دهی است از دهستان خرق بخش جزء حومه شهرستان قوچان. واقع در 27هزارگزی شمال باختری قوچان و 15هزارگزی جنوب باختری راه قوچان به شیروان. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان خرق بخش جزء حومه شهرستان قوچان. واقع در 27هزارگزی شمال باختری قوچان و 15هزارگزی جنوب باختری راه قوچان به شیروان. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
زاییده، زاییده شده، فرزند، پسوند متصل به واژه به معنای برای مثال بزرگان شدند ایمن از خواسته / زن و زاده و باغ آراسته (فردوسی - ۷/۸۰) فرزند، برای مثال آدمی زاده، امام زاده، بزرگ زاده، پرستارزاده، گدازاده، به ناپاک زاده مدارید امید / که زنگی به شستن نگردد سفید (فردوسی - لغت نامه - زاده)
زاییده، زاییده شده، فرزند، پسوند متصل به واژه به معنای برای مِثال بزرگان شدند ایمن از خواسته / زن و زاده و باغ آراسته (فردوسی - ۷/۸۰) فرزند، برای مِثال آدمی زاده، امام زاده، بزرگ زاده، پرستارزاده، گدازاده، به ناپاک زاده مدارید امید / که زنگی به شستن نگردد سفید (فردوسی - لغت نامه - زاده)
ترجمه ولاد بکسر واو و آن را بعربی ولادت بر وزن کتابت و وضعالحمل نیز گویند. (آنندراج). پهلوی Zatan، اوستا - Zan (زاییدن. زاییده شدن). ’بارتولمه 1657’، در فارسی نو Zadhan-Zay. ’نیبرگ 254- 55’، هندی باستان ریشه ،eyatejanj، سانسکریت jati ’ولادت’، ارمنی Cin (ولادت) ، cnanim (تولید کردن) ، کردی Zain (زاییدن) ، افغانی (edal Zezh (زاییده شدن) ، avul) Zezh (تولید کردن) Zovul (زائیدن) ، استی Zanag (روییدن) و Zayi، بلوچی Zayag و Zagh (زاییدن، احداث کردن) ، Zaxt (پسر) از Zatk * ،، وخی am-Yazh، سریکلی am-Zay. ’اسشق 645’. و رک: زاج، زاچه، زاق، زاقدان، زاد، زه، زهدان، زاییدن. ’اسشق 645’. و زایدن. ’انجیل فارسی ص 8 و 16’. تولد یافتن. متولد شدن. زاییده شدن. پیدا شدن. تولید کردن. فرزند آوردن. بچه پدید آوردن. (از حواشی دکتر معین بر برهان قاطع ج 2 ص 995). این مصدر گاه متعدی باشد بمعنی زائیدن فارغ گشتن. وضع حمل. ایلاد. تولید: چو هنگامۀ زادن آمد پدید یکی دختر آمد ز ماه آفرید. فردوسی. بر آن مام کو چون تو فرزند زاد نشاید بجز آفرین کرد یاد. فردوسی. پسر زاد جفت تو در شب یکی که از ماه پیدا نبود اندکی. فردوسی. عبد رزاق احمد حسن آنک هیچ مادر چو او کریم نزاد. فرخی. شاخ انگور کهن دختر کان زاد بسی که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی همه را زاد بیک دفعه نه پیشی نه پسی این چنین آسان فرزند نزاده ست کسی. منوچهری. تا برنزنی بر زمیش بچه نزاید چون زاد بچه، زادن و مردنش همانست. منوچهری. مادرشان زاده بر ضلال و جهالت مادر هرگز چنین نزاد و نزاید. ناصرخسرو. سحر کافور چون زاید نگوئی حکمتش با من صدا از کوه چون آید چگونه نی شکر آرد. ناصرخسرو. چون چشیدی حلاوت گادن بکش اکنون مشقت زادن. سنائی. بس دیرهمی زاید آبستن خاک آری دشوار بود زادن نطفه ستدن آسان. خاقانی. بدین دلفریبی سخنهای بکر بسختی توان زادن از راه فکر. نظامی. که زاداین صورت پاکیزه رخسار از این صورت ندانم تا که زاید. سعدی. ، متولد شدن. بدنیا آمدن. زائیده شدن. حاصل شدن. پدید آمدن: دگر سام گرد نریمان نژاد که چون او دلاور ز مادر نزاد. فردوسی. هر آن کس که زاد او ز مادر بمرد ز دست اجل هیچ کس جان نبرد. فردوسی. روزی دوستان از او زاید چون ز امضاء گردد آبستن. فرخی. شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده است گیتی بگرفته است و بخورده است و بداده است. منوچهری. سخن بیهده و