نوعی چراغ محفظه دار و معمولاً نفت سوز و قابل حمل، جاچراغی که از شیشه درست کنند و چراغ را در آن بگذارند که باد آن را خاموش نکند، چراغدان، قندیل، چراغبانه، چراغ پرهیز، چراغ واره، چروند، مردنگی، چراغ بادی، چراغ بره فانوس خیال: فانوس خیالی، نوعی چراغ که در جلو آن اشیایی نگه می داشتند تا تصویر آن ها بر روی پرده بیفتد، فانوس خیال انگیز، فانوس گردان، برای مثال این چرخ فلک که ما در او حیرانیم / فانوس خیال از او مثالی دانیم ی خورشید چراغ دان و عالم فانوس / ما چون صوریم کاندر او حیرانیم (خیام - ۹۵) فانوس دریایی: چراغی که در بندرگاه بر سر برج برای راهنمایی کشتی ها نصب می کنند، فار، چراغ دریایی
نوعی چراغ محفظه دار و معمولاً نفت سوز و قابل حمل، جاچراغی که از شیشه درست کنند و چراغ را در آن بگذارند که باد آن را خاموش نکند، چِراغدان، قِندیل، چِراغبانه، چِراغ پَرهیز، چِراغ وارِه، چَروَند، مَردَنگی، چِراغِ بادی، چِراغ بَرِه فانوس خیال: فانوس خیالی، نوعی چراغ که در جلو آن اشیایی نگه می داشتند تا تصویر آن ها بر روی پرده بیفتد، فانوس خیال انگیز، فانوس گردان، برای مِثال این چرخ فلک که ما در او حیرانیم / فانوس خیال از او مثالی دانیم ی خورشید چراغ دان و عالَم فانوس / ما چون صُوَریم کاندر او حیرانیم (خیام - ۹۵) فانوس دریایی: چراغی که در بندرگاه بر سر برج برای راهنمایی کشتی ها نصب می کنند، فار، چراغ دریایی
مفصل بین ران و ساق پا که پا از آنجا خم و راست می شود، خمیدگی میان لوله به زانو درآمدن: کنایه از مغلوب شدن به زانو درآوردن: مغلوب کردن زانو زدن: زانو بر زمین نهادن، به زانو نشستن، دو زانو نشستن، کنایه از نشستن روی دو زانو برای ادب و فروتنی یا التماس نزد کسی پس زانو نشستن: کنایه از بر زمین نشستن و زانوها را در بغل گرفتن به حالت غم و اندوه، برای مثال پس زانو منشین و غم بیهوده مخور / که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش
مفصل بین ران و ساق پا که پا از آنجا خم و راست می شود، خمیدگی میان لوله به زانو درآمدن: کنایه از مغلوب شدن به زانو درآوردن: مغلوب کردن زانو زدن: زانو بر زمین نهادن، به زانو نشستن، دو زانو نشستن، کنایه از نشستن روی دو زانو برای ادب و فروتنی یا التماس نزد کسی پس زانو نشستن: کنایه از بر زمین نشستن و زانوها را در بغل گرفتن به حالت غم و اندوه، برای مِثال پس زانو منشین و غم بیهوده مخور / که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش
کسانتوس، از قدیم ترین مورخین یونان است، و زادگاهش شهر ساردس بوده و در حدود 503 قبل از میلاد (سال فتح آن شهر) متولد گردیده است، وی کتاب تاریخ مبسوطی نوشته و بطوری که گفته میشود هردوت در تألیف تاریخ بزرگ و مشهور خویش پیرواسلوب او بوده است، اکنون از کتاب تاریخ زانتوس جز چند قطعه در دست نیست، (از دائره المعارف بستانی)
کسانتوس، از قدیم ترین مورخین یونان است، و زادگاهش شهر ساردس بوده و در حدود 503 قبل از میلاد (سال فتح آن شهر) متولد گردیده است، وی کتاب تاریخ مبسوطی نوشته و بطوری که گفته میشود هردوت در تألیف تاریخ بزرگ و مشهور خویش پیرواسلوب او بوده است، اکنون از کتاب تاریخ زانتوس جز چند قطعه در دست نیست، (از دائره المعارف بستانی)
