جدول جو
جدول جو

معنی زاندرونی - جستجوی لغت در جدول جو

زاندرونی
(دَ)
مخفف از اندرونی. رجوع به زندرونی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندرونه
تصویر اندرونه
اندرون، درون، درونی، داخل، باطن، در علم زیست شناسی اعضای درون شکم جانوران از معده، کبد، روده ها و غیره، امعا، احشا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندرونی
تصویر اندرونی
مربوط به اندرون، داخلی، درونی، باطنی، قلبی، اندرون، ساکن اندرون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
درون، میان و داخل چیزی، باطن، ضمیر، خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی، (حرف اضافه) در
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ نَ / نِ)
اندرون. داخل. (فرهنگ فارسی معین) (از شعوری ج 1 ورق 130).
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
در ذخیرۀ خوارزمشاهی این کلمه بسیار و شاید در غالب صفحات یک یا چند بار بجای ’از اندرون’ و یا ’از درون’ آمده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : آن پوست تنک که زندرون خایۀ مرغ باشد یا آنکه اندر اندرون بی باشد به روی آن نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). دلیل کند که ماده به زندرون تن میل می کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). حرارت زندرون تن اندر اخلاط فزونی آویزد و آن را عفن کند و تب عفونی شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
به معنی اندر که ترجمه ’فی’ است. (آنندراج). در. دراین حال. بعد از مدخول ’به’ می آید و آنرا تفسیر میکند مانند بخاک اندرون (= اندر (در) خاک) :
به آتش درون بر مثال سمندر
به آب اندرون برمثال نهنگان.
رودکی.
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.
رودکی.
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی خار.
رودکی.
دیدی توریژو کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی بفر و زیب.
رودکی.
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گویی تو ای فیلسوف اندرین.
ابوشکور.
بدو گفت مردی سوی رودبار
برود اندرون شد همی بی شنار.
ابوشکور.
بسا خان کاشانه و خان غرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.
ابوشکور.
سوی رود با کاروانی گشن
زهابی بدو اندرون سهمگن.
ابوشکور.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی بآرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
گفتی ای یوسف چه نیکو چشمها داری ! گفت این کرمان راست که بگور اندرون بخورند. (تاریخ بلعمی).
چون ژاله بسردی اندرون موصوف
چون غوره بخامی اندرون محکم.
منجیک.
دی بدریغ اندرون ماه بمیغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد وآرمید.
کسایی.
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای.
خجسته.
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی.
محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و وصی.
فردوسی.
ندانم کزین کارگردان سپهر
چه دارد براز اندرون جنگ و مهر.
فردوسی.
ز پیش اندرآمد گو اسفندیار
بدست اندرون گرزۀ گاوسار.
فردوسی.
به رأی و خرد سام سنگی بود
بخشم اندرون شیر جنگی بود.
فردوسی.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زآنکه در کشوربود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
شاها هزار سال بعز اندرون بزی
وانگه هزارسال بملک اندرون ببال.
عنصری.
بزرینه جام اندرون لعل مل
فروزنده چون لاله بر زردگل.
عنصری.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
هزاران نگار اندرو بیش و کم.
عنصری.
بمردن بآب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک.
عنصری.
بزرگیش ناید بوهم اندرون
نه اندیشه بشناسد او را که چون.
اسدی.
مرا بود حاصل زیاران خویش
بشخص جوان اندرون عقل پیر.
ناصرخسرو.
چرا برنج تن ای بیخرد طلب کردن
فزونیی که بعمر تو اندرون نفزود.
ناصرخسرو.
بخواب اندرونست میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش.
ناصرخسرو.
بچاه اندرون بودم آن روز من
برآوردم ایزد بچرخ اثیر.
ناصرخسرو.
ماندم بدست کون و فساد اندرون اسیر
با این دوپای بند چگونه سرآورم.
خاقانی.