کار خطا زیشان زاد سخن بیهده و کار خطا را پدرند. ناصرخسرو. نیائی سوی نور ایرا بتاریکی درون زادی و گر زی نور نگرائی در این تاریک چه بندی. ناصرخسرو. وزین هریکی هفت فرزند دیگر بزاده ست نه هیچ و بیش و نه کمتر. ناصرخسرو. در سال پنجم گفت که هرچه برّۀ سیاه و سفید بزادند تو رادهم. (قصص الانبیاء ص 95). و هم آن سال هرچه بره بزادند سیاه و سفید بود. (قصص الانبیاء ص 95). و سلام و درود بر آن روز که زادم و آن روز که بمیرم و آن روز که من از گور خیزم. (قصص الانبیاء ص 206). چو در سفته وز آب بوده چو در چو زر زرد و از خاک زاده چو زر. مسعودسعد. ز مهر و کین تو خیزد همی بهار و خزان ز عفو و خشم تو زاید همی ضیاء و ظلام. مسعودسعد. آن به که خود آدمی نزاید چون زاد همان زمان بمیرد. مسعودسعد. در جهانی که عقل و ایمان است مردن جسم زادن جان است. سنائی. شه را غلطی سخت عظیم افتاده ست در حق کسی که او ز ناکس زاده ست. سوزنی. در غیبت من آمد پیدا حسودم آری چو زادن مخنث در غیبت پیمبر. خاقانی. تا نکنی رهگذر چشمه پاک آب نزاید ز دل و چشم خاک. نظامی. هرکه بدخو بود گه زادن هم بر آن خوست وقت جان دادن. نظامی. بروز من ستاره برمیایاد به بخت من کس از مادر مزایاد. نظامی. دانی تو که هرکه زاد ناچار بمرد به از چو من و از چو تو بسیار بمرد. عطار. پشه کی داند که این باغ از کی است در بهاران زاد و مرگش در دی است. مولوی (مثنوی). کودک اول چون بزاید شیرنوش مدتی خامش بود از جمله گوش. مولوی (مثنوی). علم و حکمت زاید از لقمۀ حلال عشق و رقت زاید از لقمۀ حلال. مولوی (مثنوی). از من بعشق روی تو می زاید این سخن طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد. سعدی. سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم. سعدی. یا ز ناگفتنش خلل زاید. سعدی (گلستان). من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی نه هر آن کو ز قرن زاد اویس قرن است. قاآنی. ، نهادن بر چیزی. (مجموعۀ مترادفات). و رجوع به زائیدن، زایش، زادنی، زائیده، زاده، و دیگر مشتقات شود
ترجمه ولاد بکسر واو و آن را بعربی ولادت بر وزن کتابت و وضعالحمل نیز گویند. (آنندراج). پهلوی Zatan، اوستا - Zan (زاییدن. زاییده شدن). ’بارتولمه 1657’، در فارسی نو Zadhan-Zay. ’نیبرگ 254- 55’، هندی باستان ریشه ،eyateَjanj، سانسکریت jati ’ولادت’، ارمنی Cin (ولادت) ، cnanim (تولید کردن) ، کردی Zain (زاییدن) ، افغانی (edal Zezh (زاییده شدن) ، avul) Zezh (تولید کردن) Zovul (زائیدن) ، استی Zanag (روییدن) و Zayi، بلوچی Zayag و Zagh (زاییدن، احداث کردن) ، Zaxt (پسر) از Zatk * ،، وخی am-Yazh، سریکلی am-Zay. ’اسشق 645’. و رک: زاج، زاچه، زاق، زاقدان، زاد، زه، زهدان، زاییدن. ’اسشق 645’. و زایدن. ’انجیل فارسی ص 8 و 16’. تولد یافتن. متولد شدن. زاییده شدن. پیدا شدن. تولید کردن. فرزند آوردن. بچه پدید آوردن. (از حواشی دکتر معین بر برهان قاطع ج 2 ص 995). این مصدر گاه متعدی باشد بمعنی زائیدن فارغ گشتن. وضع حمل. ایلاد. تولید: چو هنگامۀ زادن آمد پدید یکی دختر آمد ز ماه آفرید. فردوسی. بر آن مام کو چون تو فرزند زاد نشاید بجز آفرین کرد یاد. فردوسی. پسر زاد جفت تو در شب یکی که از ماه پیدا نبود اندکی. فردوسی. عبد رزاق احمد حسن آنک هیچ مادر چو او کریم نزاد. فرخی. شاخ انگور کهن دختر کان زاد بسی که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی همه را زاد بیک دفعه نه پیشی نه پسی این چنین آسان فرزند نزاده ست کسی. منوچهری. تا برنزنی بر زمیش بچه