ترجمه رکبه. (آنندراج). محل اتصال ساق و ران پا. در پهلوی: زانوک، در اوستا: ژنو و درسنسکریت: جانو بوده است. (فرهنگ نظام). دکتر معین در حاشیۀ برهان قاطع آرد: زانو به ضم سوم، پهلوی: زانوک از ایرانی باستان: زنوکه، هندی باستان: جانو، در اوستا: زانو برخلاف، شاید بمعنی چانه است. رجوع کنید به بارتولمه ص 1689. در بعض نسخ خطی پهلوی شنوک آمده، از اوستا: شنو، خشنو (زانو). (بارتولمه ص 1717) (نیبرگ ص 253). کردی: زانه، افغانی: زنگون و چنگون، بلوچی و وخی: زان، سریکلی: زون، سنگلیچی: زنگ. جزو قدامی از مفصل فخذ با ساق. رکبه: نشست از بر نرگس و زغفران یکی تیغ در زیر زانو گران. فردوسی. به آسیب پای و به زانو و دست همی مردم افکند چون پیل مست. ، گره های کاه و نی و غیره. و رجوع به زانوئی شود. ترکیب ها: - زانو به دل برنهادن. زانو بر خاک مالیدن. زانو بر زمین نهادن. زانو بر زانو شدن. زانو به زانو نشستن. زانو تا کردن یا زانو ته کردن. زانو در گل نشستن. زانو رصد کردن یا زانو رصدگه کردن. زانو زدن... در برابر کسی. زانوزده اسب کشیدن. زانو شکستن. زانو نشستن. زانوی کفتار به گفتن کلوخ بستن. رجوع به همین ترکیبات در ردیف خود شود. - از سر زانو قدم ساختن، کنایه است که سالک در مراقبه سر به زانو نهد و در سیر می شود. پس گوئی سر زانو را آلت سیر یعنی قدم ساخت. (آنندراج). از سر زانو قدم ساختم، ای برای سیر دل مراقبه قدم ساختم، کذا فی الادات اقول یعنی سر زانو را قدم ساختم و این میان حالت مراقبه است زیرا که در مراقبه مردم سر به زانو می نهد و در دل در سیر میشود. پس گوئی زانو را قدم ساخت. (مؤید الفضلاء). و رجوع به سر زانو قدم ساختن، شود. - بر زانو نشستن، به زانو نشستن. دوزانو نشستن: مرد بر زانو نشسته (الجاثی علی رکبتیه) : زنی دیگر بزنجیری ببسته به پیشش مرد بر زانو نشسته. (ویس و رامین). - به دو زانوی ادب نشستن، پاها را تا کرده نشستن. (ناظم الاطباء). - ، بحالت ادب و فروتنی نشستن. - به زانو آمدن، بر زانوی ادب نشستن. مجازاً، تواضع و اظهار ادب و فروتنی کردن. مغلوب شدن. به زانو درآمدن: هر که او پیش خردمندان به زانو نامده ست با خردمندان نشاید کردنش همزانوی. ناصرخسرو. - به زانو بودن کسی پیش کسی، زبون، افتاده و خاکسار بودن: بهر جای نام تو بانو بود پدر پیش تختت به زانو بود. فردوسی. - به زانو درآمدن، مغلوب شدن. - ، تعظیم کردن بشکلی که زانوان بر خاک آید: امیر به زانو درآمده. (تاریخ بیهقی). - به زانو درآوردن، مغلوب کردن. فائق شدن. - به زانو نشاندن، به زانو درآوردن: شب تیره بهرام را پیش خواند بر تخت شاهی به زانو نشاند. فردوسی. که کسری مرا و ترا پیش خواند بر تخت شاهی به زانو نشاند. فردوسی. سخن نیز نشنید و نامه نخواند مرا زیر تختش به زانو نشاند. فردوسی. - به زانو نشستن، دو زانو نشستن. کنایه از به ادب نشستن. بر زانو نشستن: نشاندند او را و در پیش زن به زانو نشستند آن انجمن. فردوسی. بلیناس دانا به زانو نشست زمین را طلسم زمین بوسه بست. نظامی. و رجوع به زانو نشستن شود. - به زانوی عزت نشستن، حالت عظمت و برتری بخود گرفتن: پس آنگه به