کمر بست خاقان بفرمان بری
بگوش اندرون حلقۀ چاکری.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
جمع واژۀ اندری. رجوع به اندری شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
جراب اندرانی، انبان سطبر. (منتهی الارب). انبان ستبر. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح منطق تصور، در برابر تصدیق: دانستن دوگونه بود یکی اندر رسیدن کی بتازی آنرا تصور خوانند. (دانشنامۀ علایی ص 3). و رجوع به رسیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
سرگشته و حیران. (برهان قاطع). سرگشته و حیران و سرگردان. (ناظم الاطباء). اندربای:
شادمان باد و تن آسان و بکام دل خویش
دشمنان را ز نهیبش دل و جان اندروای.
فرخی.
از خبرهای خلاف و ز سخنهای دروغ
خلق را بود دل و جان و روان اندروای.
قطران.
بخت بنشاند ترا باز بکام اندر تخت
جان خصمان ترا کرد از آن اندروای.
قطران.
مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش
گشته از طعنۀ حلمت دل کوه اندروای.
انوری.
نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن
باد حرصش نکند همچو خسان اندروای.
انوری.
- دل اندروای، سرگشته دل. آنکه دلش حیران است. حیران. سرگشته:
کسی که خدمت جز او کند همیشه بود
ز بهرعاقبت خویشتن دل اندروای.
فرخی.
نبید تلخ و سماع حزین بکف کردم
ز بهر روی نکو مانده ام دل اندروای.
فرخی.
بدرگه ملک شرق هرکه را دیدم
نژند و خسته جگر دیدم و دل اندروای.
فرخی.
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
مخفف ’از اندرونین’. از اندرونی. داخلی: و هر آماس خونی، در اندامهای زندرونین افتد از تب خالی نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و اصل شریان از ران بسوی قدم فرودآمده است و نخست اندر ران به دو بخش شده است: یکی بسوی بیرون فرودآمده است و یکی بسوی زندرون و زندرونین میل بسوی بیرون دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی یادداشت ایضاً). و پوست زندرونی که در سنگدان مرغ خانگی بود، اندر این باب سخت نافع است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پاک باطنی. پاکجانی
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
مخفف ’از اندرونی’. درونی: و بباید دانست که اگر در اندامهای زندرونی چون جگر و سینه آماس صلب یا نرم باشد ماءالعسل زیان دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسباب زکام و نزله دو نوع است: یکی زندرونی و یکی دیگر برونی و زندرونی هم دو نوع است. (ذخیرۀخوارزمشاهی). بیشتر وقتها دو سبب از اسباب بیرونی وزندرونی جمع باشد تا زکام و نزله تولد کند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). رجوع به مادۀ قبل و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
منسوب به اندرون. باطنی و داخلی ضد بیرونی. (از ناظم الاطباء). داخلی. درونی: زاویۀ اندرونی (زاویه داخلی). (فرهنگ فارسی معین) : تا چون دشمن بیرونی برسد از دشمن اندرونی ایمن باشد. (مجالس سعدی ص 20).
... که صدق اندرونی را توان دانست از سیما.
سلمان ساوجی.
لغت نامه دهخدا
اندرون داخل، باطن، مجموع اعضاانساجی که در داخل شکم زیر پرده جنب قرار دارند که شامل معده و روده ها و کبد و لوزالمعده و طحال و کلیتین و روده بند و صفاق و مثانه و سایر بافتهای داخل شکم میشوداحشا و امعا احشا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندروای
تصویر اندروای
در هوا، معلق آویخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرونی
تصویر اندرونی
سرای پیشین، حرمسرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرونین
تصویر اندرونین
اندرونی درونی داخلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
باطن، درون، داخل چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
((اَ دَ))
داخل، درون، باطن، ضمیر، حرمسرا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندرونی
تصویر اندرونی
داخلی، درونی، خانه ای که پشت خانه دیگر واقع باشد و مخصوص زن و فرزندان و خدمتگزاران است، مقابل بیرونی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
ضمیر، داخل
فرهنگ واژه فارسی سره
حرمسرا، حرم، تویی، داخلی
متضاد: بیرونی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حرمسرا، باطن، درون، ضمیر، تو، داخل، در، لا، مابین
متضاد: بیرونی، برون، ظاهر، 3، بیرون، خارج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زندانی
فرهنگ گویش مازندرانی
ساخت داخلی، داخلی، درونی
دیکشنری اردو به فارسی