نزاید چون زاد بچه، زادن و مردنش همانست. منوچهری. مادرشان زاده بر ضلال و جهالت مادر هرگز چنین نزاد و نزاید. ناصرخسرو. سحر کافور چون زاید نگوئی حکمتش با من صدا از کوه چون آید چگونه نی شکر آرد. ناصرخسرو. چون چشیدی حلاوت گادن بکش اکنون مشقت زادن. سنائی. بس دیرهمی زاید آبستن خاک آری دشوار بود زادن نطفه ستدن آسان. خاقانی. بدین دلفریبی سخنهای بکر بسختی توان زادن از راه فکر. نظامی. که زاداین صورت پاکیزه رخسار از این صورت ندانم تا که زاید. سعدی. ، متولد شدن. بدنیا آمدن. زائیده شدن. حاصل شدن. پدید آمدن: دگر سام گرد نریمان نژاد که چون او دلاور ز مادر نزاد. فردوسی. هر آن کس که زاد او ز مادر بمرد ز دست اجل هیچ کس جان نبرد. فردوسی. روزی دوستان از او زاید چون ز امضاء گردد آبستن. فرخی. شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده است گیتی بگرفته است و بخورده است و بداده است. منوچهری. سخن بیهده و کار خطا زیشان زاد سخن بیهده و کار خطا را پدرند. ناصرخسرو. نیائی سوی نور ایرا بتاریکی درون زادی و گر زی نور نگرائی در این تاریک چَه ْ بندی. ناصرخسرو. وزین هریکی هفت فرزند دیگر بزاده ست نه هیچ و بیش و نه کمتر. ناصرخسرو. در سال پنجم گفت که هرچه برّۀ سیاه و سفید بزادند تو رادهم. (قصص الانبیاء ص 95). و هم آن سال هرچه بره بزادند سیاه و سفید بود. (قصص الانبیاء ص 95). و سلام و درود بر آن روز که زادم و آن روز که بمیرم و آن روز که من از گور خیزم. (قصص الانبیاء ص 206). چو در سفته وز آب بوده چو در چو زر زرد و از خاک زاده چو زر. مسعودسعد. ز مهر و کین تو خیزد همی بهار و خزان ز عفو و خشم تو زاید همی ضیاء و ظلام. مسعودسعد. آن به که خود آدمی نزاید چون زاد همان زمان بمیرد. مسعودسعد. در جهانی که عقل و ایمان است مردن جسم زادن جان است. سنائی. شه را غلطی سخت عظیم افتاده ست در حق کسی که او ز ناکس زاده ست. سوزنی. در غیبت من آمد پیدا حسودم آری چو زادن مخنث در غیبت پیمبر. خاقانی. تا نکنی رهگذر چشمه پاک آب نزاید ز دل و چشم خاک. نظامی. هرکه بدخو بود گه زادن هم بر آن خوست وقت جان دادن. نظامی. بروز من ستاره برمیایاد به بخت من کس از مادر مزایاد. نظامی. دانی تو که هرکه زاد ناچار بمرد به از چو من و از چو تو بسیار بمرد. عطار. پشه کی داند که این باغ از کی است در بهاران زاد و مرگش در دی است. مولوی (مثنوی). کودک اول چون بزاید شیرنوش مدتی خامش بود از جمله گوش. مولوی (مثنوی). علم و حکمت زاید از لقمۀ حلال عشق و رقت زاید از لقمۀ حلال. مولوی (مثنوی). از من بعشق روی تو می زاید این سخن طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد. سعدی. سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم. سعدی. یا ز ناگفتنش خلل زاید. سعدی (گلستان). من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی نه هر آن کو ز قرن زاد اویس قرن است. قاآنی. ، نهادن بر چیزی. (مجموعۀ مترادفات). و رجوع به زائیدن، زایش، زادنی، زائیده، زاده، و دیگر مشتقات شود
شیخ زادۀ خراسانی. ابن بطوطه آرد: شاه ابواسحاق شیخ زادۀ خراسانی را که برسالت از طرف پادشاه هرات نزد وی (به شیراز) آمده بوده هفتاد هزار دینار عطا کرد و محرک وی در این بخشش رقابت با پادشاه هند بود. (رحلۀ ابن بطوطه چ پاریس ج 2 ص 73)
شیخ زادۀ خراسانی. ابن بطوطه آرد: شاه ابواسحاق شیخ زادۀ خراسانی را که برسالت از طرف پادشاه هرات نزد وی (به شیراز) آمده بوده هفتاد هزار دینار عطا کرد و محرک وی در این بخشش رقابت با پادشاه هند بود. (رحلۀ ابن بطوطه چ پاریس ج 2 ص 73)
