جدول جو
جدول جو

معنی زامخ - جستجوی لغت در جدول جو

زامخ
(مِ)
شامخ. بلند. (اقرب الموارد) ، مجازاً متکبر و گردنکش. (ناظم الاطباء) ، مجازاً، کوه بلند. (ناظم الاطباء) ، پیمانۀ پر و کامل. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شامخ
تصویر شامخ
بلند، مرتفع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کامخ
تصویر کامخ
نوعی خورش که از شیر و ماست تهیه می شود، آب کامه
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
اسب معاویه بن مرداس سلمی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
اخترشناس معروف (1754- 1832 میلادی)، وی در پرسبورگ آلمان متولد گشت و یکچند در خدمت نظام اتریش درآمد و از سال 1787 تا 1806 میلادی عهده دار ادارۀ رصدخانه دوک ساکس گوته بود، چندی نیز بهمراهی فرزندان دوک ساکس بگردش در فرانسه و ایتالیا پرداخت و رصدخانه های ناپل و لوکا بهمت و کوشش او تأسیس گشت، زاخ در علم هیئت و مخصوصاًدرباره نیروی جاذبۀ کوهها کتب پرارزشی تألیف کرده است، (از دائره المعارف بستانی) (از لاروس بزرگ)
لغت نامه دهخدا
(زام م)
لقب سعد بن ابی خلف مولای بنی زهره بن کلاب کوفی است و در بعضی نسخ وی را زارم ضبط کرده اند. نجاشی گوید: وی ثقه و اهل کوفه بوده و از ابی عبدالله (جعفر الصادق) و ابی الحسن (موسی بن جعفر) (ع) نقل حدیث کرده و کتابی نگاشته که ابن ابی عمیر و جماعتی آن را از وی روایت کرده اند. شیخ الطائفه ابی جعفر (محمد بن حسن) طوسی در کتاب فهرست وی را صاحب اصل و از اصحاب جعفر صادق (ع) معرفی کرده است و در کتاب رجال خود گویدوی مولای بنی زهره بوده است و از شهید ثانی نقل شده که گفته است: در میان شیعه درباره درستی و دانش فراوان وی خلافی نیست. (از اعیان الشیعه سعد بن ابی خلف)
لغت نامه دهخدا
نام شهری بوده از ولایات شادیاخ که اکنون به نیشابور مشهور شده و زام را معرب کرده جام خواندند و بدین نام معرب معروف است و شارح قاموس و سمعانی و حمویه چنین نوشته اند و شیخ احمد جامی شهیر آن شهر است و مؤلف گوید شاید سام بوده و زام شده چه سین و زاء در فارسی بیکدیگر تبدیل می یابد مانند ایاس و ایاز یا از بناهای زاب پادشاه ایران و با به میم تبدیل یافته باشد، (آنندراج)، سمعانی آرد: زام و باخرز دو قصبه اند که هر دو را جام نام نهاده اند و زام نیز گفته شده است و اصح آن است که باخرز قصبه ای است جداگانه، (از انساب سمعانی)، یاقوت گوید: یکی از شهرستانهای نیشابور و قصبۀ (مرکز) آن بوزجان است، این همان شهر است که آن را جام نیز گفته اند زیرا که مانند جام آبگینه گرد و سبز است، زام (جام) مشتمل بر 80 قریه است و این را ابوالحسن بیهقی گفته است، (از معجم البلدان)، و رجوع به جام شود
لغت نامه دهخدا
چهاریک از هر چیز: زام من النهار، چهاریک از روز، (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ابن متوشلخ بن ادریس علیه السلام است که پسر لمک باشد او پیش از لمک وفات یافت و نوح را لمک پرورش داد و بعضی گویند پدر نوح لامک نام داشت. (غیاث). رجوع به لامک شود. صاحب حبیب السیر گوید: ممک (کذا) که زمره ای به ملائک تعبیر کرده اند و فرقه ای نامش لامخ گفته اند قایم مقام متوشلخ شدو مدت عمرش هفتصد سال بود. (حبیب السیر ج 1 ص 11)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آبکامه که از آن نان خورش سازند. (منتهی الارب) (آنندراج). معرب کامه. (منتهی الارب). مأخوذ از کلمه فارسی و به معنی آن. (ناظم الاطباء). آنچه با نان بعنوان نان خورش درآمیزند. معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 298). نان درآمیخته به سرکه، معرب کامۀ فارسی. ج، کوامخ. و گویند نان خورشی است که آن را مرّی نامند. و گویند مری از آن پست تر است. و بعضی آن را به ترشی هائی اختصاص داده اند که برای تشهی غذا بکار میروند. (ازاقرب الموارد). دیگ افزار و چاشنی غذا. (ناظم الاطباء). ریچالی است که با طعام خورند و آن چنان باشد که اسپند تازه در شیر کنند تا بسته گردد ترش شود و این معرب کامه است. (از فرهنگ سروری). نان خورشی است که از شیر و پودنه و دیک افزارها کنند بچندین گونه و تمام اصناف آن دیرگوار و ناسازگار باشد. (یادداشت مؤلف) : و زیربای معقد ساخته بودند همه بکار داشت واز کوامخ و رواصیر هیچ احتراز نکرد. (چهارمقاله).