زانوی عزت نشست زبان برگشاد و دهانها ببست. سعدی (بوستان). - پس زانو نشستن، چنباتمه نشستن. - ، بحالت غم و اندوه نشستن: در پس زانو چو سگ نشینم کایام بر دل سگجان مرا غبار برافکند. خاقانی. پس زانو منشین و غم بیهوده مخور که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش. حافظ. - چهارزانو، چهارزانو نشستن، طوری نشستن که دو زانو و دو ساق از پهلو بر زمین باشد و اسفل بدن هم روی زمین قرار گیرد. (فرهنگ نظام). و رجوع به چهار زانو شود. - دبستان سرزانو، کنایه از آنکه حالت مراقبه و زانو رصد ساختن عرفا خود مدرس و آموزشگاه حقائق است: خود آنکس را که روزی شد دبستان سر زانو نه تا کعبش بود جودی ولی تا ساق طوفانش. خاقانی. - در پس زانوی ریاضت [نشستنXXX ، بحالت مراقبه مانند مرتاضان نشستن: ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت مأمور میان بسته روان بر در و دشتیم. سعدی. و رجوع به زانو رصدگه کردن و سر زانو قدم ساختن و زانو کعبه ساختن شود. - دست بر زانو زدن، دست تغابن بر زانو زدن. ابراز پشیمانی و حسرت کردن: که بر زانو زنی دست تغابن. (گلستان سعدی). - دو زانو نشستن، طوری نشستن که دو زانو بر زمین باشد و اسفل بدن هم روی ساق قرار گیرد. (فرهنگ نظام). - ، کنایه از مؤدب نشستن است و در ایران ادب مجلس است خصوصاً کوچکتر باید نزد بزرگتر دوزانو بنشیند. (فرهنگ نظام). - زانوی کفتار به گفتن کلوخ بستن، مثل است که چون کفتار را ببینند کلوخ گویندو او از ترس از رفتن بازماند. (آنندراج) : ز موذیان به دغا باید انتقام کشید کلوخ گفته توان بست زانوی کفتار. ملاطغرا (از آنندراج). - زنخ بر سر زانو نهادن، سر به زانوی تفکر نهادن. زانوی غم در بغل گرفتن: چون گردنت افراخته وآن عاجز مسکین بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش. ناصرخسرو. - سر به زانو آوردن، بحال مراقبه فرورفتن. سر زانو قدم دل کردن. از سر زانو قدم ساختن: چون سر بسر دو زانو آرم قرب دو سر کمان ببینم. خاقانی. - سر به زانوی بی کسی نهادن، متفکر و اندوهگین نشستن. سر به زانوی غم نهادن، بحالت غم و اندوه. سر زانو قدم ساختن. - سر زانو صفا و مروه است، سر زانو کم از صفا و مروه نیست، کنایه از اهمیت حال مراقبه و سیر در خلوت عارفان است: چو دل کعبه کردی، سر هر دو زانو کم از مروه ای یا صفائی نیابی. خاقانی. سر احرامیان عشق بر زانو به است ایرا صفا و مروۀ مردان سر زانو است گر دانی. خاقانی. - سر زانو قدم دل کردن، بحال مراقبت رفتن. از سر زانو قدم ساختن: چون سر زانو قدم دل کند در دو جهان دست حمایل کند. نظامی. - همزانو، همردیف. نزدیک. پابه پای. شانه به شانه. دوش به دوش. کفو. هم عرض. زانو به زانو: تا ز دستم رفت و همزانوی نااهلان نشست شد کبود از شانۀ دست آینۀ زانوی من. خاقانی. دشمنم را بد نمیخواهم که آن بدبخت را این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی من. سعدی. تا باد دلاویز تو همزانوی من شد سر برنگرفتم بوفای تو ز زانوی. سعدی. دو منظور موافق روی درهم چه خوش باشند همزانو و همدم. سعدی. و رجوع به همزانو در ردیف خود شود. - همزانوئی، همزانوی. همطرازی. هم قطاری: هر که در پیش خردمندان به زانو نامده است با خردمندان نشاید کردنش همزانوی. ناصرخسرو. و رجوع به همزانو شود
