جدول جو
جدول جو

معنی زاد - جستجوی لغت در جدول جو

زاد
(پسرانه)
فرزند، پسر، نام یکی از فرمانداران در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی، به صورت پسوند و پیشوند همراهبا بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند زادعلی، زادمهر، مهرزاد
تصویری از زاد
تصویر زاد
فرهنگ نامهای ایرانی
زاد
طعام یا خوراک که در سفر با خود برمی دارند، توشه
پسوند متصل به واژه به معنای زاده شده مثلاً آدمی زاد، پاک زاد، پری زاد، خاک زاد، خانه زاد
فرزند، برای مثال بر شاه شد زاد فرخ چو گرد / سخن های ایشان همه یاد کرد (فردوسی - ۸/۳۰۵) سن و سال، برای مثال همه کرامت از ایزد همی رسید به وی / بدان زمان که کم از بیست ساله بود به زاد (فرخی - ۳۵) ، هر ساله بلا و سختی و رنج / من بیش کشیده ام در این زاد (مسعودسعد - ۱۰۲)

زاد راه: طعام یا خوراک که در سفر با خود برمی دارند، توشه مسافرت
زاد برآمدن: زاد برآمدن، پیر شدن، سال خورده شدن، پیر بودن
تصویری از زاد
تصویر زاد
فرهنگ فارسی عمید
زاد
(زاد)
با یاء نکره، یک عمر. مدت زندگانی. مدت درازی از زمان. (ناظم الاطباء). زمانی برابر یک دورۀ زندگی کسی
لغت نامه دهخدا
زاد
(مَزَ دَ)
بمعنی زائیدن باشد، (برهان قاطع) (فرهنگ رازی)، زادبوم، وطن، رجوع به زادبوم شود، مخفف زاده، زائیدن، (برهان قاطع) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری)، فرزند، (شرفنامۀ منیری) :
بر شاه شد زادفرخ چو گرد
سخنهای ایشان همه یاد کرد،
فردوسی،
دل روشن نامور شد سیاه
که تا چون کند بد بدان زاد شاه،
فردوسی،
- آدمیزاد:
به هر بقعه ای کادمیزاد دید
به ایشان سخن گفت و زیشان شنید،
نظامی،
چنان کادمی زاد را زان نوا
برقص و طرب چیره گشتی هوا،
نظامی،
- پاک زاد:
چه خوش گفت فردوسی پاک زاد،
سعدی (بوستان)،
- پری زاد:
دستان که تو داری ای پری زاد
بس دل ببری بکف و معصم،
سعدی (ترجیعات)،
پری که در همه عالم بحسن موصوفست
ز شرم همچو پری زاد میشود پنهان،
سعدی،
- پیش زاد،
- ترک زاد:
سخن بس کن از هرمز ترک زاد
که اندر زمانه مباد آن نژاد،
فردوسی،
- حورزاد:
می خور ز دست لعبتی حورزاد
چون زاد سروی بر گل و یاسمن،
فرخی،
تو گفتی که عفریت و بلقیس بود
قرین حورزادی به ابلیس بود،
سعدی (بوستان)،
شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن به آغوش مأمون نداد،
سعدی (بوستان)،
- خاک زاد:
نشاید بنی آدم خاک زاد،
سعدی (گلستان)،
- خانه زاد،
- دیوزاد:
همی هر چه روز آمد آن دیوزاد،
قوی دست گردد که دستش مباد،
نظامی،
- زاد بر زاد،
- زادبوم،
- زاد و بود،
- زاد و رود،
- زه و زاد،
- شهمیرزاد،
- فرخ زاد،
- کشمیرزاد:
همان پای کوبان کشمیرزاد
معلق زن از رقص چون دیوباد،
نظامی،
- مادرزاد:
ز مادر آمده بی گنج و ملک و خیل و حشم
همی روند چنان کآمدند مادرزاد،
سعدی،
- ناپاکزاد،
- نوزاد:
بگوش آمد آواز نوزاد من،
نظامی،
- نیوزاد:
نوازید و نالید و زین برنهاد
بر او برنشست آن یل نیوزاد،
فردوسی،
- همزاد،
و رجوع به زاد بر زاد، زادبود، زاد و بوم، زادبوم، زاد و رود، زه و زاد، شهمیرزاد و فرخ زاد در این لغت نامه شود، بمعنی کرۀ نوزاده شده از اسب و خر نیز آمده است، (برهان قاطع)،
مخفف آزاد است که نقیض بنده باشد، (برهان قاطع) (آنندراج) :
منوچهر چون زادسرو بلند
بکردار طهمورث دیوبند،
فردوسی،
و رجوع به زاد سرو در این لغت نامه شود،
بدو گفت کای زادمرد جوان
چرائی پر از دردو تیره روان،
فردوسی،
همی خواندند آفرینی بدرد
که این نیک پی خسرو زادمرد،
فردوسی،
بماند به تیمار و دل پر ز درد
چو ما مانده ایم ای شه زادمرد،
فردوسی،
بدو گفت کای زادمرد جوان
چنین رای از خود زدن چون توان،
نظامی،
جهان دار فرمود کان زادمرد
فروشویداز دامن خویش گرد،
نظامی،
زادمردی چاشتگاهی دررسید
درسرا عدل سلیمان دردوید،
مولوی (مثنوی)،
رجوع به زادمرد در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
زاد
سن و سال. (برهان قاطع) (آنندراج). لهذا مردم سالخورده را بزادبرآمده خوانند. (برهان قاطع) :
مردی جوان و زادش زیر چهل ولیکن
سنگش چو سنگ پیری دیرینه و معمّر.
