نام میرآخور هرمز است. (لغت شاهنامه تألیف دکتر شفق) : یکی مهتر نام بردار بود که بر آخر اسپاهسالار بود. فردوسی نام یکی از ایرانیان اصیل است. (لغت شاهنامه تألیف دکتر شفق)
نام میرآخور هرمز است. (لغت شاهنامه تألیف دکتر شفق) : یکی مهتر نام بردار بود که بر آخر اسپاهسالار بود. فردوسی نام یکی از ایرانیان اصیل است. (لغت شاهنامه تألیف دکتر شفق)
فرفره، نوعی اسباب بازی کاغذی سبک و پره دار که بر اثر جریان باد دور خود می چرخد، بادفره، یرمع، فرفروک، پرپره، مازالاق بادبزن آنچه با وزش باد دور خود می چرخد
فِرفِرِه، نوعی اسباب بازی کاغذی سبک و پره دار که بر اثر جریان باد دور خود می چرخد، بادفِرِه، یَرمَع، فَرفَروک، پِرپِرِه، مازالاق بادبزن آنچه با وزش باد دور خود می چرخد
فرفره، نوعی اسباب بازی کاغذی سبک و پره دار که بر اثر جریان باد دور خود می چرخد، یرمع، بادفر، پرپره، فرفروک، مازالاق بادبزن آنچه با وزش باد دور خود می چرخد
فِرفِرِه، نوعی اسباب بازی کاغذی سبک و پره دار که بر اثر جریان باد دور خود می چرخد، یَرمَع، بادفَر، پِرپِرِه، فَرفَروک، مازالاق بادبزن آنچه با وزش باد دور خود می چرخد
ابن بیری الکسکری کاتب و مترجم عهد اموی است که در خدمت حجاج بن یوسف ثقفی بود. سعید نفیسی در ’آثار و احوال رودکی’ بنقل از اسطخری آرد: هنگامی که شاهفرند دختر یزدجرد (پس از فتح خراسان) به بردگی بنزد حجاج فرستاده شد با وی سبدی بود، حجاج سبد وی را بشکست و در آن نبشته ای بپارسی یافت زادن فروخ بن بیری الکسکری آن را بخواند و ترجمه کرد - انتهی ملخصاً. و رجوع به زاذان فروخ اعور در این لغت نامه و سبک شناسی بهار ج 1 ص 155 شود
ابن بیری الکسکری کاتب و مترجم عهد اموی است که در خدمت حجاج بن یوسف ثقفی بود. سعید نفیسی در ’آثار و احوال رودکی’ بنقل از اسطخری آرد: هنگامی که شاهفرند دختر یزدجرد (پس از فتح خراسان) به بردگی بنزد حجاج فرستاده شد با وی سبدی بود، حجاج سبد وی را بشکست و در آن نبشته ای بپارسی یافت زادن فروخ بن بیری الکسکری آن را بخواند و ترجمه کرد - انتهی ملخصاً. و رجوع به زاذان فروخ اعور در این لغت نامه و سبک شناسی بهار ج 1 ص 155 شود
مخفف آزادسرو است که سرو آزاد باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) : یکی مرد شد چون یکی زادسرو برش کوه سیم ومیانش چو غرو. فردوسی. هر یکی باقامتی چون زادسرو هر یکی با چهره ای چون ارغوان. فرخی. چه قدش چه پیراسته زادسروی چه رویش چه آراسته لاله زاری. فرخی. کنون چو مست غلامان سبزپوشیده ببوستان شده از باد زادسرو نوان. فرخی. ، مجازاً شخص بلندقامت. خوش قد و بالا: نگه کرد خسرو بدان زادسرو. به رخ چون بهار و برفتن تذرو. فردوسی. نازنده چون بالای آن زادسرو تابنده چون رخسار آن سیم تن. فرخی. تو را من هم گوزنم هم تذروم چو هم شمشادم و هم زادسروم. (ویس و رامین). تن ماه چهره گرانی گرفت روان زادسروش نوانی گرفت. (گرشاسب نامه ص 325). دریغ آید آن زادسرو سهی شده مانده باغ از نهالش تهی. (گرشاسب نامه ص 156). بالین طلبید زادسروش وز سرو فتاده شد تذروش. نظامی. نه در طبع نیرو نه در تن روان خمیده شده زادسرو نوان. نظامی. تو ز پرسش رهی و من ز هلاک زادسروی نیوفتد بر خاک. نظامی. به چاره گری چون ندارم توان کنم نوحه بر زادسرو جوان. نظامی. در آغوشم درآمد زادسروی چو طاوسی بمهمانی تذروی. امیرخسرو
