جدول جو
جدول جو

معنی زاخف - جستجوی لغت در جدول جو

زاخف
(خِ)
مرد متکبر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، فخرکننده. مفتخر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زاخف
خود نما خود ستا
تصویری از زاخف
تصویر زاخف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اخف
تصویر اخف
خفیف تر، سبک تر، کم وزن تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاخر
تصویر زاخر
پر و لبریز مثلاً بحر زاخر
فرهنگ فارسی عمید
(خِ)
عبدالله (1680- 1728 میلادی). از پیشوایان نهضت ادبی عرب و مسیحی است. وی مطبعۀ عربی دیر ماریوحنای صابغ رادر خنشارۀ لبنان تأسیس کرد. او را مؤلفاتی است در مباحث دینی و فلسفه. (از ملحقات المنجد چ 1956)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءُ)
فخر کردن و تکبر نمودن. و همچنین است، زخیف و ازخاف. مزخف، مرد متکبر. (منتهی الارب). نازیدن و گردنکشی کردن. مصدر دیگر آن زخیف و وصف از آن زاخف ومزخف می آید. (از القطر المحیط) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
اخترشناس معروف (1754- 1832 میلادی)، وی در پرسبورگ آلمان متولد گشت و یکچند در خدمت نظام اتریش درآمد و از سال 1787 تا 1806 میلادی عهده دار ادارۀ رصدخانه دوک ساکس گوته بود، چندی نیز بهمراهی فرزندان دوک ساکس بگردش در فرانسه و ایتالیا پرداخت و رصدخانه های ناپل و لوکا بهمت و کوشش او تأسیس گشت، زاخ در علم هیئت و مخصوصاًدرباره نیروی جاذبۀ کوهها کتب پرارزشی تألیف کرده است، (از دائره المعارف بستانی) (از لاروس بزرگ)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَف ف)
نعت تفضیلی از خفیف. سبک تر. خفیف تر. مقابل اثقل: خزانه بگشادند هرچه اخف بود از جواهر و زر و سیم و جامه بغلامان داد تا برداشتند. (تاریخ بیهقی).
- امثال:
اخف حلماً من العصفور.
اخف رأساً من الذئب و من الطائر.
اخف ّ من فراشه.
اخف من یراعه.
لغت نامه دهخدا
(تَ لَهَْ وُ)
شتابانیدن کسی را. اعجال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
قریه ای است درنواحی نیل. (از معجم البلدان). قریه ای است از نواحی رود نیل جزء عمل قوسان. (از مراصد الاطلاع چ بریل)
لغت نامه دهخدا
ایالتی است هم مرز دیار بکر و بتلیس و انتهای شمال غربی آن متصل بموصل است و به انضمام ناحیۀ سلیفاتی مشتمل بر 109 قریه است، (قاموس الاعلام ترکی)، در ملحقات المنجد آرد: ایالتی است در عراق (موصل) بمساحت 420130 گز و مشتمل بر سه ناحیه: سلیفاتی، سندی، کلی
شهری است که مرکز ایالت زاخو است و مساحت آن 75000 گز میباشد، (ملحقات المنجد چ 1956)، مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: قصبۀ مرکزی قضاء زاخو واقع در حدود 100کیلومتری موصل است و یکی از رودهای تابع دجله از کنار آن میگذرد - انتهی
لغت نامه دهخدا
(خِ)
درخت زقوم. (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
دریای بسیار آب و پر. (آنندراج) (دهار) (اقرب الموارد). و بدین معنی است که گویند: فلان بحر زاخر و بدر زاهر است. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، وادی که آب در آن موج میزند. (شرفنامۀ منیری). وادی پهناور که سیل آن را پر کند و آب آن ارتفاع یابد. (تاج العروس) ، مردم که در جوش و حرکت برای جنگ یا سفر باشند، دیگ جوشان. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، دریا. (دهار) (شرفنامۀمنیری) ، اصل نیکو و نامی. شرف بلند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، نبات بلند. (اقرب الموارد) (دهار) ، آنکه فخریه کند. (اقرب الموارد) ، مرد شادمان. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گاوگان بخش جبال بارز از شهرستان جیرفت، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)، و مؤلف المضاف الی بدایع الازمان آرد: امیرجلال الدین سالار بلند که در کوه بارجان بود عصیان نمود و در حصار زاخت متحصن شد، (المضاف الی بدایع الازمان ص 49)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
از زحف، راه رونده. (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، لشکر که در اثر کثرت بگرانی راه بسوی جهاد پیماید. (اقرب الموارد) (تاج العروس از اساس) ، لشکر که آرام آرام بسوی جهاد رود. قوله تعالی: اذا لقیتم الذین کفروا زحفاً (قرآن 15/8). قال الزجاج ای زاحفین و هو ان یزحفوا الیهم قلیلاً قلیلاً. (تاج العروس) ، شتر سپل کشان رونده از ماندگی، تیر غیژان رونده تا بنشانه. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب) ، آنکه بشکم راه رود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آنکه بر سرین راه رود. کودکی که پیش از براه افتادن نشسته راه رود. (تاج العروس) ، آنکه سیاحه در بلاد دور نکند و جز بنزدیک وطن خود نرود. (تاج العروس از جمهره) ، نام شتری است و ثعلب این را انکار کند و گوید وصف شتری است که از راه مانده شده است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زخف
تصویر زخف
خود فروشی خودپسندی، آراستن به دروغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاف
تصویر زاف
شتاباندن
فرهنگ لغت هوشیار
سبک تر جمع خلف جانشینان بازماندگان بازپسینان پس روان از پس چیزی آیندگان. یا اخف واسف. ماندگان و رفتگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاجف
تصویر زاجف
خزنده و رونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاخر
تصویر زاخر
شریف و بلند مرتبه، پر و لبریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زائف
تصویر زائف
شیربیشه، همرس ناسره (همرس درم) زوزن نبهره
فرهنگ لغت هوشیار
((بُ زِ اَ فَ))
کنایه از آدم ابلهی که برای تظاهر به فهمیدن کلام سرش را تکان می دهد
فرهنگ فارسی معین