جدول جو
جدول جو

معنی زأد - جستجوی لغت در جدول جو

زأد
(تَ لَهَْ هَُ)
ترسانیدن کسی را. (منتهی الارب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و زئود نیز آمده. (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به زئود شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زاغد
تصویر زاغد
زاغه، خانۀ کوچک و محقر فقرا که معمولاً در حاشیۀ شهر قرار دارد، محل نگهداری حیوانات اهلی، آغل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زائد
تصویر زائد
ویژگی آنچه ضرورت ندارد، غیرضروری، فزون، فراوان، اضافه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاهد
تصویر زاهد
کسی که دنیا را برای آخرت ترک گوید و به عبادت بپردازد، پارسا، پرهیزکار
فرهنگ فارسی عمید
(تَ لَ لُءْ)
نوشیدن آب. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، تند نوشیدن آب را. (تاج العروس) (اقرب الموارد). نوشیدن آب را. (آنندراج). رجوع به منتهی الارب شود، مشک را برداشتن و شتافتن. (اقرب الموارد). رجوع به منتهی الارب شود، برداشتن باری را یکباره دفعهً. (آنندراج) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به منتهی الارب شود، بار خود را کشیدن. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، راندن شتران را. (آنندراج) ، دهر، برگشتن روزگار بر کسی. و قولهم الدهر ذوزأب، ای انقلاب. و گفته شد که زأبه (بمعنی انقلب به) تصحیف زاء به (اجوف واوی) است و مصدر آن زوء (به معنی انقلاب) است نه زأب و نه زآب و گویا زآب در جملۀ الدهر ذوزآب، خود تصحیف زوآت (جمع زوئه) باشد. (از تاج العروس) (اقرب الموارد). رجوع به زآب و زوء شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
به معنی قوت خدا، و او پسر و جانشین آحاز و یکی از سلاطین یهودا بود که در بیست و پنج سالگی در 726 قبل از میلاد به تخت سلطنت جلوس نموده مدت بیست و نه سال یعنی از 726 الی 698 قبل از میلاد ملک راند و شخص متقی و خداترس بوده. (دوم پادشاهان 18:5) (19:2). اسمش با پادشاهان صافی عقیدت و نیکوطینت و پسندیده فطرت یهودا یعنی یهوشافاط و یوشیا هم ردیف گردید و قواعد و شرایع مقدسۀ موسوی را تجدید نموده بت پرستی را نابود ساخت. (دوم پادشاهان 18:2 و 22). و مکانهای بلند و مذابحی که محض بت پرستی ساخته و مقدس گشته بود منهدم گردانید و هم مار برنجینی را که موسی ساخت بشکست زیراکه بنی اسرائیل آنرا پرستش مینمودند و برای آن بخور می سوزانیدند. (دوم پادشاهان 18:4). و هیکل را نیز مرمّت نمود. (دوم تواریخ 29:3). و در ایام عید فصح شادی بسی عظیم و ولیمۀ نیکو تدارک نمود که مثل آن در ایام سلیمان و داود در اورشلیم دیده نشده بود. (دوم تواریخ 30:26). پس بر تمام اسباط اسرائیل از ’دان’ الی ’بئر شبع’ ندا درداد که برای فصح در اورشلیم حاضر آیند (2 تواریخ 30:5) و بدین واسطه آتش غیرت دینی و هم نوعی در قلوب جمیع حضار مشتعل گردید (دوم تواریخ 31:1) وی اشعیای نبی را به اعلی درجه احترام نمودی و در امورات مهمه بر مشورت وی نهایت اعتماد داشتی (دوم پادشاهان 19:2 و 3) (اشعیا 37:2 و 3) و این شخص در امور جنگ و سیاست با کفایت و با اهمیتی بود چنانکه با فلسطینیان ساز حرب داده آنچه را پدرش از دست داده بود، استرداد فرمود (دوم پادشاهان 1:8) و بر پادشاه آشور عاصی شده طوق عبودیت وی را از خود برانداخت (دوم پادشاهان 18:8) چون مدت چهارده سال ملک راند، سنخاریب لشکری عظیم ساز داده به شهرهای یهودا تاختن آوردو آنها را مفتوح ساخته از آن پس شهریار آشور ربشاقی را برای تخویف حزقیا فرستاد تا مگر حزقیا را به اطاعت وی دعوت نماید. ربشاقی آمده وی را از عقب تحقیر نموده، سخنان هزل آمیز