ترجمه رکبه. (آنندراج). محل اتصال ساق و ران پا. در پهلوی: زانوک، در اوستا: ژنو و درسنسکریت: جانو بوده است. (فرهنگ نظام). دکتر معین در حاشیۀ برهان قاطع آرد: زانو به ضم سوم، پهلوی: زانوک از ایرانی باستان: زنوکه، هندی باستان: جانو، در اوستا: زانو برخلاف، شاید بمعنی چانه است. رجوع کنید به بارتولمه ص 1689. در بعض نسخ خطی پهلوی شنوک آمده، از اوستا: شنو، خشنو (زانو). (بارتولمه ص 1717) (نیبرگ ص 253). کردی: زانه، افغانی: زنگون و چنگون، بلوچی و وخی: زان، سریکلی: زون، سنگلیچی: زنگ. جزو قدامی از مفصل فخذ با ساق. رکبه: نشست از بر نرگس و زغفران یکی تیغ در زیر زانو گران. فردوسی. به آسیب پای و به زانو و دست همی مردم افکند چون پیل مست. ، گره های کاه و نی و غیره. و رجوع به زانوئی شود. ترکیب ها: - زانو به دل برنهادن. زانو بر خاک مالیدن. زانو بر زمین نهادن. زانو بر زانو شدن. زانو به زانو نشستن. زانو تا کردن یا زانو ته کردن. زانو در گل نشستن. زانو رصد کردن یا زانو رصدگه کردن. زانو زدن... در برابر کسی. زانوزده اسب کشیدن. زانو شکستن. زانو نشستن. زانوی کفتار به گفتن کلوخ بستن. رجوع به همین ترکیبات در ردیف خود شود. - از سر زانو قدم ساختن، کنایه است که سالک در مراقبه سر به زانو نهد و در سیر می شود. پس گوئی سر زانو را آلت سیر یعنی قدم ساخت. (آنندراج). از سر زانو قدم ساختم، ای برای سیر دل مراقبه قدم ساختم، کذا فی الادات اقول یعنی سر زانو را قدم ساختم و این میان حالت مراقبه است زیرا که در مراقبه مردم سر به زانو می نهد و در دل در سیر میشود. پس گوئی زانو را قدم ساخت. (مؤید الفضلاء). و رجوع به سر زانو قدم ساختن، شود. - بر زانو نشستن، به زانو نشستن. دوزانو نشستن: مرد بر زانو نشسته (الجاثی علی رکبتیه) : زنی دیگر بزنجیری ببسته به پیشش مرد بر زانو نشسته. (ویس و رامین). - به دو زانوی ادب نشستن، پاها را تا کرده نشستن. (ناظم الاطباء). - ، بحالت ادب و فروتنی نشستن. - به زانو آمدن، بر زانوی ادب نشستن. مجازاً، تواضع و اظهار ادب و فروتنی کردن. مغلوب شدن. به زانو درآمدن: هر که او پیش خردمندان به زانو نامده ست با خردمندان نشاید کردنش همزانوی. ناصرخسرو. - به زانو بودن کسی پیش کسی، زبون، افتاده و خاکسار بودن: بهر جای نام تو بانو بود پدر پیش تختت به زانو بود. فردوسی. - به زانو درآمدن، مغلوب شدن. - ، تعظیم کردن بشکلی که زانوان بر خاک آید: امیر به زانو درآمده. (تاریخ بیهقی). - به زانو درآوردن، مغلوب کردن. فائق شدن. - به زانو نشاندن، به زانو درآوردن: شب تیره بهرام را پیش خواند بر تخت شاهی به زانو نشاند. فردوسی. که کسری مرا و ترا پیش خواند بر تخت شاهی به زانو نشاند. فردوسی. سخن نیز نشنید و نامه نخواند مرا زیر تختش به زانو نشاند. فردوسی. - به زانو نشستن، دو زانو نشستن. کنایه از به ادب نشستن. بر زانو نشستن: نشاندند او را و در پیش زن به زانو نشستند آن انجمن. فردوسی. بلیناس دانا به زانو نشست زمین را طلسم زمین بوسه بست. نظامی. و رجوع به زانو نشستن شود. - به زانوی عزت نشستن، حالت عظمت و