده خاری. یا زایده کاسه چشمی زایده ایست که در طرف خارج و داخل قوس کاسه چشمی استخوان پیشانی قرار دارد. آنکه طرف داخل است) زایده کاسه چشمی داخلی (و آنکه طرف خارج است) زایده کاسه چشمی خارجی (نام دارد. یا زایده کلیه غده فوق کلیوی. یا زایده نیزه یی زایده ای که در قسمت تحتانی خلفی استخوان صدغ قرار دارد و با آن رباطها و عضلات دسته ریولان میچسبد زایده سهمی شقیقه
مونث زاید، سر پستان زایدتان. یا زایده اعور روده کور. یا زایده پستانی قسمتی از استخوان گیجگاه را تشکیل داده و در عقب مجرای گوش خارجی واقع است زایده حمله یی. یا زایده تاج خروسی زایده ایست که در سطح سهمی در امتداد خط وسط صفحه افقی قرار گرفته است و به شکل مثلثی است که قاعده آن در پایین و راس در بالا است و بتدریج از جلو به عقب نازک میشود و دارای سه کنار و دو سطح طرفی میباشد. یا زایده حمله یی زایده پستانی. یا زایده خاری زایده شوکی. یا زایده خنجری قسمت انتهایی قص که به غضروف مشترک دنده ها در انتها متصل است. یا زایده شوکی زایده ایست که در خط وسط هر مهره قرار گرفته و شبیه به تیغ یا خاری میباشد و از محل اتصال دو تیغه در عقب مهره شروع شده و از جلو به عقب و کمی از بالا به پایین متوجه است زایده شوکیه فقار زایده خاری. یا زایده کاسه چشمی زایده ایست که در طرف خارج و داخل قوس کاسه چشمی استخوان پیشانی قرار دارد. آنکه طرف داخل است) زایده کاسه چشمی داخلی (و آنکه طرف خارج است) زایده کاسه چشمی خارجی (نام دارد. یا زایده کلیه غده فوق کلیوی. یا زایده نیزه یی زایده ای که در قسمت تحتانی خلفی استخوان صدغ قرار دارد و با آن رباطها و عضلات دسته ریولان میچسبد زایده سهمی شقیقه