جدول جو
جدول جو

معنی زادفرخ - جستجوی لغت در جدول جو

زادفرخ
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه و از سرداران بهرام چوبین در زمان هرمز پادشاه ساسانی
تصویری از زادفرخ
تصویر زادفرخ
فرهنگ نامهای ایرانی
زادفرخ
(فَرْ رُ)
نام میرآخور هرمز است. (لغت شاهنامه تألیف دکتر شفق) :
یکی مهتر نام بردار بود
که بر آخر اسپاهسالار بود.
فردوسی
نام یکی از ایرانیان اصیل است. (لغت شاهنامه تألیف دکتر شفق)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دادفرخ
تصویر دادفرخ
(پسرانه)
مرکب از داد (عدل) + فرخ (فرخنده، مبارک)، نام یکی از قاضیان در زمان ساسانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رادفرخ
تصویر رادفرخ
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام آخورسالار هرمز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دادفر
تصویر دادفر
(پسرانه)
مرکب از داد (عدل) + فر (شکوه، جلال)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زادسرو
تصویر زادسرو
(پسرانه)
آزادسرو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شادفر
تصویر شادفر
(دخترانه)
آنکه دارای شکوه و شادی است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شادرخ
تصویر شادرخ
(دخترانه)
آنکه چهره ای شاد و متبسم دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زادسرو
تصویر زادسرو
سرو آزاد، برای مثال هریکی با قامتی چون زادسرو / هریکی با چهره ای چون ارغوان (فرخی - ۲۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادفر
تصویر بادفر
فرفره، نوعی اسباب بازی کاغذی سبک و پره دار که بر اثر جریان باد دور خود می چرخد، بادفره، یرمع، فرفروک، پرپره، مازالاق
بادبزن
آنچه با وزش باد دور خود می چرخد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زادمرد
تصویر زادمرد
جوانمرد، کریم، برای مثال زادمردی چاشتگاهی دررسید / در سرا عدل سلیمان دردوید (مولوی - مجمع الفرس - زادمرد)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادفره
تصویر بادفره
فرفره، نوعی اسباب بازی کاغذی سبک و پره دار که بر اثر جریان باد دور خود می چرخد، یرمع، بادفر، پرپره، فرفروک، مازالاق
بادبزن
آنچه با وزش باد دور خود می چرخد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زادغر
تصویر زادغر
حرام زاده، فرزندی که از ازدواج غیر شرعی به وجود آید، ناپاک زاده، فرزند نامشروع، بدذات، حیله گر و فتنه انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زردرخ
تصویر زردرخ
کسی که چهره اش زرد رنگ باشد، زردرو، زردچهره، کنایه از شرمنده، کنایه از بیمناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادفره
تصویر بادفره
بازخواست، کیفر، مکافات، مجازات، سزای بدی، بادافراه، بادفراه، پادافراه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافرخ
تصویر نافرخ
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، منحوس، مرخشه، پاسبز، نامبارک، بدقدم، بدیمن، شمال، سبز قدم، تخجّم، نحس، بداغر، خشک پی، نامیمون، بدشگون، میشوم، سبز پا، سیاه دست، مشئوم، مشوم، شنار
فرهنگ فارسی عمید
(دَ فَرْرو)
ابن بیری الکسکری کاتب و مترجم عهد اموی است که در خدمت حجاج بن یوسف ثقفی بود. سعید نفیسی در ’آثار و احوال رودکی’ بنقل از اسطخری آرد: هنگامی که شاهفرند دختر یزدجرد (پس از فتح خراسان) به بردگی بنزد حجاج فرستاده شد با وی سبدی بود، حجاج سبد وی را بشکست و در آن نبشته ای بپارسی یافت زادن فروخ بن بیری الکسکری آن را بخواند و ترجمه کرد - انتهی ملخصاً. و رجوع به زاذان فروخ اعور در این لغت نامه و سبک شناسی بهار ج 1 ص 155 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
حرامزاده. (آنندراج) (شعوری) (ناظم الاطباء). مرکب است از: زاد (زاده، فرزند) و غر (روسبی) وعلم است حرامزاده را. (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 62)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
رجوع به زادخور، زادخوست و زادخو شود
لغت نامه دهخدا
(سَرْوْ)
مخفف آزادسرو است که سرو آزاد باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) :
یکی مرد شد چون یکی زادسرو
برش کوه سیم ومیانش چو غرو.
فردوسی.
هر یکی باقامتی چون زادسرو
هر یکی با چهره ای چون ارغوان.
فرخی.
چه قدش چه پیراسته زادسروی
چه رویش چه آراسته لاله زاری.
فرخی.
کنون چو مست غلامان سبزپوشیده
ببوستان شده از باد زادسرو نوان.
فرخی.
، مجازاً شخص بلندقامت. خوش قد و بالا:
نگه کرد خسرو بدان زادسرو.
به رخ چون بهار و برفتن تذرو.
فردوسی.
نازنده چون بالای آن زادسرو
تابنده چون رخسار آن سیم تن.
فرخی.
تو را من هم گوزنم هم تذروم
چو هم شمشادم و هم زادسروم.
(ویس و رامین).
تن ماه چهره گرانی گرفت
روان زادسروش نوانی گرفت.
(گرشاسب نامه ص 325).
دریغ آید آن زادسرو سهی
شده مانده باغ از نهالش تهی.
(گرشاسب نامه ص 156).
بالین طلبید زادسروش
وز سرو فتاده شد تذروش.
نظامی.