فرخی.
همه کرامت زین رو همی رسید به وی
بدان زمان که کم از بیست ساله بود به زاد.
فرخی.
ای ماه سخنگوی من ای هورنژاد
از حسن بزرگ و کودک خرد به زاد.
عنصری.
بخاصه جوانی دل از بخت شاد
که باشد ورا بیست و یکسال زاد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
وزیران را گفت [شاپور ذوالاکتاف مرا تا این غایت از نارفتن بجهاد مفسدان عذر آن بود که به زاد کوچک بودم و قوت سلاح برداشتن وجنگ کردن نداشتم. (فارسنامۀ ابن البلخی).
هر ساله بلا و سختی و رنج
من بیش کشیده ام در این زاد.
مسعودسعد.
و ازپسران او آنکه به زاد بزرگتر بود و شهامت و حزامت بیشتر تاج فرق شاهی و سراج وهاج الهی... (جهانگشای جوینی). جایگاه او بر پسرش حسام الدین امیرحسین هر چند به زاد از پسران دیگر خردتر بود مقرر داشت. (جهانگشای جوینی). علاءالدین هنوز در سن شباب بود چه در زاد میان ایشان هشتده سال بیش تفاوت نبود. (جهانگشای جوینی).
- به زاد برآمده، پیر. سالخورده:
سوده زنی بود بزاد برآمده... (ترجمه طبری بلعمی). زنی بزاد برآمده ام و مرا به محمددادی و مقصودی نیست. (ترجمه طبری بلعمی).
از طبیب پرسیدم گفت: بزادبرآمده است و در سه علت متضاد دشوار است علاج آن. اگر از این حادثه بجهد نادر باشد. (تاریخ بیهقی).
- دیرینه زاد، معمر. سالخورد. سالخورده:
جهاندیدۀ پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد.
سعدی (بوستان).
- زادخوست، زادخو، زادخور، سالخورد. کهنسال. و رجوع به این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
زاد
زاتون، زاد، امیر برشلونه، شکیب ارسلان آرد:امیر برشلونه را زاتون و زادو و زاد نیز خوانند و بنظر میرسد محرّف سعدون و یا سعد باشد، (الحلل السندسیه ج 2 ص 210)، و رجوع به زاتون در این لغت نامه شود
ابن ماهیان بن مهربن دابر الهمدانی ازملوک حیره است که پس از ایاس بن قبیصه طائی فرمانروای عرب شد و هفده سال پادشاهی نمود، (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 261)، و رجوع به زادیه در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
زاد
طعامی که در سفر با خود گیرند. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). توشه. (دهار) (آنندراج) :
زاد همی ساز و شغل خوش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چغانه.
کسائی.
بی زاد مشو برون و مفلس
زین خیمۀ بی در مدوّر.
ناصرخسرو.
زاد برگیر و سبک باش و مکن جای قرار
خانه ای را که مقیمانش همه بر سفرند.
ناصرخسرو.
الفنجگاه تست جهان زین جا
برگیر زود زاد ره محشر.
ناصرخسرو.
زادره هیچ نداریم چه تدبیر کنیم
سفری دور و دراز است ولی بیخبریم.
خاقانی.
زین دم معجزنمای مگذر خاقانیا
کز دم این دم توان زاد عدم ساختن.
خاقانی.
گر زاد ره مکه تحفه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر، سبحه ز گل سلمان.
خاقانی.