به زبان راند (دوم پادشاهان 17:19) لهذا حزقیا از اشعیای نبی استمداد جسته، وی در جواب فرمود که: خداوند ترا از دست شهریار آشور خلاصی خواهد بخشید (دوم پادشاهان 19:6) و بر حسب فرمودۀ وی به وقوع پیوسته، فرشتۀ خداوند بسیاری از عساکر ملک آشور را زده هلاک کرد و مابقی را پراکنده نمود (دوم پادشاهان 19:25) چنانکه آن مطلب بطور خارق عادت در کتب مورخین سه گانه که تاریخ حیات حزقیا را تصنیف نموده اند مسطور است (دوم پادشاهان 19:25) (دوم تواریخ 32:21) (اشعیا 37: 36) و با پادشاه مصر نیز هم عهد گردید (دوم پادشاهان 18:21) و به موافق (دوم پادشاهان 18:7) و (دوم تواریخ 32:27-29) شخص بامکنت و ثروتی بوده در تمامی کارهایش خداوند با وی بوده و کامیاب میشد. و از جملۀ امور غریبه که به حزقیای پادشاه منسوب میباشد یکی آنکه به مرض سختی مبتلا گردید و امید شفا از وی قطع شد. پس اشعیای نبی وی را عیادت کرده گفت خواهی مرد. (دوم پادشاهان 20:1) و چون او این مطلب راشنید رو به دیوار کرده بی نهایت بگریست و محض رفع آن بلای قطعی بدرگاه حضرت رب الارباب دعا و زاری نمود و چون اشعیا بیرون آمد کلام خداوند مجدداً نازل شده فرمود برو و حزقیا را بگو که خداوند پانزده سال دیگر بر عمرت افزوده است (دوم پادشاهان 520:6) و آیتی برای وی قرار داد که سایه ده درجه به عقب برگردد (دوم پادشاهان 20:10) دیگر اینکه اشعیا درباره عذاب و عقابی که بر خانوادۀ وی وارد خواهد آمد، نبوت فرمود (دوم پادشاهان 20:17) زیرا که جمیع خزانه و دولت و مکنت خود را به ایلچی شهریار بابل که محض تبریک شفا یافتن وی آمده بود نشان داد، خلاصه حزقیا وداع جهان گفته باپدران خود در مقبرۀ نبی داود مدفون گردید (دوم تواریخ 32:33). (قاموس کتاب مقدس ص 320). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و مجمل التواریخ و القصص ص 140، 144، 205، 212، 213 و 435 و الکامل ابن اثیر ج 1 ص 89 و تاریخ گزیده ص 21 و فارسنامۀ ابن البلخی ص 40 و ایران باستان چ 1 ص 191، 1167، 1456 و 1686 و مزدیسنا چ 1 ص 98 شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
قلعه ای است بر کوه وصاب در یمن و از ملحقات زبید است. (معجم البلدان) (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به زبید و وصاب شود
لغت نامه دهخدا
(زُءْ / زُءُ)
ترس. فزع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (ناظم الاطباء). ترسانیده شدن. (آنندراج) :
یضحی اذ العیس ادرکنا نکایتها
خرقاء یعتادها الطوفان والزؤد.
لحیانی (از تاج العروس).
بلی زؤداً تفشغفی العواصی
سافطس منه لافحوی البطیط.
ابوحزام علکی (از تاج العروس).
و من سجعات الاساس: شعار الزهد استشعار الزؤد. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ حُ)
ترسانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
در خاکستر گرم نهادن نان را و کوماج کردن. یا جای کردن کوماج در خاکستر. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بریان نمودن گوشت را. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بر دل کسی زدن، بددل گردانیدن، دردناک شدن دل، یا بیمار شدن آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَءْدْ)
دارویی است. رجوع به دزی ج 2 ص 235 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ لُهْ)
سخت خشمگین کردن کسی را. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
زائد. نموکننده و افزون شونده. (اقرب الموارد). بالنده. افزون شونده. نموکننده. (ناظم الاطباء) ، مافوق. علاوه و زیادتر و افزون تر. (ناظم الاطباء) ، افزون. (آنندراج). فراوان. بسیار:
خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است.
