دارندۀ زانو، ذوالرکبه، (بال ...) در علم الحیاه (بیولوژی) ازانواع بالهای حیوانات بال دار است، رجوع به کتاب وراثت در بیولوژی تألیف دکتر عزت اﷲ خبیری ص 124 شود
دارندۀ زانو، ذوالرکبه، (بال ...) در علم الحیاه (بیولوژی) ازانواع بالهای حیوانات بال دار است، رجوع به کتاب وراثت در بیولوژی تألیف دکتر عزت اﷲ خبیری ص 124 شود
بانگ کنان، فریادکنان، ریسمانی را گویند که در ایام عید نوروز ازجای بلند یا شاخ درختی آویزند و زنان و دختران بر آن نشسته در هوا آیند و روند، (برهان قاطع)، تاب بازی کودکان، تاب، دوداءه، ارجوحه، مرجوحه، بازپیچ، (منتهی الارب) : دوّدالغلام بر بانوج نشسته و بر هوا رفت و آمد نمود، تدوید، بر بانوج نشستن و بر هوا رفت و آمدنمودن، زحلوقه، بانوج چوبین که آن را بر جایی بلند نهند و کودکان بر دو طرف آن نشینند، (منتهی الارب)
بانگ کنان، فریادکنان، ریسمانی را گویند که در ایام عید نوروز ازجای بلند یا شاخ درختی آویزند و زنان و دختران بر آن نشسته در هوا آیند و روند، (برهان قاطع)، تاب بازی کودکان، تاب، دوداءه، ارجوحه، مرجوحه، بازپیچ، (منتهی الارب) : دوّدالغلام بر بانوج نشسته و بر هوا رفت و آمد نمود، تدوید، بر بانوج نشستن و بر هوا رفت و آمدنمودن، زحلوقه، بانوج چوبین که آن را بر جایی بلند نهند و کودکان بر دو طرف آن نشینند، (منتهی الارب)
بمعنی زناربند. (از آنندراج). زناردارنده. زناربند. (فرهنگ فارسی معین). کسی که زنار بسته باشد. برهمن. (ناظم الاطباء) : کشته چون من کشتۀ زناردار جان عیسی در صلیب موی تو. خاقانی. خط و لب ساقیان، عیسی زناردار بر خط زنار جام، جم کمر انداخته. خاقانی. بت پرستان را عیب مکن و زنارداران را نکوهش منما. (مجالس سعدی). عزیزان پوشیده از چشم خلق نه زنارداران پوشیده دلق. سعدی (بوستان)
بمعنی زناربند. (از آنندراج). زناردارنده. زناربند. (فرهنگ فارسی معین). کسی که زنار بسته باشد. برهمن. (ناظم الاطباء) : کشته چون من کشتۀ زناردار جان عیسی در صلیب موی تو. خاقانی. خط و لب ساقیان، عیسی زناردار بر خط زنار جام، جم کمر انداخته. خاقانی. بت پرستان را عیب مکن و زنارداران را نکوهش منما. (مجالس سعدی). عزیزان پوشیده از چشم خلق نه زنارداران پوشیده دلق. سعدی (بوستان)
دارای زبان، کسی که میتواند مطلب خود را خوب ادا کند. (فرهنگ نظام). مقول. (منتهی الارب) ، مجازاً، صریح. روشن. مدلل. آشکار: شرحی زبان دار به او بنویسد. نامه ای زبان دار به او بنویس. رجوع به زبان داشتن شود
دارای زبان، کسی که میتواند مطلب خود را خوب ادا کند. (فرهنگ نظام). مِقوَل. (منتهی الارب) ، مجازاً، صریح. روشن. مدلل. آشکار: شرحی زبان دار به او بنویسد. نامه ای زبان دار به او بنویس. رجوع به زبان داشتن شود