برتری بخود گرفتن: پس آنگه به زانوی عزت نشست زبان برگشاد و دهانها ببست. سعدی (بوستان). - پس زانو نشستن، چنباتمه نشستن. - ، بحالت غم و اندوه نشستن: در پس زانو چو سگ نشینم کاَیام بر دل سگجان مرا غبار برافکند. خاقانی. پس زانو منشین و غم بیهوده مخور که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش. حافظ. - چهارزانو، چهارزانو نشستن، طوری نشستن که دو زانو و دو ساق از پهلو بر زمین باشد و اسفل بدن هم روی زمین قرار گیرد. (فرهنگ نظام). و رجوع به چهار زانو شود. - دبستان سرزانو، کنایه از آنکه حالت مراقبه و زانو رصد ساختن عرفا خود مدرس و آموزشگاه حقائق است: خود آنکس را که روزی شد دبستان سر زانو نه تا کعبش بود جودی ولی تا ساق طوفانش. خاقانی. - در پس زانوی ریاضت [نشستنXXX ، بحالت مراقبه مانند مرتاضان نشستن: ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت مأمور میان بسته روان بر در و دشتیم. سعدی. و رجوع به زانو رصدگه کردن و سر زانو قدم ساختن و زانو کعبه ساختن شود. - دست بر زانو زدن، دست تغابن بر زانو زدن. ابراز پشیمانی و حسرت کردن: که بر زانو زنی دست تغابن. (گلستان سعدی). - دو زانو نشستن، طوری نشستن که دو زانو بر زمین باشد و اسفل بدن هم روی ساق قرار گیرد. (فرهنگ نظام). - ، کنایه از مؤدب نشستن است و در ایران ادب مجلس است خصوصاً کوچکتر باید نزد بزرگتر دوزانو بنشیند. (فرهنگ نظام). - زانوی کفتار به گفتن کلوخ بستن، مثل است که چون کفتار را ببینند کلوخ گویندو او از ترس از رفتن بازماند. (آنندراج) : ز موذیان به دغا باید انتقام کشید کلوخ گفته توان بست زانوی کفتار. ملاطغرا (از آنندراج). - زنخ بر سر زانو نهادن، سر به زانوی تفکر نهادن. زانوی غم در بغل گرفتن: چون گردنت افراخته وآن عاجز مسکین بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش. ناصرخسرو. - سر به زانو آوردن، بحال مراقبه فرورفتن. سر زانو قدم دل کردن. از سر زانو قدم ساختن: چون سر بسر دو زانو آرم قرب دو سر کمان ببینم. خاقانی. - سر به زانوی بی کسی نهادن، متفکر و اندوهگین نشستن. سر به زانوی غم نهادن، بحالت غم و اندوه. سر زانو قدم ساختن. - سر زانو صفا و مروه است، سر زانو کم از صفا و مروه نیست، کنایه از اهمیت حال مراقبه و سیر در خلوت عارفان است: چو دل کعبه کردی، سر هر دو زانو کم از مروه ای یا صفائی نیابی. خاقانی. سر احرامیان عشق بر زانو به است ایرا صفا و مروۀ مردان سر زانو است گر دانی. خاقانی. - سر زانو قدم دل کردن، بحال مراقبت رفتن. از سر زانو قدم ساختن: چون سر زانو قدم دل کند در دو جهان دست حمایل کند. نظامی. - همزانو، همردیف. نزدیک. پابه پای. شانه به شانه. دوش به دوش. کفو. هم عرض. زانو به زانو: تا ز دستم رفت و همزانوی نااهلان نشست شد کبود از شانۀ دست آینۀ زانوی من. خاقانی. دشمنم را بد نمیخواهم که آن بدبخت را این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی من. سعدی. تا باد دلاویز تو همزانوی من شد سر برنگرفتم بوفای تو ز زانوی. سعدی. دو منظور موافق روی درهم چه خوش باشند همزانو و همدم. سعدی. و رجوع به همزانو در ردیف خود شود. - همزانوئی، همزانوی. همطرازی. هم قطاری: هر که در پیش خردمندان به زانو نامده است با خردمندان نشاید کردنش همزانوی. ناصرخسرو. و رجوع به همزانو شود