منوچهری.
، ضمیمه و زیادتی. (ناظم الاطباء). و رجوع به زایده شود، فزونی دهنده و زیاده کننده. (اقرب الموارد) ، غیر لازم. (قاموس عصری عربی -انگلیسی) ، اهل عربیت کلمه ای را گویند که وجود و عدم آن به معنی اصلی زیانی نرساند هر چند خود خالی از فایدتی نیست. و بدین معنی است حروف زیاده چنانکه از ’فوائد ضیائیه’ بدست می آید. (از کشاف اصطلاحات الفنون). زائد، گاه حرفی است که با کلمه ترکیب میشود. این حروف را در آغاز کلمه، دواخل و در وسط کلمه محشیات و درآخر کلمه، کواسع گویند. (از مجلۀ لغه العرب سال 8 ص 551). و زائد (در صورتی که بطور مستقل آید و با کلمه ترکیب نشود) بر دو قسم است: قسم اول، زائد غیرمعین چنانکه در جمله دو لفظ مترادف آرند. بکار بردن این گونه زائد را تطویل گویند مانند کلمه کذب و مین دراین جمله: سخن فلان را کذب و مین یافتم. که یکی از این دو غیرلازم و زائده است. قسم دوم، زائد لا علی التعیین (غیرمعین) است که آن را حشو نامند، مانند کلمه سخنی، در این جمله: سخن فلان را سخنی دروغ یافتم. که آوردن سخنی بیفائده و زائد است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ابوالبقاء آرد:
بکار بردن زائد در کلام عرب، بایستی بمنظور فایدتی باشد لفظی یا معنوی، و گرنه لغو است. فایدۀ لفظی آن است که جمله بوسیلۀ آن زائد بزیور فصاحت بیشتر یا استقامت وزن و یا حسن سجع آراسته گردد. فائدۀمعنوی آن است که معنی جمله، بدان زیاده مؤکد گردد. چنانکه افزودن من و با در خبر ما و لیس افادت استغراق کند. و گاه نیز با آوردن یک زائد فایدۀ لفظی و معنوی هر دو حاصل گردد. در قرآن، زائد برای مزید استحکام و استقامت ترکیب، بسیار آمده است. و رسم عرب بر آن است که گاه اسم و یا فعل زائد (بمنظور فایدتی) درجمله می آورند مانند اسم در بسم اﷲ الرحمن الرحیم و کان در کیف نکلم من کان فی المهد صبیا. گاه نیز برخی کلمات را ناقص بکار میبرند چنانکه گویند: درس المنا، یعنی درس المنابر و لیس شی ٔ علی المنون بخا یعنی بخال. (از کلیات ابوالبقاء زیاده). و رجوع به دائره المعارف بستانی زیاده و زیاده در این لغت نامه شود، اهل عربیت حروف عضو اصلی یک کلمه را زائد گویند و برای تعلیم آن به مبتدیان و مشخص ساختن آن از حروف اصلی در نزد ایشان، قانون سنجش وزن کلمه با ’فاء و عین و لام’ وضع شده، بدین گونه که هر حرفی ازکلمه که در مقابل یکی از این سه حرف بترتیب قرار گیرد اصلی و آنکه چنین نیست زائد است. برای شناختن حروف زائد و اصلی کلمات در اصل لغت نیز روشهائی گفته شداست مانند: اشتقاق و عدم نظیر و غیر آن و شرح آن درحاشیۀ جاربردی بر شافیۀ صرف آمده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 612). و رجوع به حرف زائد و حروف زائد، حرف زیاده و حروف سئلتمونیها شود، در علم قافیه حرف مزید را گویند و آن از حروف قوافی است. در منتخب تکمیل الصناعه می آرد: مزید حرفی است که بخروج پیوندد، مانند شین بستمش و پیوستمش و این اصطلاح فارسیان است و بعضی مزید را زائد نام کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، عدد زائد یازائد. از اقسام زوج، عددی است که مبلغ اجزاء آن از جملۀ آن افزون باشد، چون دوازده که نصف آن با ربع آن، با سدس آن با دوازده یک آن، شانزده باشد، دستان زاید یا زائد. دستانی است که گاهی بر بالای دستان سبابه بندند، در اصطلاح محاسبان در جبر و مقابله، مستثنی منه را گویند چنانکه اگر گفته شود: عندی ماءه الا مال، ماءه (صد) مستثنی منه و زائد است. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ ترکیه ج 1 ص 202 و 676) ، قطع زاید یا زائد. شکل هذلولی.