از مشایخ شهر قریم (کریمه) است ابن بطوطه آرد: چون بطرف شهر قریم عزیمت کردم (تلکتمور) که از طرف سلطان محمد اوزبک خان حاکم آن شهر بود یکی از خدمتکاران را با سعدالدین امام شهر به استقبال من فرستاد من بخانقاه شیخ شهر، زادۀ خراسانی وارد شدم این شیخ مرتبتی بلند نزد اهالی داشت و قاضیان و خطباء و فقها و دیگر مردم را دیدم که بسلام وزیارت وی می آمدند. مرا با گشاده روئی بسیار پذیرفت واکرام کرد. (رحلۀ ابن بطوطه چ پاریس ج 2 ص 359)
از مشایخ شهر قریم (کریمه) است ابن بطوطه آرد: چون بطرف شهر قریم عزیمت کردم (تلکتمور) که از طرف سلطان محمد اوزبک خان حاکم آن شهر بود یکی از خدمتکاران را با سعدالدین امام شهر به استقبال من فرستاد من بخانقاه شیخ شهر، زادۀ خراسانی وارد شدم این شیخ مرتبتی بلند نزد اهالی داشت و قاضیان و خطباء و فقها و دیگر مردم را دیدم که بسلام وزیارت وی می آمدند. مرا با گشاده روئی بسیار پذیرفت واکرام کرد. (رحلۀ ابن بطوطه چ پاریس ج 2 ص 359)
اخلاطی ازمشایخ صوفیه. ابن بطوطه آرد: میر عزالدین بن احمد رفاعی را بهمراهی زادۀ اخلاطی که از کبار مشایخ بود دیدم. همراه اخلاطی صد تن درویش قلندر (موله) بودند و همه در خیمه هائی که بدستور حاکم شهر (عمر یک فرزند سلطان محمد بن آبدین) برای ایشان برپا شده بود بسرمیبردند. (از رحلۀ ابن بطوطه چ پاریس ج 3 ص 31)
اخلاطی ازمشایخ صوفیه. ابن بطوطه آرد: میر عزالدین بن احمد رفاعی را بهمراهی زادۀ اخلاطی که از کبار مشایخ بود دیدم. همراه اخلاطی صد تن درویش قلندر (موَله) بودند و همه در خیمه هائی که بدستور حاکم شهر (عمر یک فرزند سلطان محمد بن آبدین) برای ایشان برپا شده بود بسرمیبردند. (از رحلۀ ابن بطوطه چ پاریس ج 3 ص 31)
یکی از قراء کس از بلاد ماوراءالنهر و از آنجا است زاذکی. (ازانساب سمعانی) (از معجم البلدان). و رجوع به زاذکی شود قریه ای است در طوس خراسان که آن را زانک نیز گویند. (معجم البلدان از سمعانی)
یکی از قراء کس از بلاد ماوراءالنهر و از آنجا است زاذکی. (ازانساب سمعانی) (از معجم البلدان). و رجوع به زاذکی شود قریه ای است در طوس خراسان که آن را زانک نیز گویند. (معجم البلدان از سمعانی)
السجستانی المحدث، و او پدر یوسف. (منتهی الارب). بل صواب جد یوسف بن یعقوب است. از علی بن خشرم و دیگران حدیث کرد و ذهبی و ابن حجر از او یاد کرده اند. (تاج العروس ذیل ش دک)
السجستانی المحدث، و او پدر یوسف. (منتهی الارب). بل صواب جد یوسف بن یعقوب است. از علی بن خشرم و دیگران حدیث کرد و ذهبی و ابن حجر از او یاد کرده اند. (تاج العروس ذیل ش دک)
مصغر زرد، آب زعفران زرتک، آب گل کاویشه زرتک، جامه مله خود رنگ، گرز حویج. یا تخم زردک تخم هویج. یا تخم بیابانی حویج صحرایی. یا زردک ریگی شقاقل. یا زردک وحشی حویج صحرایی
مصغر زرد، آب زعفران زرتک، آب گل کاویشه زرتک، جامه مله خود رنگ، گرز حویج. یا تخم زردک تخم هویج. یا تخم بیابانی حویج صحرایی. یا زردک ریگی شقاقل. یا زردک وحشی حویج صحرایی
تولد یافته متولد شده، پیدا شده، فرزند. یا زاده خاطر آنچه زاده طبیعت باشد مانند: صوت و عمل شخص، نظم و نثر. یا زاده دهان (دهن) سخن (نیک یا بد) یا زاده شش روزه دو جهان و مخلوقات آنها یا زاده مریخ آهن (بمناسبت انتساب آن به مریخ)
تولد یافته متولد شده، پیدا شده، فرزند. یا زاده خاطر آنچه زاده طبیعت باشد مانند: صوت و عمل شخص، نظم و نثر. یا زاده دهان (دهن) سخن (نیک یا بد) یا زاده شش روزه دو جهان و مخلوقات آنها یا زاده مریخ آهن (بمناسبت انتساب آن به مریخ)