نامی که ازجانب اسپانیائیان به قبایل حاکم بر بیابانهای امریکای جنوبی داده شده است، لانوس ها بیشتر از ممالک ونزوئلا، برزیلیا و آرژانتین باشند، (قاموس الاعلام ترکی)
نامی که ازجانب اسپانیائیان به قبایل حاکم بر بیابانهای امریکای جنوبی داده شده است، لانوس ها بیشتر از ممالک ونزوئلا، برزیلیا و آرژانتین باشند، (قاموس الاعلام ترکی)
هر چراغی که جهت روشن کردن مسافت زیادی بر بالای بلندی مانند منار و جز آن، نصب کنند. (ناظم الاطباء) ، آلتی که از مواد غیر حاجب نور سازند. خواه آن ماده شیشه و بلور باشد یا کاغذ یا پارچه و در آن چراغ گذارند تا از باد محفوظ بماند. (ناظم الاطباء). گمان میکنم این کلمه از یونانی فانس گرفته شده باشد که بمعنی شفاف است. پیراهن شمع را با مادۀ خاص شفافی میساختند که نور را زیاد میکرد. (از یادداشت های مؤلف) ، چراغ محفظه داری که در آمدورفت با خود بردارند، و هموج [ه / ه / ه نیز گویند. (از ناظم الاطباء) ، در اصل بمعنی سخن چین، و فانوس شمع را از این جهت گویند که روشنی بیرون دهد. (منتهی الارب). نمام. (یادداشت بخط مؤلف)
هر چراغی که جهت روشن کردن مسافت زیادی بر بالای بلندی مانند منار و جز آن، نصب کنند. (ناظم الاطباء) ، آلتی که از مواد غیر حاجب نور سازند. خواه آن ماده شیشه و بلور باشد یا کاغذ یا پارچه و در آن چراغ گذارند تا از باد محفوظ بماند. (ناظم الاطباء). گمان میکنم این کلمه از یونانی فانس گرفته شده باشد که بمعنی شفاف است. پیراهن شمع را با مادۀ خاص شفافی میساختند که نور را زیاد میکرد. (از یادداشت های مؤلف) ، چراغ محفظه داری که در آمدورفت با خود بردارند، و هموج [هََ / هَِ / هَُ نیز گویند. (از ناظم الاطباء) ، در اصل بمعنی سخن چین، و فانوس شمع را از این جهت گویند که روشنی بیرون دهد. (منتهی الارب). نمام. (یادداشت بخط مؤلف)
کسانتس. شهری است در لیکیا که اکنون کونیک خوانده میشود و هرباغوس که از سران لشکر کورش بود پس از نبردی سخت آن را گشود و ویران ساخت. این شهر مسقطالرأس بروکلوس فیلسوف است. (از دائره المعارف بستانی)
کسانتس. شهری است در لیکیا که اکنون کونیک خوانده میشود و هرباغوس که از سران لشکر کورش بود پس از نبردی سخت آن را گشود و ویران ساخت. این شهر مسقطالرأس بروکلوس فیلسوف است. (از دائره المعارف بستانی)
زانتوس، کسانتوس، نهری بوده که از کوه ایده واقع در غرب شهر ترواده سرچشمه می گرفته و دارای دو منبع آب گرم و سرد بوده است، معنی این کلمه بیونانی اشقر است بمناسبت رنگ مخصوص آب آن و یا رنگ پشم گوسفندانی که در کنار آن چرا میکردند واز آب آن می آشامیدند، (از دائره المعارف بستانی)
زانتوس، کسانتوس، نهری بوده که از کوه ایده واقع در غرب شهر ترواده سرچشمه می گرفته و دارای دو منبع آب گرم و سرد بوده است، معنی این کلمه بیونانی اشقر است بمناسبت رنگ مخصوص آب آن و یا رنگ پشم گوسفندانی که در کنار آن چرا میکردند واز آب آن می آشامیدند، (از دائره المعارف بستانی)