مخفف آزادسرو است که سرو آزاد باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) : یکی مرد شد چون یکی زادسرو برش کوه سیم ومیانش چو غرو. فردوسی. هر یکی باقامتی چون زادسرو هر یکی با چهره ای چون ارغوان. فرخی. چه قدش چه پیراسته زادسروی چه رویش چه آراسته لاله زاری. فرخی. کنون چو مست غلامان سبزپوشیده ببوستان شده از باد زادسرو نوان. فرخی. ، مجازاً شخص بلندقامت. خوش قد و بالا: نگه کرد خسرو بدان زادسرو. به رخ چون بهار و برفتن تذرو. فردوسی. نازنده چون بالای آن زادسرو تابنده چون رخسار آن سیم تن. فرخی. تو را من هم گوزنم هم تذروم چو هم شمشادم و هم زادسروم. (ویس و رامین). تن ماه چهره گرانی گرفت روان زادسروش نوانی گرفت. (گرشاسب نامه ص 325). دریغ آید آن زادسرو سهی شده مانده باغ از نهالش تهی. (گرشاسب نامه ص 156). بالین طلبید زادسروش وز سرو فتاده شد تذروش. نظامی. نه در طبع نیرو نه در تن روان خمیده شده زادسرو نوان. نظامی. تو ز پرسش رهی و من ز هلاک زادسروی نیوفتد بر خاک. نظامی. به چاره گری چون ندارم توان کنم نوحه بر زادسرو جوان. نظامی. در آغوشم درآمد زادسروی چو طاوسی بمهمانی تذروی. امیرخسرو
بازیچۀ اطفال است و آن چوب یا چرمی باشد که ریسمانی بر آن بندند و درکشاکش آرند تا صدائی از آن ظاهر شود. (برهان). بازیچۀ اطفال است. (آنندراج). چوبکی باشد، رشته در میان، کودکان آنرا تاب دهند. (صحاح الفرس). چوبکی باشد که رشته ای بر آن بسته باشند و کودکان آنرا تاب دهند تا در گردش آید و آوازی از آن برآید و آنرا فرفره نیزگویند. چوبکی باشد تراشیده که بچگانش برشته پیچیده گردانند و آنرا بادبره و بهنه و پهنه و فرموک و گردنای نیز گویند. بهندیش لتو خوانند. (شرفنامۀ منیری). بمعنی بادافراه است. (جهانگیری). رجوع به بادآفراه، بادافراه، بادفراه، بادفرا، بادافرا، بادفرنک، بادفرنگ، بادفر، بادبرک، بادفرک، بادبر، بادپر، بادبره، بهنه، فرفروک، گلگیس، پل، پهنه، فرموک، گردنای، فرفره، خذروف، خرّاره، فرفر، شیربانگ، دوّامه شود
بازیچۀ اطفال است و آن چوب یا چرمی باشد که ریسمانی بر آن بندند و درکشاکش آرند تا صدائی از آن ظاهر شود. (برهان). بازیچۀ اطفال است. (آنندراج). چوبکی باشد، رشته در میان، کودکان آنرا تاب دهند. (صحاح الفرس). چوبکی باشد که رشته ای بر آن بسته باشند و کودکان آنرا تاب دهند تا در گردش آید و آوازی از آن برآید و آنرا فرفره نیزگویند. چوبکی باشد تراشیده که بچگانش برشته پیچیده گردانند و آنرا بادبره و بهنه و پهنه و فرموک و گردنای نیز گویند. بهندیش لَتو خوانند. (شرفنامۀ منیری). بمعنی بادافراه است. (جهانگیری). رجوع به بادآفراه، بادافراه، بادفراه، بادفرا، بادافرا، بادفرنک، بادفرنگ، بادفر، بادبرک، بادفرک، بادبر، بادپر، بادبره، بهنه، فرفروک، گِلگِیس، پل، پهنه، فرموک، گردنای، فرفره، خذروف، خَرّاره، فرفر، شیربانگ، دوّامه شود
یکی از قاضیان معروف دورۀ ساسانی است که نظرات قضایی او در کتاب ’مادیگان هزار داذستان’ (گزارش هزار فتوای قضایی) نقل شده است. از این کتاب نسخۀ منحصری در یکی از کتابخانه های هند موجود است. رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 75 شود
یکی از قاضیان معروف دورۀ ساسانی است که نظرات قضایی او در کتاب ’مادیگان ِ هزار داذستان’ (گزارش هزار فتوای قضایی) نقل شده است. از این کتاب نسخۀ منحصری در یکی از کتابخانه های هند موجود است. رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 75 شود