نه در طبع نیرو نه در تن روان
خمیده شده زادسرو نوان.
نظامی.
تو ز پرسش رهی و من ز هلاک
زادسروی نیوفتد بر خاک.
نظامی.
به چاره گری چون ندارم توان
کنم نوحه بر زادسرو جوان.
نظامی.
در آغوشم درآمد زادسروی
چو طاوسی بمهمانی تذروی.
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
(فِ رَ / رِ)
بازیچۀ اطفال است و آن چوب یا چرمی باشد که ریسمانی بر آن بندند و درکشاکش آرند تا صدائی از آن ظاهر شود. (برهان). بازیچۀ اطفال است. (آنندراج). چوبکی باشد، رشته در میان، کودکان آنرا تاب دهند. (صحاح الفرس). چوبکی باشد که رشته ای بر آن بسته باشند و کودکان آنرا تاب دهند تا در گردش آید و آوازی از آن برآید و آنرا فرفره نیزگویند. چوبکی باشد تراشیده که بچگانش برشته پیچیده گردانند و آنرا بادبره و بهنه و پهنه و فرموک و گردنای نیز گویند. بهندیش لتو خوانند. (شرفنامۀ منیری). بمعنی بادافراه است. (جهانگیری). رجوع به بادآفراه، بادافراه، بادفراه، بادفرا، بادافرا، بادفرنک، بادفرنگ، بادفر، بادبرک، بادفرک، بادبر، بادپر، بادبره، بهنه، فرفروک، گلگیس، پل، پهنه، فرموک، گردنای، فرفره، خذروف، خرّاره، فرفر، شیربانگ، دوّامه شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
یکی از قاضیان معروف دورۀ ساسانی است که نظرات قضایی او در کتاب ’مادیگان هزار داذستان’ (گزارش هزار فتوای قضایی) نقل شده است. از این کتاب نسخۀ منحصری در یکی از کتابخانه های هند موجود است. رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 75 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رَهْ)
مخفف بادفراه. (فرهنگ نظام). بمعنی بادفراه است که جزا و مکافات بدی باشد. (برهان) (آنندراج). بمعنی بادافراه است. (اوبهی) :
گر نعمهای او چو چرخ دوان
همه خوابست و باد بادفره.
رودکی (از احوال و اشعار رودکی ص 1069).
رجوع به بادآفراه و مترادفات آن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ سُ)
مرضی است معروف. (غیاث). مرضی است معروف، سلیم گوید:
باد سرخ آورد روی خاک از گلگون او
بس که کرد اعراض از رشک سپهر چنبری.
(ازآنندراج).
حمره. حمرۀ مبارکه. باد مبارک. باددژنام. بادژنام. بادژ. بادژفام. بادژوام. بادشفام. بادشکام. بادشوام. رجوع به لغات یادشده در جای خود شود. سرخ باد. (سروری: بادژنام) (برهان: بادژکام)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
بادافراه. پاداش و مکافات بدی. (ناظم الاطباء). رجوع به بادآفراه و مترادفات آن شود.
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
بازیچۀ اطفال باشد. بادآفراه. بادافراه. بادافرا. بادفرا. بادفراه. بادفرنگ. بادفرنک. بادفر. بادفره. بادبر. بادبره. بادبرک. (محمود بن عمر ربنجنی). بادپر. فرفر. فرموک. فرفروک. فرفره. بهنه. پهنه. گردنای. شیربانگ. گلگیس. پل. خراره. دوّامه. خذروف. رجوع به هر یک از کلمات مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
نام یکی از قضات روزگار ساسانی نام و نظر قضائی وی در کتاب ’ماتیکان هزارداتستان’ آمده است. (سبک شناسی ج 1 ص 53)
لغت نامه دهخدا
(فِ رَ)
آنکه دیگری را در حمل ازفار (اثقال و احمال) یاری کند. (ذیل اقرب الموارد از لسان) ، گروه مردم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، لشکر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، رکن بنا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، شتر فربه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، مهتر و بزرگ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، کمان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، زافره، سهم یا نزدیک پیکان از تیر یا سوی جای پر از تیر یا کم از دو ثلث جانب پیکان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، زافره الرجل، یاران و خویشان مرد. (اقرب الموارد) (آنندراج). لانهم یزفرون عنه الاثقال. و فی الحدیث: کان اذا خلا مع صاغیته و زافرته انبسط و یقال هم زافره القوم عندالسلطان. (اقرب الموارد) ، داهیه (بسیار زیرک و دانا). (ذیل اقرب الموارد) ، کاهل و نزدیک آن. (ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بادفر
تصویر بادفر
آنچه که با وزش باد دور خود چرخد بادفره فرفره
فرهنگ لغت هوشیار
مونث زافر افزوده بر آرش های زافر زیرک و دانا، پشت گردن، کمان، بنلاد (رکن بنا)، سپاه، داربست، تیر بی پر، گروزه گروه مردم، شتر فربه، خویشان و یاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافرخ
تصویر نافرخ
شوم، نامیمون، نحس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرد رخ
تصویر زرد رخ
آنکه صورتش زرد رنگ و پریده باشد، شرمنده منفعل، ترسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زادخرد
تصویر زادخرد
((خُ))
کم سال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زادسرو
تصویر زادسرو
((سَ رْ))
سرو، درختی است مخروطی شکل که در نواحی کوهستانی شمالی ایران می روید. سرو آزاد، سرو سهی، سروناز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زادوری
تصویر زادوری
تولید مثل
فرهنگ واژه فارسی سره