و با ایشان از وجه زاد و توشه گرده ای بیش نبود... تا آخرالامربر آن قرار گرفت که هر کدام از ایشان به زاد بیشتر بدین گرده خوردن اولی تر. (سندبادنامه ص 49). مدت آن مجاهدت دراز کشید و اهبت و زادی که داشتیم نماند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 16).
از دعا زاد راه میکردم
خیری از بهر شاه میکردم.
نظامی.
زاد ره و ذخیرۀ این وادی مهیب
در طشت سربریده چو یحیی نهاده اند.
عطار.
زاد راه مرد عاشق نیستی است
نیست شو در راه آن دلخواه نیست.
عطار.
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد.
مولوی (مثنوی).
راه گم کرده بودم و از زاد چیزی با من نمانده بود. (گلستان). مردم کاروان را دل به لاف او قوی گشت... و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند. (گلستان).
چو مسکین و بیطاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زادخویش.
سعدی (بوستان).
مکارم تو به آفاق می برد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار.
حافظ.
زاد راه حرم وصل نداریم مگر
بگدائی ز در میکده زادی طلبیم.
حافظ.
از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی برنمیداری از این منزل چرا.
صائب.
، طعام اندک. قوت لایموت:
گفت چون ندهی بدین سگ نان و زاد
گفت تا این حد ندارم اتحاد.
مولوی (مثنوی).
حکیم عرب راپرسید [اردشیر بابکان که روزی چه مایه طعام بایدخوردن، گفت روزی صد درم سنگ زاد کفایت کند. (گلستان) ، نوعی خرما است که آن را ازاذ و زاذ نیز نامند. رجوع به زاذ شود
لغت نامه دهخدا
زاد
زائیدن، مخفف زاده، فرزند
تصویری از زاد
تصویر زاد
فرهنگ لغت هوشیار
زاد
((جِ))
مخفف زاده، زاییده شده، آدمی زاد، پری زاد، سن و سال، عمر
تصویری از زاد
تصویر زاد
فرهنگ فارسی معین
زاد
توشه، خوراک اندک
تصویری از زاد
تصویر زاد
فرهنگ فارسی معین
زاد
آزاد، آزاده
تصویری از زاد
تصویر زاد
فرهنگ فارسی معین
زاد
توشه، خوراک، ره توشه، زادراه، قوت لایموت، فرزند، عمر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زاد
زادن، متولد شدن، سرشت، ذات
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زادک
تصویر زادک
(دخترانه و پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی قوچان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آزاد
تصویر آزاد
(پسرانه)
فارغ، آسوده، رها شده از تعلقات دنیوی، رها شده از گرفتاری، رها از چیزی آزاردهنده، درختی جنگلی و بلند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آزاد
تصویر آزاد
رها، یله، رسته، بدون دلبستگی به دنیا و تعلقات آن، وارسته، برای مثال عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه / پای آزادان نبندند ار به جایی رفت رفت (حافظ - ۱۸۲)، بی قید و بند، آنکه آزادی دارد، آنکه یا آنچه وابسته به ارگان دولتی نباشد، مقابل ممنوع، بدون عامل بازدارنده، عزب، مجرد، در فلسفه دارای اختیار، آنکه بندۀ کسی نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاده
تصویر زاده
زاییده، زاییده شده، فرزند، پسوند متصل به واژه به معنای برای مثال بزرگان شدند ایمن از خواسته / زن و زاده و باغ آراسته (فردوسی - ۷/۸۰)
فرزند، برای مثال آدمی زاده، امام زاده، بزرگ زاده، پرستارزاده، گدازاده، به ناپاک زاده مدارید امید / که زنگی به شستن نگردد سفید (فردوسی - لغت نامه - زاده)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زادن
تصویر زادن
زاییدن، فرزند آوردن، فرزند به دنیا آوردن، کنایه از تولید کردن، زاییده شدن، متولد شدن، به دنیا آمدن، پدید آمدن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
از مشایخ شهر قریم (کریمه) است ابن بطوطه آرد: چون بطرف شهر قریم عزیمت کردم (تلکتمور) که از طرف سلطان محمد اوزبک خان حاکم آن شهر بود یکی از خدمتکاران را با سعدالدین امام شهر به استقبال من فرستاد من بخانقاه شیخ شهر، زادۀ خراسانی وارد شدم این شیخ مرتبتی بلند نزد اهالی داشت و قاضیان و خطباء و فقها و دیگر مردم را دیدم که بسلام وزیارت وی می آمدند. مرا با گشاده روئی بسیار پذیرفت واکرام کرد. (رحلۀ ابن بطوطه چ پاریس ج 2 ص 359)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
اخلاطی ازمشایخ صوفیه. ابن بطوطه آرد: میر عزالدین بن احمد رفاعی را بهمراهی زادۀ اخلاطی که از کبار مشایخ بود دیدم. همراه اخلاطی صد تن درویش قلندر (موله) بودند و همه در خیمه هائی که بدستور حاکم شهر (عمر یک فرزند سلطان محمد بن آبدین) برای ایشان برپا شده بود بسرمیبردند. (از رحلۀ ابن بطوطه چ پاریس ج 3 ص 31)
لغت نامه دهخدا
ابن زیری، از امراء بنی زیری غرناطه (در 403 هجری قمری)، (طبقات سلاطین اسلام ص 20)
لغت نامه دهخدا
شتری که نیکو راه رود، (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(لَ نَ کَ دَ)
ترجمه ولاد بکسر واو و آن را بعربی ولادت بر وزن کتابت و وضعالحمل نیز گویند. (آنندراج).