مخفف بادفراه. (فرهنگ نظام). بمعنی بادفراه است که جزا و مکافات بدی باشد. (برهان) (آنندراج). بمعنی بادافراه است. (اوبهی) : گر نعمهای او چو چرخ دوان همه خوابست و باد بادفره. رودکی (از احوال و اشعار رودکی ص 1069). رجوع به بادآفراه و مترادفات آن شود
مخفف بادفراه. (فرهنگ نظام). بمعنی بادفراه است که جزا و مکافات بدی باشد. (برهان) (آنندراج). بمعنی بادافراه است. (اوبهی) : گر نعمهای او چو چرخ دوان همه خوابست و باد بادفره. رودکی (از احوال و اشعار رودکی ص 1069). رجوع به بادآفراه و مترادفات آن شود
مرضی است معروف. (غیاث). مرضی است معروف، سلیم گوید: باد سرخ آورد روی خاک از گلگون او بس که کرد اعراض از رشک سپهر چنبری. (ازآنندراج). حمره. حمرۀ مبارکه. باد مبارک. باددژنام. بادژنام. بادژ. بادژفام. بادژوام. بادشفام. بادشکام. بادشوام. رجوع به لغات یادشده در جای خود شود. سرخ باد. (سروری: بادژنام) (برهان: بادژکام)
مرضی است معروف. (غیاث). مرضی است معروف، سلیم گوید: باد سرخ آورد روی خاک از گلگون او بس که کرد اعراض از رشک سپهر چنبری. (ازآنندراج). حُمْره. حُمْرۀ مبارکه. باد مبارک. باددژنام. بادژنام. بادژ. بادژفام. بادژوام. بادشفام. بادشکام. بادشوام. رجوع به لغات یادشده در جای خود شود. سرخ باد. (سروری: بادژنام) (برهان: بادژکام)
آنکه دیگری را در حمل ازفار (اثقال و احمال) یاری کند. (ذیل اقرب الموارد از لسان) ، گروه مردم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، لشکر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، رکن بنا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، شتر فربه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، مهتر و بزرگ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، کمان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، زافره، سهم یا نزدیک پیکان از تیر یا سوی جای پر از تیر یا کم از دو ثلث جانب پیکان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، زافره الرجل، یاران و خویشان مرد. (اقرب الموارد) (آنندراج). لانهم یزفرون عنه الاثقال. و فی الحدیث: کان اذا خلا مع صاغیته و زافرته انبسط و یقال هم زافره القوم عندالسلطان. (اقرب الموارد) ، داهیه (بسیار زیرک و دانا). (ذیل اقرب الموارد) ، کاهل و نزدیک آن. (ذیل اقرب الموارد)
آنکه دیگری را در حمل ازفار (اثقال و احمال) یاری کند. (ذیل اقرب الموارد از لسان) ، گروه مردم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، لشکر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، رکن بنا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، شتر فربه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، مهتر و بزرگ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، کمان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، زافره، سهم یا نزدیک پیکان از تیر یا سوی جای پر از تیر یا کم از دو ثلث جانب پیکان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، زافره الرجل، یاران و خویشان مرد. (اقرب الموارد) (آنندراج). لانهم یزفرون عنه الاثقال. و فی الحدیث: کان اذا خلا مع صاغیته و زافرته انبسط و یقال هم زافره القوم عندالسلطان. (اقرب الموارد) ، داهیه (بسیار زیرک و دانا). (ذیل اقرب الموارد) ، کاهل و نزدیک آن. (ذیل اقرب الموارد)