شهری دیگر است در یهودا که در کوهستان بود، (یوشع 15:56)، و دور نیست که همان زعنوطه باشد که بمسافت 10 میل جنوب غربی الخلیل واقع است، (قاموس کتاب مقدس)، بستانی آرد: این شهر کوهستانی در مسافت 10میلی جنوب جیرون واقع است و نام آن با نام دیگر شهرهای جنوبی جیرون در یک ردیف آمده است مانند: معون، کرمل و زیف، و چه بسا که همان زعنوط و یا صائوب باشد، در سفر ایام اول آمده است که آیقوثیل آن را بنا کرد و یا محل اقامت خویش قرار داد، (از دائره المعارف بستانی)
شهری دیگر است در یهودا که در کوهستان بود، (یوشع 15:56)، و دور نیست که همان زعنوطه باشد که بمسافت 10 میل جنوب غربی الخلیل واقع است، (قاموس کتاب مقدس)، بستانی آرد: این شهر کوهستانی در مسافت 10میلی جنوب جیرون واقع است و نام آن با نام دیگر شهرهای جنوبی جیرون در یک ردیف آمده است مانند: معون، کرمل و زیف، و چه بسا که همان زعنوط و یا صائوب باشد، در سفر ایام اول آمده است که آیقوثیل آن را بنا کرد و یا محل اقامت خویش قرار داد، (از دائره المعارف بستانی)
قریه ای است در شمال وادی اسماعیل و 2میلی شمال شرقی زریاد و 4میلی شمال یرموق، احتمال نیز میرود که همان زانوح باشد، (ز دائره المعارف بستانی)، رجوع به زانوح شود
قریه ای است در شمال وادی اسماعیل و 2میلی شمال شرقی زریاد و 4میلی شمال یرموق، احتمال نیز میرود که همان زانوح باشد، (ز دائره المعارف بستانی)، رجوع به زانوح شود
یکی از بلوک کجور مازندران است مشتمل بر 14 قریه و 5 تن سکنه و مرکز آن صالحان کیل کلا میباشد. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 300). مؤلف جغرافیای مازندران آرد: زانوس رستاق دارای 15 قریه و 6500 تن جمعیت است. (جغرافیای تاریخی و اقتصادی مازندران ص 156). در فرهنگ جغرافیائی آمده: نام یکی از دهستانهای کجور شهرستان نوشهر است. این دهستان در قسمت جنوب نوشهر و منطقۀ کوهستانی واقع و حدود آن بشرح زیر است: از شمال به کوهستان جنگلی بین دریا و کجور. از خاور به دهستان توابع کجور. از باختر به دهستان پنجک رستاق. از جنوب به خطالرأس رشتۀ دوم ارتفاعات که بین این دهستان و بخش نور واقعاست. هوای این دهستان سردسیر و آب آن از چشمه سار و محصول عمده آن غلات دیمی و لبنیات است. در زمستان اکثر ساکنین این دهستان برای تأمین معاش به حدود دهستانهای المده و صلاح الدین رفته و در تابستان اکثر سکنۀ قشلاقی به این دهستان می آیند. این دهستان از 18 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 7هزار تن و قرای مهم آن بدین شرح است: پول، استان کرود، کوهپر، ساس، میخ ساز. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
یکی از بلوک کجور مازندران است مشتمل بر 14 قریه و 5 تن سکنه و مرکز آن صالحان کیل کلا میباشد. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 300). مؤلف جغرافیای مازندران آرد: زانوس رستاق دارای 15 قریه و 6500 تن جمعیت است. (جغرافیای تاریخی و اقتصادی مازندران ص 156). در فرهنگ جغرافیائی آمده: نام یکی از دهستانهای کجور شهرستان نوشهر است. این دهستان در قسمت جنوب نوشهر و منطقۀ کوهستانی واقع و حدود آن بشرح زیر است: از شمال به کوهستان جنگلی بین دریا و کجور. از خاور به دهستان توابع کجور. از باختر به