لغت نامه دهخدا
(یِ)
شیخ زاید، شیخ زائد. قریه ای است در مصر. (از ملحقات المنجد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
آنکه چیزی را ترک گوید و از آن اعراض کند. (از اقرب الموارد)، آنکه دنیا را برای آخرت ترک کند. (المنجد). آنکه خواهش و رغبت دنیا ندارد و از مال و جاه و ناموس تعلق نگیرد. (لطائف اللغات) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). در اصطلاح سالکان، زاهد، آن راگویند که دائم متوجه آخرت باشد و از راحت و لذت دنیا احتراز کند و خور و خواب بر خود حرام گرداند مگر بضرورت و دائم دل نرم و چشم تر باشد، یک ساعت از ورد و عبادت خالی نباشد. (کشف اللغات). ناسک (عابد). (القاموس العصری عربی انگلیسی). پارسا. دیندار. خداترس و پاکدامن. گوشه نشین. مرتاض. (ناظم الاطباء). پارسا که تارک خواهشهای دنیوی است و مشغول عبادت خدا. (فرهنگ نظام). عابد:
دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم
ز ارباب یقین بودم، سردفتر دانائی.
عطار.
بدو گفتا شنیدم ماجرایی
که میگوید زنی زاهد دعایی.
عطار.
، و برخی میان زاهد و عابدو عارف فرق گذاشته اند چنانکه در ترجمه اشارات آمده است: معرض از متاع دنیا و خوشیهای آن، او را زاهد خوانند و آن کس را که مواظب باشد بر اقامت نفل عبادت از نماز و روزه، او را عابد خوانند و آن کس را که فکر خود صرف کرده باشد بقدس جبروت و همیشه متوقع شروق نور حق بود اندر سر خود، او را عارف خوانند. و این احوال که برشمردیم بود که بعضی با بعضی مترکب شود. (ترجمه اشارات و تنبیهات ص 247). و در همان کتاب آمده است: زهد بنزدیک غیرعارف معاملتی است گوئی زاهد متاع دنیا بمتاع آخرت دهد. (ترجمه اشارات و تنبیهات ص 227). زاهد بنزدیک عارف آنکه پاک و منزه است از هرچه سر وی را مشغول کند از حق (و تکبر ورزد) بر همه چیزها که جز از حق است. (ترجمه اشارات و تنبیهات ص 248).
اگر چه زاهدی باشد گرامی
چو فرزند آیدت، رندی تمامی.
عطار (الهی نامه).
و عارفان و شاعران متصوف گروهی از زاهدان ریاکار و متظاهر را پیوسته نکوهش میکردند و زهد خشک و ریائی را نوعی شیادی و فرومایگی میشمردند بویژه که زاهدان خشک اغلب به رنج و آزار و تکفیر عارفان و متصوفان میپرداختند و از راه عوام فریبی حقیقت را فدای اغراض پلید خویش میساختند از این رو در اشعار شاعران متصوف و بویژه حافظ شیرازی حملات سخت بزهاد شده و زاهد و شیخ را که با طریقت تصوف مخالف بودند بسی نکوهش کرده اند و آنان را متظاهر به دین، شیاد، ریاکار، اهل روی و ریا، زاهد ریایی و زاهد خشک خوانده اند:
تا زاهد عمر و بک و زیدی
اخلاص طلب مکن که شیدی.
سعدی (گلستان).
و هم در اصطلاح شعرای متصوف، زاهدان را پابند بظواهر دین و بیخبر از لطائف و روحیات آن، خشک، متعصب، جاهل متنسک نیز خطاب کرده اند:
باش با عشاق چون گل در جوانی پیردل
چند از این زهاد همچون سرو درپیری جوان.
خاقانی.