پهلوی Zatan، اوستا - Zan (زاییدن. زاییده شدن). ’بارتولمه 1657’، در فارسی نو Zadhan-Zay. ’نیبرگ 254- 55’، هندی باستان ریشه ،eyatejanj، سانسکریت jati ’ولادت’، ارمنی Cin (ولادت) ، cnanim (تولید کردن) ، کردی Zain (زاییدن) ، افغانی (edal Zezh (زاییده شدن) ، avul) Zezh (تولید کردن) Zovul (زائیدن) ، استی Zanag (روییدن) و Zayi، بلوچی Zayag و Zagh (زاییدن، احداث کردن) ، Zaxt (پسر) از Zatk * ،، وخی am-Yazh، سریکلی am-Zay. ’اسشق 645’. و رک: زاج، زاچه، زاق، زاقدان، زاد، زه، زهدان، زاییدن. ’اسشق 645’. و زایدن. ’انجیل فارسی ص 8 و 16’. تولد یافتن. متولد شدن. زاییده شدن. پیدا شدن. تولید کردن. فرزند آوردن. بچه پدید آوردن. (از حواشی دکتر معین بر برهان قاطع ج 2 ص 995).
این مصدر گاه متعدی باشد بمعنی زائیدن فارغ گشتن. وضع حمل. ایلاد. تولید:
چو هنگامۀ زادن آمد پدید
یکی دختر آمد ز ماه آفرید.
فردوسی.
بر آن مام کو چون تو فرزند زاد
نشاید بجز آفرین کرد یاد.
فردوسی.
پسر زاد جفت تو در شب یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی.
فردوسی.
عبد رزاق احمد حسن آنک
هیچ مادر چو او کریم نزاد.
فرخی.
شاخ انگور کهن دختر کان زاد بسی
که نه از درد بنالید و نه برزد نفسی
همه را زاد بیک دفعه نه پیشی نه پسی
این چنین آسان فرزند نزاده ست کسی.
منوچهری.
تا برنزنی بر زمیش بچه نزاید
چون زاد بچه، زادن و مردنش همانست.
منوچهری.
مادرشان زاده بر ضلال و جهالت
مادر هرگز چنین نزاد و نزاید.
ناصرخسرو.
سحر کافور چون زاید نگوئی حکمتش با من
صدا از کوه چون آید چگونه نی شکر آرد.
ناصرخسرو.
چون چشیدی حلاوت گادن
بکش اکنون مشقت زادن.
سنائی.
بس دیرهمی زاید آبستن خاک آری
دشوار بود زادن نطفه ستدن آسان.
خاقانی.
بدین دلفریبی سخنهای بکر
بسختی توان زادن از راه فکر.
نظامی.
که زاداین صورت پاکیزه رخسار
از این صورت ندانم تا که زاید.
سعدی.
، متولد شدن. بدنیا آمدن. زائیده شدن. حاصل شدن. پدید آمدن:
دگر سام گرد نریمان نژاد
که چون او دلاور ز مادر نزاد.
فردوسی.
هر آن کس که زاد او ز مادر بمرد
ز دست اجل هیچ کس جان نبرد.
فردوسی.
روزی دوستان از او زاید
چون ز امضاء گردد آبستن.
فرخی.
شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده است
گیتی بگرفته است و بخورده است و بداده است.
منوچهری.
سخن بیهده و کار خطا زیشان زاد
سخن بیهده و کار خطا را پدرند.
ناصرخسرو.
نیائی سوی نور ایرا بتاریکی درون زادی
و گر زی نور نگرائی در این تاریک چه بندی.
ناصرخسرو.
وزین هریکی هفت فرزند دیگر
بزاده ست نه هیچ و بیش و نه کمتر.
ناصرخسرو.