دهستان پنجک رستاق. از جنوب به خطالرأس رشتۀ دوم ارتفاعات که بین این دهستان و بخش نور واقعاست. هوای این دهستان سردسیر و آب آن از چشمه سار و محصول عمده آن غلات دیمی و لبنیات است. در زمستان اکثر ساکنین این دهستان برای تأمین معاش به حدود دهستانهای المده و صلاح الدین رفته و در تابستان اکثر سکنۀ قشلاقی به این دهستان می آیند. این دهستان از 18 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 7هزار تن و قرای مهم آن بدین شرح است: پول، استان کرود، کوهپر، ساس، میخ ساز. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
بر طبق اساطیر کهن، وی اولین پادشاه شهر ژانی کولوس واقع بر ساحل رود تیبر مقابل شهر رم بوده است، رومیان او را چون خدائی پرستش میکردند و گمان داشتند که مراسم دینی را او بنیان نهاده است، (ترجمه تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص 480)
بر طبق اساطیر کهن، وی اولین پادشاه شهر ژانی کولوس واقع بر ساحل رود تیبر مقابل شهر رم بوده است، رومیان او را چون خدائی پرستش میکردند و گمان داشتند که مراسم دینی را او بنیان نهاده است، (ترجمه تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص 480)
یکی از پادشاهان روم قدیم است که پس از مسیح تا عصر پیغمبر اسلام در شام حکومت کرده است وی پس از لاون و پیش از انسطاس بمدت 18 سال حکومت کرد، (از تاریخ طبری چ نلدکه ج 2 ص 743)
یکی از پادشاهان روم قدیم است که پس از مسیح تا عصر پیغمبر اسلام در شام حکومت کرده است وی پس از لاون و پیش از انسطاس بمدت 18 سال حکومت کرد، (از تاریخ طبری چ نلدکه ج 2 ص 743)
زانو درخواب کار و کسب و جایگاه رنج و عنای مردم بود و هر زیاده و نقصان که در زانو بیند، تاویلش چنان بود که یاد کردیم. جابر مغربی اصل زانو درخواب، معیشت بیننده خواب بود. اگر زانو را شکسته بیند، دلیل است کارش شکسته و بی رونق شود. اگر زانو را بزرگ و قوی بیند، دلیل که کار او قوی گردد و عیش بر او فراخ گردد. اگر بیند به زانو می رفت، دلیل که کار او و معیشت او ضعیف شود. اگر بیند که چشمه زانوی او شکسته است، دلیل است کار او تباه شود و نیازمند خلق گردد. اگر بیند چشمه زانوی او بیفتاد، دلیل که مایه ای که دارد از دست او برود. محمد بن سیرین زانو در خواب کار و کسب و معیشت مردم است و هر چند که سخت تر بود کار و کسب او بهتر بود. اگر سست بود به خلاف این بود.
زانو درخواب کار و کسب و جایگاه رنج و عنای مردم بود و هر زیاده و نقصان که در زانو بیند، تاویلش چنان بود که یاد کردیم. جابر مغربی اصل زانو درخواب، معیشت بیننده خواب بود. اگر زانو را شکسته بیند، دلیل است کارش شکسته و بی رونق شود. اگر زانو را بزرگ و قوی بیند، دلیل که کار او قوی گردد و عیش بر او فراخ گردد. اگر بیند به زانو می رفت، دلیل که کار او و معیشت او ضعیف شود. اگر بیند که چشمه زانوی او شکسته است، دلیل است کار او تباه شود و نیازمند خلق گردد. اگر بیند چشمه زانوی او بیفتاد، دلیل که مایه ای که دارد از دست او برود. محمد بن سیرین زانو در خواب کار و کسب و معیشتِ مردم است و هر چند که سخت تر بود کار و کسب او بهتر بود. اگر سست بود به خلاف این بود.