ز شهر نخشب چون رو به سونخ آوردم
نسیم جور وی آمد به من ز هرفرسخ
به ملح صدرتو پرداختم به قوت طبع
قصیده ای چو شکر در قوافی کامخ.
سوزنی.
و اهل الهند یجمعونه و یکبسونه بالملح والماء و یعمل بالخل و یکون طعمه کطعم الزیتون سواء و هو اجل الکوامخ الماء کوله عندهم. (ابن البیطار). کامخ الخردل حار حریف یجلو البلغم. (ابن البیطار). کامخ الخراه. ردی المراس و یورث السدد. (جزء ثانی مفردات ابن البیطار ص 19). قدم علی اعرابی کامخ فلم یستلذه و قال مم یصنع هذا قالوا من اللبن والحنظله فقال کریمان ما ابحنا. (از کشکول). و رجوع به آبکامه و مری و کلمه (بودج) در بحر الجواهر شود و گاهی بپلیدی مردم کنایه کنند. قال فی الصحاح: قدم الی اعرابی خبز و کامخ فلم یعرفه فقیل له هذا کامخ قال علمت انه کامخ ایکم کمخ به، یرید سلح به، یعنی کدام کس از شما ریده است این را. (منتهی الارب) ، کنایه ازپلیدی مردم. (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ مِ)
جمع واژۀ زامخ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
از شهرهای قدیم زوجیطانیا در آفریقا واقع در 150کیلومتری کارتاژ (قرطاجنه) از طرف جنوب غربی است، نام این شهر بخاطر نبردی که میان رومیها و کارتاژیها روی داد و سردار رومی، سکیپیون (سقیپیون) بر سردار معروف قرطاجی آنیبال پیروز گشت (202 قبل از میلاد) در تاریخ مشهور است، اهالی این شهر پس از آنکه کارتاژ در 146 قبل از میلاد بدست نومیدی (الجزائر کنونی) افتاد در برابر ایشان تسلیم شدند وزاما مرکز اختصاصی حکام گردید، میتلوس در 109 قبل از میلاد خواست حکومت این شهر را بدست گیرد و نتوانست و رومیها در 46 قبل از میلاد یعنی پس از مرگ ’گوبای’ نخستین آن راویران ساختند این شهر امروز زواریم نامیده میشود، (از دایره المعارف بستانی)، مؤلف ملحقات المنجد آرد:موضعی است در شمال آفریقای قدیم و در نزدیکی آن بسال 202 سقیپیون، سردار رومانی لشکر هنیبعل (آنیبال) را فراری ساخت - انتهی، در الموسوعه العربیه آمده: درنومیدی یعنی، الجزایر کنونی واقع است و در 202 قبل از میلاد نبردی در آن بوقوع پیوست ودر آن نبرد رومیها به سرداری ’سییو’ کارتاژیها را که رئیسشان حانی بعل (آنیبال) بود شکست دادند - انتهی، و رجوع به آنیبال شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دمل است و فعل آن یافت نشده است مانند کاهل و غارب. (از اقرب الموارد). دنبل، اسم است مانند کاهل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نوازندۀ نی. (لسان العرب از اصمعی) (البستان)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
اصمعی گوید: الزامک المجهود الذی یزمک فی مکانه فلایبرح و ثعلب گوید: زامک غیر از مجهود است. (کنز الحفاظ فی تهذیب الالفاظ تألیف ابن سکیت چ ابلویس ص 118)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ابن عفیر طائی از شعرای عصر جاهلی عرب و معاصر حارث اصغر از ملوک غسانی شام بوده است و پدرش که بر طبق گفتۀ برخی عقیل نام داشته و همچنین مادرش از قبیلۀ کلب (از قبائل قریش) بوده اند. پس از حوادثی که در حجاز در زندگی زامل رخ داد به شام مهاجرت کردو به حارث اصغر پیوست. وقتی وظیفۀ مستمری که از حارث دریافت میداشت بتأخیر افتاد و زامل برای یادآوری وی قصیده ای ساخت که چند بیت زیر از ابیات آن است:
ابلغ الحارث المردد فی المجد
و فی المکرمات حداً فحداً
لیس یستعذب الغریب مقاماً
فی سوی ارضه و ان نال جدا.
(از تاریخ ابن عساکر ج 5) (معجم البلدان چ دمشق)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان چنانه بخش شوش شهرستان دزفول. واقع در 42 هزارگزی جنوب باختری شوش و 45 هزارگزی باختری راه اهواز به دزفول. منطقۀ آن دشت، گرمسیر مالاریائی است و سکنۀ آن 450 تن اند که بزبان عربی و فارسی تکلم میکنند. آب آن از قنات و محصول آن غلات، برنج و کنجد است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(می ی)
منسوب به زام است که اکنون معرب آن ’جام’ مشهور است. سمعانی گوید: جمعی از فضلاء منسوب به زام میباشند. رجوع به انساب سمعانی و زام و جام شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
لیل دامخ، شب معتدل نه گرم و نه سرد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بلند. مرتفع. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- جبال شامخات و شوامخ، کوه های بلند. (از منتهی الارب) :
عاقلان را در جهان جائی نماند
جز که در کهسارهای شامخات.
ناصرخسرو.
- نسب شامخ، شریف و عالی نسب. (از اقرب الموارد).
، متکبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجل شامخ، کثیرالشموخ. (از اقرب الموارد). ج، شمخ، بمجاز کسی که بینی خود را بواسطۀ تکبر بلند کند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شمخ الرجل بانفه، تکبر نمود. (منتهی الارب). ج، شمّخ
لغت نامه دهخدا
(زُمْ مَ)
جمع واژۀ زامخ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زامخ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرقه. گروه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به زامات شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شدید. (ذیل اقرب الموارد از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
پیرو و تابع. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، ستور که از نشاط لنگان راه رود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زامه
تصویر زامه
آواز سخت، نیاز، سخت شتابزده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زام
تصویر زام
ترساندن، لرزه گرفتن، غریو کردن، زود مردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمخ
تصویر زمخ
گردنه دراز
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کامک کامه آبکامه نانخورشی است یا آشی آبکامه که از آن نانخورش سازند کامه، جمع کوامخ، پلیدی مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شامخ
تصویر شامخ
بلند، مرتفع، رفیع
فرهنگ لغت هوشیار
نوازنده نی نای زن. توضیح: لغویان عرب) زمار (را بدین معنی آورده اند و استعمال) زامر (رانفی کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کامخ
تصویر کامخ
((مَ))
آبکامه که از آن نانخورش سازند، کامه، کنایه از پلیدی مردم، جمع کوامخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شامخ
تصویر شامخ
((مِ))
مرتفع، بلند
فرهنگ فارسی معین
بلند، مرتفع، جلیل، رفیع، منیع، والا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زمار، نای زن، نی زن، نی نواز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
داماد شوهر خواهر
فرهنگ گویش مازندرانی