ورجوع به زاهد خشک، زاهد خنک و زاهد ساحلی شود، تنگ خو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و او را زهید نیز گویند. (اقرب الموارد) (تاج العروس)، لئیم. لحیانی آرد:
یا دبل مابت بلیلی هاجدا
ولا عدوت الرکعتین ساجدا
مخافه ان تنفدی المزاودا
و تغبقی بعدی غبوقاً باردا
و تسألی القرض لئیماً زاهدا. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
کاریز زاهد، از قنات های وقفی تبریز واقع در دروازۀ ری شهر مزبور بوده است. حمدالله مستوفی آرد: آب این کاریزها همه ملک است الا کاریز زاهد بدروازۀ ری و کاریز زعفرانی بدروازۀ نارمیان... که بر شش کیلان سبیل است. (نزهه القلوب ص 77)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
از قبیله های ساکن در کردمحله. رابینو آرد: از خشکفل که بستر عریض نهر داربن است و همچنین از رود خانه شش دالک عبور کردیم. کردمحله که در سر راه ما واقع بود محلۀ عمده سدن رستاق است و 700 خانوار سکنه دارد و در میان جنگل انبوهی در 14میلی استرآباد واقع است.... سکنۀ کردمحله به 31 قبیله تقسیم میشوند: آهنگر، اردشیر... سیستانی، زاهد... (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 100)
لغت نامه دهخدا
(زَءبْ)
تحریف ساپو (صابون) است. (از دزی ج 1 ص 576)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
مرگ بشتاب، سریع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مردن. (منتهی الارب) ، بشدت خوردن. (اقرب الموارد) ، نیک خوردن. (منتهی الارب) ، ترسانیدن کسی را. رأم البرد فلاناً، پر کرد سرما اندرون او را چنانکه بلرزد، کلمه و سخنی گفتن که حق و باطل بودن آن دانسته نشود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
سخت ترسیدن. (اقرب الموارد) ، ترسیدن. (منتهی الارب). جمع واژۀ زاءمه. رجوع به زاءمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَهَْ هَُ)
برآغالانیدن میان قومی و برانگیختن بعضی را بر بعضی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَهَْ وُ)
شتابانیدن کسی را. اعجال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ ءِ)
مرد ترسناک. (منتهی الارب) ، مرد سخت ترسناک. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَءْیْ)
تکبر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ بُ)
سرمازده گردیدن، نمناک شدن و سرما رسیدن
لغت نامه دهخدا
(ثَ ءَ)
نم، خاک نمناک، سرما
لغت نامه دهخدا
(ثَءْدْ / ثَ آ)
امر زشت، غوزۀ نرم ازخرما، گیاه تازه و تر، مکان ناموافق، نم، سرما
لغت نامه دهخدا
(رَءْدْ)
زن جوان و نیکو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زن جوان و نیکو از لحاظ تشبیه بشاخۀ تر و تازه. (از المنجد) ، خلای زمین. (آنندراج) : رأدالارض، خلای آن. (منتهی الارب). خالی بودن آن از گیاه. (ناظم الاطباء) ، گیاه تر زمین. (از اقرب الموارد) ، غایت چاشت. (آنندراج) :
- رأدالضّحی ̍، غایت چاشت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). وقت ارتفاع خورشید و انبساط نور در خمس اول و آن آغاز روز است. (از اقرب الموارد) :
مجدی اخیراً و مجدی اولاً شرع
و الشمس رأدالضحی کالشمس فی الطفل.
طغرایی (سرایندۀ لامیهالعجم).
- رأداللحی، بن ریش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بن ریش باشد که بزیر گوش می آید. (از اقرب الموارد). و رجوع به روده و رؤده و رأده شود
لغت نامه دهخدا
سوراخی که در کوه تپه یا بیابان برای استراحت چارپایان آماده کنند آغل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاهد
تصویر زاهد
آنکه چیزی را ترک گوید و از آن اعراض کند پارسا، پرهیزگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاید
تصویر زاید
فراوان، بسیار نمو کننده، افزون شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زائد
تصویر زائد
زیاد شوند، اضافه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاهد
تصویر زاهد
((هِ))
پارسا، عابد، آن که دنیا و خوشی های آن را برای آخرت ترک می گوید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاید
تصویر زاید
اضافه، غیرلازم، فراوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاید
تصویر زاید
فزون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زاهد
تصویر زاهد
پارسا
فرهنگ واژه فارسی سره