در سال پنجم گفت که هرچه برّۀ سیاه و سفید بزادند تو رادهم. (قصص الانبیاء ص 95). و هم آن سال هرچه بره بزادند سیاه و سفید بود. (قصص الانبیاء ص 95). و سلام و درود بر آن روز که زادم و آن روز که بمیرم و آن روز که من از گور خیزم. (قصص الانبیاء ص 206).
چو در سفته وز آب بوده چو در
چو زر زرد و از خاک زاده چو زر.
مسعودسعد.
ز مهر و کین تو خیزد همی بهار و خزان
ز عفو و خشم تو زاید همی ضیاء و ظلام.
مسعودسعد.
آن به که خود آدمی نزاید
چون زاد همان زمان بمیرد.
مسعودسعد.
در جهانی که عقل و ایمان است
مردن جسم زادن جان است.
سنائی.
شه را غلطی سخت عظیم افتاده ست
در حق کسی که او ز ناکس زاده ست.
سوزنی.
در غیبت من آمد پیدا حسودم آری
چو زادن مخنث در غیبت پیمبر.
خاقانی.
تا نکنی رهگذر چشمه پاک
آب نزاید ز دل و چشم خاک.
نظامی.
هرکه بدخو بود گه زادن
هم بر آن خوست وقت جان دادن.
نظامی.
بروز من ستاره برمیایاد
به بخت من کس از مادر مزایاد.
نظامی.
دانی تو که هرکه زاد ناچار بمرد
به از چو من و از چو تو بسیار بمرد.
عطار.
پشه کی داند که این باغ از کی است
در بهاران زاد و مرگش در دی است.
مولوی (مثنوی).
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خامش بود از جمله گوش.
مولوی (مثنوی).
علم و حکمت زاید از لقمۀ حلال
عشق و رقت زاید از لقمۀ حلال.
مولوی (مثنوی).
از من بعشق روی تو می زاید این سخن
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد.
سعدی.
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح
نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم.
سعدی.
یا ز ناگفتنش خلل زاید.
سعدی (گلستان).
من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی
نه هر آن کو ز قرن زاد اویس قرن است.
قاآنی.
، نهادن بر چیزی. (مجموعۀ مترادفات). و رجوع به زائیدن، زایش، زادنی، زائیده، زاده، و دیگر مشتقات شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان خرق بخش جزء حومه شهرستان قوچان. واقع در 27هزارگزی شمال باختری قوچان و 15هزارگزی جنوب باختری راه قوچان به شیروان. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
سعدون امیر برشلویه است که مورخین عرب گاه وی را زاتون و زاد نیز خوانند، (از الحلل السندسیه ص 210)، و رجوع به ’زاتون’ و ’زاد’ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شیخ زادۀ خراسانی. ابن بطوطه آرد: شاه ابواسحاق شیخ زادۀ خراسانی را که برسالت از طرف پادشاه هرات نزد وی (به شیراز) آمده بوده هفتاد هزار دینار عطا کرد و محرک وی در این بخشش رقابت با پادشاه هند بود. (رحلۀ ابن بطوطه چ پاریس ج 2 ص 73)
لغت نامه دهخدا
تولد یافته متولد شده، پیدا شده، فرزند. یا زاده خاطر آنچه زاده طبیعت باشد مانند: صوت و عمل شخص، نظم و نثر. یا زاده دهان (دهن) سخن (نیک یا بد) یا زاده شش روزه دو جهان و مخلوقات آنها یا زاده مریخ آهن (بمناسبت انتساب آن به مریخ)
فرهنگ لغت هوشیار
تولد یافتن زاییده شدن، پیدا شدن آشکار گشتن، تولید کردن فرزند آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزاد
تصویر آزاد
آنکه بنده نباشد، حر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزاد
تصویر آزاد
رها، وارسته، بی قید و بند، نوعی ماهی استخوانی که گوشت قرمز و چرب دارد و بزرگی آن تا یک متر می رسد، درختی است از خانواده نارونان، آن که بنده کسی نباشد، مقابل بنده، عبد، مختار، مخیر، نجیب، اصیل، سالم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاده
تصویر زاده
((دِ))
تولد یافته، پیدا شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زادن
تصویر زادن
((دَ))
تولد یافتن، فرزند به دنیا آوردن، پیدا شدن، فرزند آوردن
فرهنگ فارسی معین
فرزند، مولود، ولد، متولد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زادوولد، زایش، زاییدن، ایجاد کردن، تولید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از آزاد
تصویر آزاد
Free, Loose, Unencumbered
دیکشنری فارسی به انگلیسی